می توان تنها رفت



 

 

می‌توان تنها رفت

پیش‌داوری‌ها غلط از آب درآمد؛ بالاخره پس از آرام و قرار گرفتن روزهای کاری، روز چهارشنبه 21 فروردین 1387 مجلس یادبود زنده یاد داود بختیاری دانشور در تماشاخانه مهر حوزه هنری برگزار شد. برخی دوستان بر این تصور بودند؛ داود همان طور که در زندگی‌اش تنها بود مرگش نیز در غربت و تنهایی شکل گرفت.

درست در آخرین روز سال که کرکره تمامی ادارات، مراکز، مؤسسات و شرکتها پایین کشیده می‌شد و بعضی در سفر بودند و یا چمدان‌هایشان را بسته بودند، داود بختیاری دانشور با «پرواز سفید»  به  «خانه‌ ابدی» سفر کرد.

با فاصله‌ای که بین کوچ او و آغاز به کار ادارات وجود داشت بیشتر همکاران و دوستان وی بر این پندار بودند که دیگر یادی از داود نخواهد شد. اما با تلاش درخور مرکز آفرینشهای ادبی به ریاست محسن مؤمنی دوست دیرین داود مجلس باشکوهی در تالار مهر حوزه برگزار شد. از او بسیار گفتند و بسیار شنیدیم. اما ماندنی‌ترین و مؤثرترین کلام را رضا امیرخانی گفت: «زندگی او تراژیک بود، از جنس حماسه» امیرخانی که خود را نماینده هم‌نسل داود می‌دانست با گفته‌های از ته دل برآمده «طعم زندگی» داود را اندکی  به ما چشاند، گفت: «نوشتن داود با آن بیماری لاعلاج «ام. اس» کمتر از دویدن  دوی صد متر بدون پا نیست، زندگی او تراژیک بود. تراژدی یعنی شوریدن علیه قوانین متعارف زندگی و زیستن. او شورید علیه قوانینی که بر زندگی او نوشته شده بود. زندگی بیشتر ما انسانها ملودرام است، اما زندگی داود تراژیک است.

داود نان از عمل خویش می‌خورد، نویسنده پرکاری که خوانندگان فقط کارهایش را می‌دیدند نه بیماری او را.»

امیرخانی با تأثر گفت من در مجلس امروز بیشتر به دنبال آنم که کسی و یا چیزی مرا موعظه کند؛ و آن مرگ داود است. داود  سخت‌ترین عرصه را انتخاب کرد. با آن بیماری همیشگی راه نوشتن را انتخاب کرد. با کلمات نمی‌توان ابعاد بزرگی این راه را درک کرد. نوشتن در حالی که بیماری «ام. اس» داری...

 و این سوژه همراه ما بود و با ما زندگی می‌کرد، اما ما به آن تفطن  نداشتیم. به نظر من  این انتخاب و این روش به دلیل مرگ آگاهی که  او در زندگی داشت تحقق یافت. داود صفت ممتازش گمنامی‌اش  بود. روز حشر روز شگفتی‌هاست، در آن روز این صفت به شکلی متفاوت در نظر ما جلوه خواهد کرد.

 مرتضی سرهنگی که داود سالیان سال ذیل مجموعه وی (دفتر ادبیات و هنر مقاومت) مشغول به نوشتن و تحقیق و تتبع بود به یقین خاطرات  بسیار و شنیدنی از او در دفترچه ذهنش دارد اما در این جلسه دو -­­­  سه برگ بیشتر از آن را برای ما ورق نزد.

او از مهندس خالقی آزاده‌ای با ده سال اسارت و سوابق انقلابی گفت که از سال 69 نام و یاد او را به گوشه ذهنش سپرده بود: «درخیابان رشت (محل قرار قبلی دفتر ادبیات و هنر مقاومت) که بودیم روزی مردی  را ملاقات کردم که گفت: مهندس خالقی هستم. گفتم: شما اسیر بودید؟ گفت: بله گفتم: کربلای 5  اسیر شدید؟ گفت: بله  گفتم: در جزیره شلحه؟ گفت: نام جزیره را نمی‌دانم گفتم: فرمانده شما محمد هادی بود، گفت شما از کجا می‌دانید؟ گفتم: 15 سال است که شما درگوشه ذهن من هستید. او با آن سابقه انقلابی، داوطلبانه به جبهه رفته بود. اتفاقاً وقتی تعدادی از هم قطارانش مجروح می‌شود داوطلبانه نزد آنان می‌ماند تا دیگران برگردند و او از مجروحان نگهداری کند و چنین حماسه‌آمیز به اسارت  درمی‌آید. حال چنین کسی آمده بود تا خاطراتش را در اختیار ما بگذارد.

 من اولین کسی را که به ذهنم رسید که می تواند از عهده تدوین و نوشتن خاطرات خالقی برآید داود بود. رفتم پیشنهاد دادم. و طولی نکشید که داود کار را کلید زد. نزدیک به یک سال مصاحبه‌ها و آمد و شدها طول کشید. خالقی برای چاپ کتاب عجله داشت می‌گفت: «می ترسم بمیرم و کتاب را نبینم» داود کتاب را نوشت و کار به بخش اسناد و عکس رسید، از او خواستم که با خالقی برای این کار تماس بگیرد. رفت و تماسی گرفت و آمد و گفت: «فردا ساعت 3 بعد ازظهر در مسجد نور ختم سوم خالقی است!»

اما کتاب چاپ شد با عنوان «مردی که خواب نمی‌دید»

سرهنگی گفت داود کار مهم دیگری را در خصوص مهدی تجر انجام داد، کسی که یک شب تا صبح با پای قطع شده در کانال مانده بود و عراقی‌ها حتی از نزدیک او گذشته و اعتنایی به او نکرده بودند.

سرهنگی در عباراتی خلاصه از ویژگیهای  بختیاری چنین گفت:

داود بیشتر از آنچه که بنویسد می‌خواند، مهارت گوش دادن داشت و خیلی زحمت می‌کشید، بسیار خوب  با راوی و مصاحبه شونده‌اش هم‌دلی می‌کرد. ضمناً مصاحبه‌هایش عمیق بود، ریزه‌کاریها را خوب می‌دید. مصاحبه‌گر را کیفی و کمی هدایت می‌کرد. چون داستان را می‌شناخت و عناصر آن را می‌دانست هنگام مصاحبه به آنها توجه می‌کرد.

پس از مصاحبه و نوشتن کار را رها نمی‌کرد به دنبال تهیه عکس و سند برمی‌آمد. او اهل مشورت بود، و  آخر این که صحبت کردن درباره وی برای من سخت است اما الان می‌بینم وقتی درباره‌اش می‌گویم کمی آرام می‌گیرم. روزی که از ختم سوم مرحوم باز می‌گشتیم به آقای بهبودی گفتم: راستش داود راحت شد. گفت: اگر یکی از این کتابهای داود در آخرت عصای دستش شود در آنجا هم راحت می‌شود.

به راستی که داود راحت شد و راحت خواهد ماند.

بارها و بارها وقتی به اتاق علیرضا کمری برای گرفتن پاسخ سئوالی می‌رفتم، می‌دیدم که داود آهسته و آرام  با او در حال سخن گفتن است. گاهی این فضای دلنشین را به هم نمی‌زدم و برمی‌گشتم و گاهی بنا بر ضرورت پا برهنه به میان هم‌دلی آنها رفته و پرسشی می‌کردم و با دریافت جواب بازمی‌گشتم و آن دو به صحبت خود ادامه می‌دادند.

آری علیرضا کمری از جمله کسانی است که به حریم شخصی و دنیای پر رمز و راز بختیاری ورود داشت. انتظار آن را داشتم  که وی نیز به سخن درآید و اندکی از دانسته‌هایش را به ما واگوید. او بعد از تلاوت این دو آیه از قرآن کریم (وَلَنَبْلُوَنَّکُم بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الْاَمْوالِ وَالْاَنْفُسِ وَالثَّمَراتِ وَ بَشِّرِالصَّابِرینَ. اَلَّذِینَ إِذَآاَصابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُوا اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَیْهِ راجِعُون) گفت: «اولین دیدارهایی که با مرحوم بختیاری داشتم برمی‌گردد به زمانی که او همکاری داشت با آقای عربلو مسئول دفتر ادبیات کودک و نوجوان. راستش آقای عربلو او را برای کارهای دفتری و اداری آورده بود. با رفتن آقای عربلو و سپرده شدن مسئولیت آن دفتر به آقای احمد دهقان، روند و روالی پیش‌آمد که بختیاری از کارهای دفتری و اداری صرف به نوشتن سوق داده شد. این تمرین و ممارست و همراهی که از سوی آقای دهقان با او شد تا آخر ادامه داشت.

چیزی که از روزهای نخست ذهن مرا به او معطوف می‌کرد نگاه  غمگنانه و چهره ساکت و نجیب و رفتار بسیار بسیار بی‌سروصدا و بی‌آزار وی بود. این همه ملکه و سجیه‌ای بود که به قلم و آثار او نیز کشیده شده بود. جالب این که با این همه او دچار خودشیفتگی نشد، بلایی که بسیاری از تازه‌کاران به آن مبتلا می‌شوند در او یافت نشد. بختیاری خود را پشت ویترین مصاحبه‌های متعدد نشان نداد.

در این سالها به دلیل بیماریهای جانکاه و آن تنهایی که همزادش بود و آن سنگینی غربت که همراهش بود  به دنبال کسانی بود تا  محرم شنیدن دردهایش باشند. ایشان سه چهار نفر بیشتر نبودند که او را می شنیدند و قدری او را سبک می‌کردند، در این اواخر  بیماریها و تنهایی باعث زود رنج شدن وی  شده بود، و به همین سبب گاهی از بعضی‌ها دلگیر می‌شد. اما این دلگیری هیچ وقت او را دچار کینه، بغض و عداوت نسبت به کسی نکرد.

او با  اینکه تنها بود اما تنهایی را با کار جبران می‌کرد. همان طور که آقای سرهنگی به درستی گفت  اهل مشورت بود و خوب پی‌گیری می‌کرد. علیرغم آنکه آثارشان به نسبت زمانی که وقت پای آن صرف کردند زیاد است اما باید گفت او آسان‌گیر نبود و برای آن تحقیق و مشورت لازم را صورت می‌داد. او کارش و آثارش را باور داشت. به دلیل جایگاهی که دراین عرصه پیدا کرده بود طلبکارانه برخورد نمی‌کرد و خود را ذیحق نمی‌دانست تا دیگران به او ادای دین کنند.

با آنکه هزینه‌های درمان‌اش کمرشکن بود اما اهل تقاضا نبود. عزت نفس داشت، و دست و دل گشاده بود،  خبر دارم که دیگرانی را در زندگی دستگیری می‌کرد. رمز کار بختیاری همین جاست. عالم هنر و نویسندگی وی اگر آمیخته با سجایای اخلاقی نبود  باعث نمی‌شد که در این مدت نسبتاً کوتاه کارهایش به نتایج قابل اعتنایی برسد.من می‌گویم خود زندگی بختیاری هم یک زندگی داستانی است برای کسانی که از زوایا و ابعاد شخصیتی و رفتاری او آگاهند.

به دلیل تجربه‌ و درگیری که با خود و بیماری‌اش داشت مرگ را ذره ذره فهم و احساس کرده بود, از این رو امری را که ما غریب و دور می‌دانیم در او تبدیل به حال باورپذیری شده بود. مراسم امروز به مثابة مجلس ذکر است و به ما می‌آموزد مرگ پایان همه‌چیز نیست، این مُهم است که ما به زندگی و دنیا از زاویه مرگ نگاه کنیم یا  مرگ و ممات را عین و ادامة حیات بدانیم. می‌توان به  عالم دو جور نگاه کرد یک سمت حیات و دیگری ممات. در مقابل یک حیات ظاهری و موقت روی دیگر آن عالم جاودان و حقیقی است. و کسی می‌تواند در واقع معنای زندگی حقیقی را درک کند که مرگ را اندیشیده باشد و مرگ را تولدی بداند برای ورود به یک زندگی و حیاتِ ابدی.

وقتی علیرضا کمری از کسانی صحبت کرد که همنشین بختیاری و گوش شنوا و محرم دردهای او بودند ناخودآگاه ذهنم رفت به سوی علی تکلو. که در ردیفهای آخر تالار آرام، ساکت و مغموم نشسته بود. می‌دانم که کوهی از درد بر او سنگینی می‌کند. وی یکی از نزدیکترین دوستان داود بود که شاید بسیاری این را ندانند. اما تکلو لایه‌های پنهان و ناشناخته‌ای از زندگی داود را می‌داند که به نظرم بعد از مرگ وی نیز خود را امانتدار و محرم آنها می داند و دانسته‌هایش سر به مهر خواهد ماند. به واقع این  دو (بختیاری و تکلو) ساعتهایی از روز را در کنار هم  می‌گذراندند. روزی هم که خبر مرگ بختیاری را شنیدم اولین کسی را که به ذهنم رسید این خبر برایش سنگین است «علی تکلو» بود.

و ای کاش او نیز برای ما می‌گفت «حدیث مردی را که با ما بود».

داود رفت، با تمام دردهایش و با تمام تنهائی‌هایی که در زندگی داشت، رفتنش هم در غربت و تنهایی بود، او با مرگش نیز به ما یاد داد که «می‌توان تنها رفت».

محسن کاظمی

 

 

 



 
تعداد بازدید: 5809


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.