6410؛ خاطرات 18 سال اسارت

احد گودرزیانی


به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، رو و پشت جلد کتاب "6410" از نظر طراحی و انتخاب رنگ و متنی که درباره کتاب آورده شده، می‌توانست جاذبه بیشتری را ایجاد کند. این توقع زیادی از کتاب خاطرات حسین لشکری نیست.

او حدود 18 سال اسیر بوده که به 6410 روز می‌شود و همین عدد نام کتاب شده است. "علی ‌اکبر" که به عنوان بازنویس نثر این اثر معرفی شده 2500 صفحه خاطرات خلبان لشکری را از او می‌گیرد و شرح می‌دهد که: "تصمیم گرفتم از این خاطرات کتابی تهیه نمایم. ولی با آن حجم میسر نبود. لذا مبنا را در خلاصه‌گویی و ایجاز نهادم." (ص 8)

این اتفاق دیگری است که این سوال را ایجاد می‌کند: چرا خاطرات منحصر به فردترین خلبان دوران دفاع هشت ساله (در نوع خود) به عنوان سندی از دوره جنگ تحمیلی، کامل منتشر نمی‌شود؟ شاید توجیه پیش‌رو، نظامی بودن امیر سرتیپ لشکری است، اما ... این اما جای گفت‌وگوی راه‌گشا با ناشر کتاب (سازمان عقیدتی، سیاسی ارتش) دارد.

بعد از مقدمه، صفحه‌ای با عنوان زندگی‌نامه باز شده و در پی آن فقط عنوان‌های؛ "آن‌چه بر من گذشت، حمله سراسری عراق، اجازه بدهید دعا کنم، زندان ابوغریب، اعتصاب غذا و هدف مأموریت" در دل متن خواننده را تا پایان متن کتاب (ص 196) و قبل از دو صفحه تصویر سند و شش صفحه تصاویر صاحب خاطرات، در مطالعه یاری می‌کند.

زیر عنوان زندگی‌نامه خبر داده می‌شود که حسین لشکری متولد 20 اسفند 1331 در ضیاءآباد از توابع قزوین است و در سال 1354 پس از گذراندن مقدمات آموزش پرواز در ایران، برای تکمیل دوره خلبانی به کشور آمریکا اعزام و خلبان شکاری اف ـ پنج می‌شود. (ص 9)

از ابتدای صفحه ده، راوی سرتیپ لشکری است. او تعریف می‌کند که روز 26 شهریور 1359 به فرمانده‌اش پیشنهاد انجام مأموریت داده تا جوابی به تجاوز عراق باشد. زیرا در این روز عراق در مناطق مهران و قصر شیرین و ... عملیات نظامی انجام داده بود. (ص 11)

از صفحه 12 تا 17، لشکری به مرور تاریخ عراق و فهرستی از تجاوز حکومت صدام تا قبل از 26 شهریور 1359 می‌پردازد. آخرین بند این مرور خبر می‌دهد: "از فروردین 1358 که سرآغاز تجاوزات مرزی عراق به ایران است تا 26/6/1359 طبق آمار وزارت امور خارجه ایران، عراق 148 مورد تجاوز هوایی و 295 مورد تجاوز زمینی و 21 مورد تجاوز دریایی به مرزهای ایران داشته است." (ص 17) (ای کاش به مشخصات دقیق منبع این گزارش و همچنین تاریخ بازگو شده سرزمین عراق و رابطه این کشور با ایران در پانوشت این صفحه یا پی‌نوشت‌های کتاب اشاره می‌شد.)

امیر لشکری در ادامه تعریف می‌کند: "  روز 27/6/1359 ما [من و لیدر من جناب ورتوان] دومین دسته‌ پروازی بودیم که در خاک عراق عملیات می‌کردیم. دسته اول با حمله خود پدافند عراق را هوشیار و حساس کرده بود. لذا به محض این‌که مرز را رد کردیم، پس از چند ثانیه متوجه شدم از سمت چپ لیدرم، گلوله‌ها بالا می‌آیند. قبل از پرواز، مشخصات هدف را به دستگاه ناوبری داده بودم. در یک لحظه متوجه شدم نشان‌دهنده، مختصات محل هدف را مشخص کرده است. به لیدر گفتم: روی هدف رسیدیم، آماده می‌شویم برای شیرجه. گرد و خاک ناشی از شلیک توپخانه عراق وجود هدف را برای ما مسجل کرده بود. کمی جلوتر در پناه تپه‌ای چندین دستگاه تانک و نفربر استتار شده به چشم می‌خورد. روز قبل همین تانک‌ها و توپخانه‌، پاسگاه مرزی ما را گلوله‌باران می‌کردند. از لیدر اجازه زدن هدف را گرفتم. قرار بود هر دو به صورت ضربدری از چپ و راست یکدیگر را رد کرده، هدف‌ها را منهدم کنیم. بلافاصله زاویه مخصوص پرتاپ راکت را به هواپیما دادم و نشان‌دهنده مخصوص را بر روی هدف میزان کردم. در یک لحظه ناگهان هواپیما تکان شدیدی خورد و فرمان، کنترل خودش را از دست داد. نمی‌دانستم چه بر سر هواپیما آمده، سعی کردم بر خودم مسلط شوم و هواپیما را که در حال پایین رفتن بود کنترل کنم. به هر نحو توسط پدال‌ها، سکان افقی هواپیما را به طرف هدف هدایت کردم. در این لحظه ارتفاع هواپیما به شش هزار پا رسیده بود و چراغ‌های هشدار دهنده موتور، مرتب خاموش و روشن می‌شدند. شاسی پرتاپ راکت‌ها را رها کردم. در یک لحظه 76 راکت بر روی هدف ریخته شد و جهنمی از آتش زیر پایم ایجاد کرد. از این‌که هدف را با موفقیت زده بودم، اظهار رضایت کردم. ولی همه چیز از نظر پروازی برایم تمام شده بود. با وضعیتی که هواپیما داشت مطمئن بودم قادر به بازگشت به خاک خودمان نیستم. در حالی که دست چپم بر روی دسته گاز موتور هواپیما بود، دست راستم را بردم برای دسته ایجکت. دماغ هواپیما در حالت شیرجه بود و هر لحظه زمین جلو چشمانم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. تصمیم نهایی را گرفته و با گفتن شهادتین دسته ایجکت را کشیدم. از این لحظه به بعد دیگر هیچ چیز یادم نیست. با ضربه‌ای که به من وارد شد به خودم آمدم و احساس کردم هنوز زنده‌ام. وقتی چشمم را باز کردم، همه چیز در نظرم تیره و تار می‌نمود و قابل رویت نبود. پس از گذشت دو الی سه ثانیه خون به مغزم بازگشت و توانستم بهتر ببینم. مقابل خودم در فاصله ده‌متری سربازان مسلح عراقی را دیدم که به صورت نیم‌دایره‌ای مرا محاصره کرده بودند ..." (صص 18 و 19)

اسارت حسین لشکری از همین‌جا و همین روز آغاز می‌شود؛ چند روز قبل از آغاز تجاوز سراسری عراق. بعد از درمان محدود زخم‌های خلبان، بازجویی آغاز می‌شود. روز 31 شهریور 1359 و در بازجویی، به روش‌ مختلف تهدید و شکنجه می‌شود. اما نتیجه‌ای به دست عراقی‌ها نمی‌دهد: "روز پنجم اسارت را می‌گذراندم و نمی‌دانستم در ایران چه خبر است. خانواده‌ام در چه وضعی هستند. دوستان و خانواده را تک‌تک از مقابل چشمانم گذراندم. با صدای آژیر قرمز ناگهان رشته افکارم گسسته شد. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده. لحظه‌ای بعد صدای عبور هواپیمای اف ـ چهار را در آسمان پایگاه هوایی الرشید بغداد شنیدم و برایم خیلی عجیب بود. زیرا عراق فقط هواپیماهای روسی داشت. چند ثانیه بعد انفجار شدید بمبی تمام حدس‌های مرا در مورد یک جنگ تمام عیار به یقین تبدیل کرد." (ص 35)

لشکری با آژیرها و انفجارهای بعد متوجه می‌شود، هواپیمای آمده، ایرانی بوده است. اما مدت زیادی در این پایگاه نمی‌ماند؛ همان روزهای اول جنگ به جای دیگر منتقل می‌شود: "تعدادی محافظ جلو و عقب ماشین نشستند و حرکت کردیم. پس از پیاده شدن و گذشتن از چند راهرو مرا وارد اتاقی کردند و چشم و دستم را باز کردند. خانه‌ای بود بسیار بزرگ با چند اتاق خواب که یکی از آن‌ها در اختیار من بود. پنجره‌ها با آهن مشبک نرده‌کشی شده بودند. با شنیدن صدای گریه بچه و خانم‌های خانه‌دار که بچه‌های‌شان را صدا می‌زدند، لحظه‌ای احساس کردم که آزادم و می‌توانم دوباره با خانواده‌ام باشم ..." (صص 20 و 21) و تا لشکری می‌آید به این جای جدید خو کند، به جای قبلی بازگردانده می‌شود.

در این بازگشت و سلول‌های قبلی، اسیران دیگری را از ایران می‌بیند و همچنین خلبانان اسیر دیگری را: "صدایی گفت: لشکری تو هستی؟ از صدایش شناختم، فرشید اسکندری هم‌دوره خلبانی‌ام بود. نگهبان مرتب تذکر می‌داد حرف نزنیم، ولی این لحظات برای من خیلی مهم و شیرین بود. اولین بار بود که پس از 15 روز کلام فارسی می‌شنیدم.
ـ لشکری خیالت راحت باشد ایران می‌داند تو زنده‌ای." (ص 43)

لشکری و خلبانان دیگر، با جابه‌جایی و گفت‌و‌گوها و بازجویی‌های به وقت و بی‌وقت روبه‌رواند تا شاید حرف تازه‌ای درباره شرایط نیروی هوایی ایران به زبان آورند.

آذر ماه 1359 خلبانان اسیر به زندان ابوغریب منتقل می‌شوند: "موقع آمدن از زندان استخبارات تمام وسایل را از ما گرفتند و در محل جدید حتی برای خوردن غذا وسیله نداشتیم. در این‌جا با توجه به هوای کثیف، به ما هواخوری نمی‌دادند. روزنامه، سیگار و وسایل نظافت نداشتیم. همه کلافه شده بودند ..." (ص 53)

اسیران که جز خلبانان از نیروی زمینی ارتش و شهربانی هم بودند، با اعتصاب غذا، وضعیت را تا حدودی تغییر می‌دهند و زندگی در اسارت ادامه پیدا می‌کند: "صبح روز 31 شهریور 1361 با آژیر قرمز و شلیک توپ‌های پدافند متوجه حمله هواپیماهای ایران به شهر بغداد شدیم. مدت‌ها بود صدای هواپیماهای خودی را بر فراز بغداد نشنیده بودیم. فردای آن روز که روزنامه‌های بغداد را برای‌مان آوردند عکس و خبر سقوط یک فروند هواپیمای اف ـ چهار ایران در شهر بغداد به چشم می‌خورد. تنها یک دست که درون یک دستکش بود و یک پای درون پوتین از خلبان آن باقی مانده بود و خلبان دیگر به اسارت درآمده بود. با دیدن عکس و خبر روزنامه، حزن و اندوه بچه‌های خلبان صدچندان شد. همان شب مطلع شدیم خلبان شهید سرهنگ عباس دوران بوده است." (ص 63)

در ابوغریب، رادیو نقش مهمی در اطلاع‌رسانی از اوضاع ایران داشته است. سرتیپ لشکری سرنوشت این دستگاه کوچک را در خاطرات خود با دقت دنبال می‌کند. این وسیله با ترفند از ابوغریب وارد زندان دژبان پایگاه هوایی الرشید هم می‌شود. در این زندان نیز کمبود امکانات اولیه برای اسرا، شرایط زندگی را سخت می‌کند: "یک روز سرهنگ عراقی ـ مسوول زندان ـ برای گفت‌وگو و رفع اختلاف آمد. در بین صحبت‌هایش گفت، صدام حسین ولی‌امر شماست و شما باید از او اطاعت کنید. من در جوابش گفتم، ولی امر ما خمینی است و ما به جز او کسی را به ولی امری قبول نداریم. جر و بحث من و سرهنگ به جایی رسید که سیلی محکمی به من زد و من هم متقابلا با یک سیلی جواب او را دادم. دیگران با دیدن این وضعیت تهییج شدند و با آن‌چه در اختیار داشتند از قبیل دمپایی، جارو و با مشت و لگد به نگهبانان حمله کردند. نگهبانان بیشتری از راه رسیدند، لذا ما مجبور به عقب‌نشینی شدیم و به داخل آسایشگاه پناه بردیم. لحظه به لحظه وضعیت بدتر می‌شد. یکی از سربازان عراقی سعی داشت در آسایشگاه را باز کند و داخل بیاید. اما بچه‌ها بلافاصله چند قطعه چوب را شکستند و پشت در اصلی گذاشتند. نگهبانی را که پافشاری می‌کرد داخل آسایشگاه بیاید به داخل کشیدیم و گروگان گرفتیم. بلافاصله یک سرتیپ از استخبارات آمد و تهدید کرد اگر سرباز عراقی را آزاد نکنیم دستور می‌دهد کمتر از پنج دقیقه آسایشگاه را با بولدوزر روی سر ما خراب کنند ..." (ص 78)

ادامه این ماجرا مفصل است، اما بخش اصلی‌اش این بود. حسین لشکری این فضا را تحمل می‌کند و تاب می‌آورد تا مرداد 1367. او را در نیمه دوم این ماه منتقل می‌کنند. تصور اسرای دیگر این است که لشکری با پذیرفتن قطع‌نامه 598 آزاد می‌شود، چون اولین اسیر جنگ است. (ص 91)

اما لشکری پس از تقریباً یک ساعت دور زدن در خیابان‌های بغداد و اتوبان‌ها، سرانجام وارد منطقه‌ای به نام "یرموک" می‌شود. در یکی از خانه‌های ویلایی این منطقه به روی او باز می‌شود. امیر لشکری نوشته است: "احساس کردم شخصیت دیگری پیدا کرده‌ام. زیرا در طی هشت سال گذشته عراقی‌ها سعی کردند در مرحله اول شخصیت ما را خرد کنند. رفتار نگهبان در روزهای اول و دوم خوب و عالی بود ... البته این حالت زیاد دوام نداشت و پس از مدتی کوتاه دوباره همان حالت تحکم را به خود گرفت." (ص 97)

به هر حال، اگر چه وضعیت جدید به نسبت زندان و اردوگاه خیلی بهتر است، اما لشکری را در حالتی از بیم و امید فرو می‌برد و تنها با برنامه‌ریزی برای انجام امور معنوی است که این وضعیت به ظاهر بی‌کم و کاست را تحمل می‌کند. وصف این وضعیت از صفحه 95 شروع می‌شود و تا صفحه 123 ادامه پیدا می‌کند. به مناسبت دسترسی حسین لشکری به رادیو و تلویزیون و نزدیکی به مرکز کشور عراق، خاطرات او در این بخش، به نوعی روایت وقایع اوضاع داخلی عراق هم هست.

لشکری پس از جنگ عراق و کویت، به وضوح پس‌رفت شرایط زندگی در عراق را حس می‌کند و کار به آن‌جایی می‌رسد که از آن خانه ویلایی به محل جدیدی منتقل می‌شود: "خانه‌ای بود که آثار تخریب جنگ در خانه‌های اطرافش نمایان بود. خانه متعلق به یکی از ایرانی‌های رانده شده از عراق بود که به دست استخبارات افتاده بود. اتاقی را به من اختصاص دادند که بیشتر شبیه انباری بود ..." (ص 133)

لشکری در محل جدید هم شرایط را با دقت زیرنظر دارد. در این شرایط خلبان اسیر با انواع پیشنهاد‌های فریبنده و رنگارنگ روبه‌رو می‌شود و همه را آزمون و امتحان فرض می‌کند. در این محل، با لشکری دو مصاحبه صورت می‌گیرد که البته هیچ‌ یک پخش نمی‌شود.
 "مصاحبه‌گر پرسید: آیا می‌دانی با اسیران عراقی در ایران چه رفتار بدی دارند، در حالی که شما در بهترین شرایط زندگی می‌کنید. گفتم: پانزده سال است من در زندان‌های شما هستم، ولی هنوز مرا به صلیب سرخ معرفی نکرده‌اید و نمی‌گذارید با خانواده‌ام نامه‌نگاری کنم ..." (ص 142)

از صفحه 145 کتاب باخبر می‌شویم که حسین لشکری باز هم از خیابان‌های بغداد عبور می‌کند و بدون چشم‌بند وارد ساختمان سازمان امنیت عراق در منطقه الرشید می‌شود. در واقع لشکری دوباره به سلول باز می‌گردد و شرایط نگه‌داری از او به شدت افت می‌کند: "دو ماه بود که به محل جدید آمده بودم. ولی مرا به هواخوری نبرده بودند. هر روز صدای پای صدها زندانی را می‌شنیدم که از راه‌رو به صورت دسته جمعی در حال رفت و آمد بودند. هواخوری برای زندانی‌ها به طور متوسط بین دو الی شش ماه، یک‌بار، آن هم بیست دقیقه به صورت اجباری بود ..." (ص 150)

لشکری با اعتراض و گفت‌وگو، به مرور شرایط خود را به وضع بهتری می‌رساند و در اوایل سال 1374 بالاخره با نماینده صلیب سرخ دیدار می‌کند و برای خانواده‌اش نامه می‌نویسد. او در زمستان سال 1376 به واسطه تهدید آمریکا علیه مراکز مهم عراق به یکی از خانه‌های امن منتقل می‌شود و در نهایت 17 فروردین 1377 به مرز ایران می‌رسد و آزاد می‌شود.

نیمه دوم کتاب 6410 (یعنی از صفحه 95 به بعد) فصل و تجربه تازه‌ای در خاطرات اسیران ایران است. بررسی دقیق این بخش، استعداد آزاده ایرانی را در برابر انواع شرایط (حتی با تأمین نیازها) نشان می‌دهد.

واکنش لشکری، در واقع تلاش برای حفظ حسین لشکری در همه زمینه‌هاست تا عنوان "آزاده" برازنده او باشد. لشکری در همین شرایط جدید متن قرآن را حفظ می‌کند و همیشه تأکید دارد با برنامه‌ریزی برای کارهایی که او را حفظ می‌کند، می‌تواند اسارت را تحمل کند، حتی اگر 18 سال شود: "ماه سوم بهار رو به اتمام بود. در خلوت همیشگی‌ام با خود گفتم: خدایا بهار دیگری از عمرم سپری شد و خبری از خانواده‌ام و آزادی ندارم. آیا تا بهار دیگر در این سلول و در این جهان هستم یا نه؟ ناگهان نیرویی قوی و پر از انرژی به ذهنم هجوم آورد که تو باید زنده بمانی! آیا این همه برنامه‌ریزی‌های دقیق برای زنده ماندن و برگشتن به وطن و خانواده نیست؟ نباید عقلم را از دست بدهم تا اگر روزی خدا خواست و به ایران برگشتم و اگر خانواده‌‌ای مانده بود، موفق به دیدار آن‌ها شوم و با عقل سالم و روحیه شاداب آن‌ها را ملاقات کنم. سعی کردم مقدار نرمش و ورزش را بیشتر کنم و کمتر به اطراف خودم توجه داشته باشم. چون از دست من کاری برنمی‌آمد و همین موضوع بیشتر آزارم می‌داد." (ص 154)

مرور کتاب 6410 را با خاطره‌ای از حسین لشکری به آخر می‌رسانیم: "نزدیک عید سال 1374 بالاخره با کلی چانه زدن با هفته‌ای دوبار [هواخوری] آن هم به مدت نیم ساعت موافقت شد. محوطه هواخوری حدود هفت‌صد متر داشت که دیوار‌های آن به ارتفاع شش متر از بتون ساخته شده و پوشش داخلی آن با گچ سفید شده بود. سقف آن با شبکه‌های آهنی به صورت آبکشی که فقط گنجشک می‌توانست عبور کند، پوشیده شده بود ... در و دیوار این محوطه پر بود از نوشته‌های مختلف، یادگاری، تاریخ اعدام، یادداشت محکوم به حبس ابد، تازه دستگیر شده و انواع و اقسام اسم‌ها از مرد و زن و نوع شکنجه‌هایی که دیده بودند. یکی از حال پدر و مادرش جویا شده بود، دیگری دوستش را سفارش به صبر می‌کرد، آن دیگری مژده تولد نوزاد را به رفیقش می‌داد. تابلوی اعلانات خوبی بود. حدود نیم ساعت وقت مرا گرفت. جملاتی که به فارسی نوشته شده بود نظرم را جلب کرد، پیش خودم گفتم: خدایا مگر به غیر از من این‌جا ایرانی دیگری هم هست. اولین جمله‌ای که خواندم نوشته بود: "علی‌جان سلام، من خوبم تو چطوری؟ بالاخره به آروزی‌مان می‌رسیم. اگر تو حالت خوب است، یک ضربدر جلو نوشته بگذار. قربانت، زهرا" خدایا این‌ها چه کسانی هستند و چرا این‌جا نگه‌داری می‌شوند. این دختر یا پسری که برایش پیغام گذاشته، چه رابطه‌ای باهم دارند. اگر این‌ها مبارز هستند، این نوشته‌های عاشقانه چیست و اگر مبارز نیستند در زندان سیاسی عراق چه می‌کنند؟ ... هر کاری می‌کردم، فکر علی و زهرا مرا رها نمی‌کرد ... این افکار هم‌چنان تا نوبت هواخوری بعدی ادامه داشت. بلافاصله سراغ نوشته‌ها رفتم. چیزی که جلو نوشته‌ها اضافه شده بود، نفر سومی بود که نوشته بود: "بچه‌ها نگران نباشید به زودی از این‌جا می‌رویم." بلافاصله چوب کبریت گیر آوردم و نوشتم: "بچه‌ها حال‌تان چطور است، این‌جا چه می‌کنید و برای چه آمده‌اید. من خلبان حسین لشکری هستم و 16سال است که از خانواده‌ام خبر ندارم." آن روز و روزهای بعد در فکر بودم که چرا این‌ها سه نفر شدند و نفر آخری کیست؟ ثانیه‌شماری می‌کردم که دوباره به هواخوری بروم. بلافاصله به طرف نوشته‌ها رفتم و در جلو نوشته‌های زهرا نوشته شده بود: "من هم حالم خوب است، همه‌اش به فکر تو هستم. اگر خدا بخواهد به همدیگر می‌رسیم. غذای این‌جا خوب نیست. می‌خواهم به عراقی‌ها بگویم ما را از این محل ببرند. دوستت دارم، علی‌اکبر." نفر سوم اسم خودش را نوشته بود: "حسن خلج، اهل قزوین" و من از خواسته بود مشخصات بیشتری بنویسم. دفعه بعدی که برای هواخوری رفتم نوشته‌ها زیاد شده بود. علی‌اکبر به زهرا نوشته بود:‌ "مرا بازجویی بردند از مشخصات دایی‌ها و پسرعمو‌ها پرسیدند. گفتم من و تو دخترعمو و پسر عمو هستیم و می‌خواهیم ازدواج کنیم و از دست رژیم ایران فرار کرده‌ایم و قصد پیوستن به سازمان مجاهدین خلق را داریم و تو هم دقیقاً همین جواب‌ها را بده! اگر بفهمند دروغ می‌گوییم پدرمان را درمی‌آورند." زهرا متعاقباً از علی‌اکبر خواسته بود مشخصات عمو و پسرعمویش را برای او بنویسد تا بتواند در بازجویی جواب بدهد. حسن خلج نوشته بود 16 سال دارد و در درگیری‌های قزوین فرار کرده است و قصد پیوستن به سازمان مجاهدین خلق را دارد. چند جمله‌ای به عنوان وصیت برای‌شان نوشتم: "اگر به سازمان بپیوندید فقط سلول خودتان را مقداری بزرگ‌تر کرده‌اید. چون سازمان خودش در بغداد زندانی است. تا بیشتر آلوده نشده‌اید برگردید به کشور خودمان. شما جوان هستید و آینده روشنی دارید. چند روز دیگر عید فرا می‌رسد و شما باید پیش خانواده‌های چشم انتظار خود باشید ..." پس از برگشت به سلول سرما خوردم و چند روز نتوانستم بیرون بروم. پس از بهبودی وقتی به هواخوری رفتم، دیدم جواب هر سه آن‌ها در چند کلمه خلاصه شده است: "1 ـ پشیمانم ولی چاره‌ای ندارم که به سازمان بپیوندم و با علی باشم (زهرا)، 2 ـ پشیمانم، من هم چاره‌ای ندارم که با سازمان و در کنار زهرا باشم، 3 ـ پشیمانم ولی چاره‌ای ندارم جز این‌که تا آینده‌ای نامعلوم به سازمان بپیوندم. ما سفارش می‌کنیم تو حتماً برو ایران و این‌جا ماندگار نشو!‌ ناراحت و اندوهگین از جواب آن‌ها بقیه وقتم را قدم زدم." (صص 150 تا 153).
 
امیر خلبان آزاده حسین لشکری، راوی خاطرات کتاب "6410"، هجدهم مرداد 88 بر اثر صدمات ناشی از دوران اسارت در سال های جنگ تحمیلی، به خیل یاران شهیدش پیوست.

کتاب "6410" در قطع وزیری و 212 صفحه، با شمارگان 3000 نسخه و بهای 17000 ریال،‌سال 1383 توسط مدیریت انتشارات معاونت فرهنگی سازمان عقیدتی سیاسی ارتش جمهوری اسلامی ایران،‌  منتشر شده است.



 
تعداد بازدید: 17415


نظر شما


19 مرداد 1402   11:15:17

چقدر مردانه و صبور
 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.