به روایت تصویر

با رزمندگان و مجروحان بوسنیایی

محمدحسین قدمی

30 تیر 1398


در ایام بیست‌وچهارمین سالگرد کشتار سربرنیتسا در جنگ بوسنی، روز و روزگاری را به‌یاد آوردم که عده‌ای از رزمندگان و مجروحان بوسنیایی را برای درمان و مداوا به ایران اسلامی آورده بودند و من از کانکس کوچک دفتر ادبیات و هنر مقاومت برای شنیدن و ثبت ماجرا و خاطرات آنان به دیدارشان رفته، مدتی در جمع‌شان به گفت‌وگو نشستم. جانبازان و مجروحینی که محل اسکان‌شان هتل انقلاب بود و محل درمان‌شان، بیمارستان‌های مختلف شهر تهران.

با آنان به حرم امام خمینی(ره) رفتیم و گشت‌وگذاری داشتیم در موزه‌ها، مسابقات فوتبال در ورزشگاه آزادی و... بالاخره دعوت راویانی از آن کاروان زخم‌خورده به «شب خاطره» خودمان. یکی از آنان که در 19 فروردین 1372 میهمان چهارمین برنامه شب خاطره بود، گفت: «من جواد سینانوویچ هستم. نوزده سال دارم. دانشجوی الکترونیک هستم و پنج ماه پیش مجروح شدم. وقتی دشمن دست به قتل‌عام مسلمانان شهرمان زد من و دوستانم لباس رزم پوشیدیم و به خارج شهر حرکت کردیم. ساعت هشت صبح با ارتش صرب روبه‌رو و درگیر شدیم که پس از لحظاتی جنگ و گریز، با یک مین برخورد کردم و پایم را از دست دادم. خیلی دوست داشتم بمانم و در کنار دوستان بجنگم، اما متأسفانه مرا برگرداندند. هنگام برگشت صحنه سر بریدن یک مادر مسلمان و فرزندش را دیدم که از هوش رفتم. در بیمارستان که به‌هوش آمدم فریاد زدم مرا برگردانید، می‌خواهم انتقام بگیرم، ولی شوک به من دست داد و تا دو روز بی‌هوش شدم. مدت‌هاست از خواهر و برادرم بی‌خبرم، نمی‌دانم بر سر آنان چه آمده است. از معالجه پزشکان و میهمان‌نوازی مردم خوب ایران تشکر می‌کنم. آرزو می‌کنم در هیچ‌ جای جهان جنگی وجود نداشته باشد.»

عکس‌های برگزیده پیش‌رو را هم ببینید.

پای خاطرات حسین و ابراهیم بگوویچ؛ هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو...

 

از ابراهیم فقط همین عکس برایم به یادگار مانده و بس

 

اجرای سرود هنرمندان بوسنی در هتل انقلاب

 

جواد سینانوویچ در چهارمین شب خاطره

 

خروج ادمیر بعد از نماز جمعه در دانشگاه تهران؛ رنگ رخسار خبر می‌دهد از سرّ درون...

 

تجلیل از میهمانان در آخرین روز حضورشان

 

مبهوت از صفا و سادگی مزار بزرگ‌مردی که با انقلاب اسلامی، دنیا را تکان داد...

 

ورزشگاه آزادی؛ هیچ تماشاگر خارجی این‌چنین پرشور، تیم فوتبال ایران را تشویق نکرده بود...

 



 
تعداد بازدید: 7211


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.