پاپیون
به انتخاب: فائزه ساسانیخواه
28 آذر 1401
زمانی که در مدرسه فرحناز پهلوی؛ در انتهای خیابان حاجباشی در مقطع راهنمایی درس میخواندم، روزهای تلخی را سپری کردم. در مدرسه به دلیل مانتو و روسری بلندم، پوشش متفاوتی داشتم. به همین خاطر همیشه تنها بودم و دوستی نداشتم. از طرف دیگر معلمان به من اهمیت نمیدادند و برخورد بدی با من داشتن. مرا انتهای کلاس نشانده بودند و برای پرسش درس اسمم را صدا نمیزدند؛ حتی به من نگاه هم نمیکردند. با این حال در حفظ حجابم خیلی پایداری کردم. شاید اولین دانشآموزی بودم که در مقطع راهنمایی حجاب داشتم و اولین مانتو را در مدرسه من پوشیدم. در کلاس، من و خانم زهره نوربهشت حجاب کامل، مانتو و روسری بلند، داشتیم. ما در مدرسه باید بلوزهای چهارخانه و سارافونهای زرشکی از جنس بلوزمان میپوشیدیم و پاپیونی درست کرده و روی سر میزدیم. خانواده برای من در عوض آن فرم لباس، یک روسری آبی با طول و عرض خیلی وسیع و مانتو سبز رنگ گشادی تهیه کرند. وقتی با این پوشش به مدرسه رفتم، مدیر صدایم کرد و گفت: «سجادی! اینها چیه که پوشیدی؟ تو دانشآموزی یا کلفت!؟» به خاطر نپوشیدن بلوز و سارافون چندین بار کتک خوردم و دهها بار پدر و مادرم را به مدرسه خواستند. اما پدرم میگفت: «اصلاً من ندارم که بخرم برای همین اگر لازم باشه گونی تن بچهام میکنم، آنها که نمیتوانند به خاطر لباس بچه مرا بیرون بیندازند.» اما یک بار مدیر مدرسه وقتی چشمش به من و پوشش متفاوتم افتاد با قاطعیت گفت: «اگر تا فردا پاپیون نگذاشتی به مدرسه نیا.» بعد هم کلی ناسزا گفت و مرا تهدید و از اتاقش بیرون کرد و گفت: «به پدرت بگو فردا به مدرسه بیاید.» به خانه که رفتم نگاهم که به مادرم افتاد گریهام گرفت و گفتم: «مدیر مدرسه گفته باید چنین پوششی داشته باشی و پدرت هم باید به مدرسه بیاید.»
پدرم یک دوچرخه مدل 28 داشت و بیشتر کارهایش را با آن انجام میداد. فردا مرا سوار دوچرخهاش کرد و همراهم به مدرسه آمد. در مدرسه گفت: «چه کسی به تو توهین کرده است؟» من با دست به مدیر اشاره کردم. مدیر با لحن توهینآمیز به پدرم گفت: «دخترتان را به قم بفرستید تا در حرم کار کند.» پدرم با عصبانیت گفت: «جایگاه خودت را بشناس، با بد کسی طرف شدی، به حضرت زهرا(س)، قسم میخورم عمر شما کوتاه است که هیچ، دخترم پوشش را بر نمیدارد که هیچ، کاری میکنم که این مدرسه را به آتش بکشند.» بعد از این گفتوگوها مرا به کلاس فرستادند و بعد از آن روز کارکنان مدرسه دیگر به فرم لباس من ایرادی نگرفتند. اما مترصد فرصتی بودند تا مرا اذیت کنند. در زنگهای ورزش باید گرمکن و کتانی میپوشیدیم. پدرم برای من خریده بود اما من گرمکن ورزشی را روی مانتو میپوشیدم. به این خاطر دعوایم میکردند و میگفتند: «از کدام جهنمدرهای آمدهای با این قیافهات!» معاون مدرسه ما آقا و همیشه یک شلاق در دستش بود. او چندین بار مرا تنبیه کرد؛ بارها مجبور میشدم روی یک پا بایستم و دستانم را بالا بگیرم. طوری که دستانم بیحس میشد. همیشه بالای برگههای امتحانی نام کاملم؛ «بانو اعظمالسادات سجادی معصومی» را مینوشتم، معلمها با لحن تمسخرآمیزی میگفتند: «یک بار کامیون، برایت اسم گذاشتهاند، شعور که نداری فقط بنویسی اعظم سجادی!» جرأت نمیکردم برای خانواده تعریف کنم، چون میدانستم اگر برایشان بگویم اجازه نمیدهند به مدرسه بروم.
معاون خانمی داشتیم که یک مقدار پایش میلنگید، ژیان سبز فسفری داشت، او برای این که ما بچههای مذهبی را اذیت کند وادارمان میکرد زنگ تفریح ماشینش را بشوییم و دقیقاً اسم میبرد و میگفت: «فلانی و فلانی این سطل، این هم ابر؛ بروید ماشین را بشویید.» معمولاً هم اسم مرا میگفت. ماشینش را وسط حیاط پارک میکرد تا زیر برق آفتاب باشد و ما زجر بکشیم. اگر نمیشستیم کتک میخوردیم. یک روز که مشغول شستن ماشین او بودم، خانم فتاحی معلم ورزش گفت: «سجادی! چکار میکنی؟» گفتم: «خانم معاون گفته ماشینش را بشویم.» گفت: «ابر را در سطل بینداز و بیا دفتر.» خانم فتاحی نسبت به شخصیت بچهها حساس بود، اجازه نمیداد کسی با شخصیت آنها بازی کند و فن بیان خوبی داشت به مدیر گفت: «خانم طلیسچی! مگر بچهها کارواش هستند، اگر دفعه دیگر این کار را کنید به اداره گزارش میدهم.» معلمها همیشه به ما مذهبیها نمره زیر ده میدادند. خانوادهام نمیدانستند آن ها اهداف از پیش تعیین شدهای دارند؛ فکر میکردند من مشقم را درست نمینویسم. پدر و مادر من سواد نداشتند، فکر میکردند درس خواندن به نوشتن و کتاب باز کردن است و میگفتند: دختر چرا کتابت را باز نمیکنی؛ بنشین مشقت را بنویس! علاوه بر این من تحلیلی از عملکرد مدرسه نسبت به خودم نداشتم تا به آنها توضیح دهم.[1]
[1] منبع: مصاحبه و تدوین: حاجیزاده، مریم، مشهدی میقانی، ساره، انقلاب اسلامی در اراک به روایت مردم، ج 3، قم، اندیشه صادق، 1397، ص 141.
تعداد بازدید: 2288
http://oral-history.ir/?page=post&id=10948