سیصدوپنجاه‌وسومین شب خاطره -2

تنظیم: لیلا رستمی

04 تیر 1403


سیصدوپنجاه‌وسومین برنامه شب خاطره، در 7 دی 1402 با روایت غواصان خط‌شکن گردان حضرت زینب(س) لشکر 10 سیدالشهدا(ع) در عملیات‌های کربلای 4 و 5، در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. در این برنامه حاج احمد قاسمی، وحید مرندی و وحید مصدری به بیان خاطرات خود پرداختند. همچنین کتاب «بالاتر از ارتفاع» نوشته زهرا زمانی معرفی شد. اجرای این برنامه را داوود صالحی برعهده داشت.

راوی دوم برنامه؛ وحید مرندی بود که در ابتدای سخنانش گفت: سال 1361 در عملیات فتح‌المبین مسئولیت پشتیبانی، ارسال مایحتاج رزمندگان و حمل آن را بر عهده گرفتم. پس از بازگشت از جبهه با دوستان خود قرار گذاشتم که برای دفاع اسلحه‌ به دست بگیرم و وارد خط مقدم شوم؛ اما خانواده‌ام با من مخالفت کردند. چون دو برادرم در کودکی فوت کرده بودند و تک پسر خانواده بودم. بالاخره با طرح مسئله کمک‌رسانی به جبهه، موافقت خانواده را گرفتم. آنها فکر می‌کردند که دوباره بابت پشتیبانی به جبهه می‌روم؛ اما می‌خواستم در عملیات شرکت کنم. با دوستانم به مسجد شهید رجایی کرج رفتم و از آنجا به پادگان اعزام شدم. ما را از پادگان به محل برگزاری نماز جمعه بردند تا نمازگزاران بدرقه‌مان کنند. مادرم من را در بین نمازگزاران دید. به دنبالم می‌گشت که دوستانم من را در اتوبوس پنهان کردند. بعدها مادرم گفت: «پسرم به رفتنت راضی شده بودم؛ تنها می‌‌خواستم ازت خداحافظی کنم!»

او در ادامه گفت: دشمن سنگرهای نونی‌شکل با نیم‌دایره را برای زمین‌گیر کردن رزمنده‌ها درست کرده بود. کمین بزرگی بود که الحدید مأمور از کار انداختن آنها بود. قبل از برخورد با دشمن، سه شهید، مهاجر، توزنده‌جانی و فرهنگی‌دوست به روی مین رفتند. شهید فرهاد محرابیان در کانال پرید و خط را شکست. در این عملیات، گردان‌ها و لشکرهای دیگر نتوانسته بودند تا آن لحظه خط را بشکنند. نماز صبح را که خواندم دیدم از سمت راست حدود 8 نفر به سمت ما می‌آیند. خوشحال شدم. گفتم: «اخوی ایرانی؟» از صحبت‌ها و زبانشان متوجه شدم آنها عراقی‌های فراری بودند که به سمت استحکمات عراق می‌‌رفتند. درگیر شدیم. زیر آتش خمپاره در کانال ماندیم.

متوجه آمدن عده‌ای از سمت راست شدم. از لهجه‌شان پی بردم اهل اصفهان‌ و بچه‌های لشکر امام حسین(ع) هستند. آنها فکر می‌کردند ما عراقی هستیم و به ما تیراندازی کردند. گفتیم: «ایرانی هستیم.» باورشان نشد. نشانی پرسیدند. گفتیم: «گردان حضرت زینب(س)». به من گفتند: «دستت را روی سرت بگذار و بیرون بیا.» ترسیدم! تند صحبت می‌کردیم تا باور کنند خودی هستیم. وقتی به آنها رسیدیم، شناختند و بغلمان کردند. به ما لباس دادند و زخمی‌هایمان را به لشکرشان منتقل کردند. به مقر رفتیم. برادرِ شهید توزنده‌جانی که از کادر لشکر بود، از حاج آقا خادم‌الحسینی جویای احوال برادرش شد. به او گفتم: «برادرش شهید شده». برای پیدا کردن پیکر شهدا به منطقه رفتیم. تاریک بود. پس از چند ساعت گشتن شهید توزنده‌جانی و دیگر شهدا را پیدا نکردیم. دراز کشیدم، بغض کردم و گفتم: «یا زهرا! اگر بدون آنها برگردیم، جواب مادرشان را چه بدهیم؟» متوجه جسم نرمی زیر سرم شدم! یک پیکر بود که لباس غواصی بر تن داشت. او شهید توزنده‌جانی بود و رو‌به‌روی او نیز شهید مهاجر و آن طرف‌تر شهید فرهنگ‌دوست بودند.

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 607



http://oral-history.ir/?page=post&id=11960