سیصدوپنجاهوپنجمین شب خاطره - 1
تنظیم: لیلا رستمی
21 مرداد 1403
سیصدوپنجاهوپنجمین برنامه شب خاطره، 3 اسفند 1402 با عنوان «نغمهها و سرودهای دوران اسارت» با حضور آزادگان و رزمندگان دفاع مقدس به همراه رونمایی از «آلبوم نغمههای امید» در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. در این برنامه ناصر قرهباغی، امیرحسین تروند و عباس ابراهیمی به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.
■
راوی اول برنامه ناصر قرهباغی، خاطره خود را اینچنین روایت کرد: شش عملیات بزرگ در سال 1361 داشتیم. فتحالمبین، بیتالمقدس، رمضان، مسلمابنعقیل، محرم و والفجرمقدماتی. عملیات زینالعابدین یک عملیات ایذایی در عملیات محرم به حساب میآمد. منطقه سومار مشرف به شهر مندلی، منطقهای با شیارهای متعدد و صعبالعبور بود. بعضی از شیارها به بنبست میرسید؛ یعنی به انتهای دشت نمیرسید و سر و تهش بسته بود. 6 ماه طول کشید که نیروهای اطلاعات عملیات، شیارها را شناسایی کنند. کلی خطرات را در پشت خط دشمن به جان خریده بودند تا آنها را پیدا کنند. قرار بود در شب 25 آبان، قبل از شروع عملیات، 2 گردان عمار و ذوالفقار از تیپ محمدرسولالله(ص) - که آن موقع، شهید رضا چراغی فرمانده تیپ و شهید همت، فرمانده قرارگاه بهشتی بودند- از زیر سنگر عراقیها عبور کنند.
گاهی فاصله ما با سنگر عراقیها به کمتر از 50 متر میرسید. کفِ شیار شنزار بود. صدای خشخش شنها کار را بسیار حساس کرده بود. آب باران، سبب ایجاد گودالهایی به عمق 2 متر شده بود. تعدادی از بچهها که 10-15 نفری میشدند جلوتر از این 2 گردان با تعدادی تخته سهلا حرکت میکردند و تختهها را روی گودالهای آب میگذاشتند. خدا رحمت کند شهید رضا چراغی دو شب قبل از عملیات توضیح داد و گفت: «مأموریت شما 2 گردان عمار و ذوالفقار این است که از زیر سنگر عراقیها بروید. پشتشان قرار بگیرید تا ما تانکها و توپخانه عراقیها را از کار بیندازیم. وقتی عملیات شروع شد خطشکنها به خط بزنند و توپخانۀ دشمن، بچهها را اذیت نکند. مأموریت شما خیلی حساس است. موفقیتِ عملیات، بستگی به شما دارد. وقتی از زیر سنگر عراقیها عبور میکنید، اینقدر حساس است که اگر احیاناً کسی مجروح شد، نتوانست خودش را کنترل کند و صدای نالهاش بلند شد! باید بغلدستیاش او را کنترل کند و مانع کارش شود.» این را صراحتاً آقای شهید رضا چراغی به ما گفت. شنیدیم در عملیات فاو که میخواستند از عرض اروند عبور کنند برادر، سرِ برادر مجروحش را زیر آب کرده بود. چون صدای نالهاش بلند شده بود.
شیارها پیچ در پیچ بود. اگر یک شیار فرعی هم باز میشد، مسیر را گم میکردیم و زمان از دست میرفت. وقتی به دشت مندلی رسیدیم، شهید عیدی فرمانده گردان عمار و شهید لشکری فرمانده گروهان باهنر قرار بود به خط مقدم بزنند. من کنار آنها ایستاده بودم و مکالمه آنها را شنیدم. شهید لشکری جزو اولین چتربازهای سپاه بود که در مانوری در خلیجفارس شهید شد. ایشان گفت: «آقا شما کجایید؟ دیر شده، ما میخواهیم عملیات را شروع کنیم. شما به تانکها و توپخانه نرسیدید؟ چرا عملیات نمیکنید؟!» شهید عیدی هم از اطلاعاتِ عملیات سؤال کرد: «آقا چقدر مانده تا پارکینگ تانکها و توپخانه؟!» گفتند: «حداقل 3 کیلومتر.» او هم به شهید لشکری گفت و شهید لشکری گفت: «پس دیر شده. ما دیگه شروع کردیم.» همین که گفت ما شروع کردیم 10 دقیقه نشد که عملیات از خط مقدم شروع شد.
حالا ما پشت عراقیها هستیم. وقتی آنها شروع کردند، بالای سر ما تعداد زیادی منور روشن شد. معلوم بود عراقیها میدانند اینجا نیروهای ایرانی هستند. یادم است رفقای اطلاعاتِ عملیات، بچههای کرمانشاه بودند. یکیشان گفت: «کُرَ این نیرواَگَ لو رَفتَ» دیگر ما مأموریتمان را رها کردیم. شهید عیدی گفت: «دیگه فایده نداره و عملیات شروع شده.» عملیات هم که شروع میشد زمین و زمان آتش میشد. ما هم از همان دشت، الله اکبرگویان جلو میرفتیم. شهید ابراهیم دولابی، جانشین فرمانده گروهان شهید بهشتی بود. 19 سال بیشتر نداشت. جلوجلو میرفت و رجز میخواند: «برادرها بروید جلو. بروید جلو. یک جان بیشتر نداریم، باید تقدیم صاحبش کنیم.» عراقیها از همه طرف شلیک میکردند و حجم آتش آنقدر بالا بود که سقفی از گلولههای رسام ایجاد شده بود. ما نیمخیز میرفتیم و بچهها مثل برگ میریختند. اما شهید دولابی نیمتنهاش بالای این سقف قرار میگرفت. او اولین کسی از ما بود که شهید شد.
گروهان ما رجایی بود. فرمانده گروهان ما بهمنپور - که نمیدانم شهید شده یا نه!- بسیار فرمانده شجاعی بود. همه ما بهخاطر بارشِ آتش دشمن مجبور بودیم نیمخیز برویم؛ ولی او ایستاده، حرکت و رجزخوانی میکرد. هر گلولهای که میخورد انگار به او سوزن میزدند، میگفت: «آخ یا ابالفضل!» همین. یک دفعه دیدم گلوله خورده و یک دستش ول شده! دوباره چند قدم جلوتر گلوله دیگری خورد و گفت: «آخ! یا ابالفضل!» و یک پایش هم ول شد. ایشان خیلی مجروح شد. گلوله میخورد ولی مثل شیر ایستاده بود و به فرماندهی ادامه میداد. دو سه روز قبل از عملیات با او تماس گرفته بودند و خبرِ به دنیا آمدن پسرش را داده بودند.
راوی در ادامه افزود: بعد از یک ساعت درگیری که از همه طرف، ما را میزدند متوجه شدیم که حتی خط هم شکسته نشده است. هواپیماهایشان هم منور خوشهای میریختند. دشت مثل روز روشن بود. پشت یک تپه ماهور کوچک جانپناه گرفته بودیم. نمیدانستیم از کجا میخوریم و کجا را باید بزنیم! همینطور که دراز کشیده بودم در یک لحظه دیدم کالیبر به صورت شهید توکلی اصابت کرده و در حال جان دادن است، اما صدایش در نمیآید. به سر میزد و جان میداد. تار و مار میشدیم. صدای ناله بچهها میآمد که دعای فرج و سلامتی آقا امام زمان را میخواندند. بعد شهید عیدی آمد و به جمع ما رسید. گفتند فرمان عقبنشینی دادهاند تا هر کس هر طوری میتواند به عقب برود.
تیر به پایم خورده و مجروح شده بودم. سالمها بقیه را کول کردند و به عقب حرکت کردیم. خدا برادرمان آقای زمانی بچۀ ورامین را حفظ کند، او من را کول کرد. همینطور که تپهها را بالا و پایین میرفتیم، هوا هم روشن میشد. هر کسی یک طرفی رفته بود. من بودم و علیرضا زمانی. رسیدیم به اولین شیار. گفتم انشاءالله همان شیاری است که دیشب از آن آمدیم. به سمت مرزهای خودمان حرکت کردیم. دیدیم شیار بنبست است. فهمیدیم شیار را اشتباه آمدیم. تا صبح از من خون رفته بود. بعدها علیرضا میگفت: «من هی نگاه میکردم چهرهت زرد میشه، میگفتم خدایا! اگر این همینجا شهید بشه با جنازهاش چه کار کنم!» دیدیم بنبست است. گفتیم چارهای نداریم! ما که نمیتوانیم برگردیم، همینجا میایستیم شب شود. از تاریکی استفاده کنیم و به جبهه خودمان برمیگردیم.
همانجا بهّشدت گرسنه و تشنه منتظر بودیم. یک کنسرو ماهی داشتیم ولی دربازکن نداشتیم. به زحمت با ترکشها ذرهای سوراخش کردیم، میک میزدیم ولی فایده نداشت. بعداً که در اردوگاه اسیر شده بودیم، علیرضا آمد و گفت: «فلانی میخواهم چیزی بگویم، عصبانی نشی!» گفتم: «چیه؟» گفت: «من آنجا دربازکن داشتم، یادم نبود.» گفتم: «مرد حسابی یادم نبود یعنی چی؟ مگه میشه!» پشت پلاکش از این دربازکن کوچکها بود. یکی دو ساعتی آنجا بودیم که دیدیم از داخل شیار، صدای پا میآید. گفتیم شاید عراقیها باشند! دیگر اسلحه نداشتم. موقع عقبنشینی و معلقزدن افتاده بود. نمیدانم علیرضا اسلحه داشت یا نه! دیدیم قنبر گرگبندی است. تا ما را دید خواست برگردد، گفتیم: «کجا میروی؟» هیچی نگفت. رفت و یکدفعه با 10- 12 نفر از بچهها آمد. داوود شیربانی و خدا رحمت کند علی قوچیبگ بلندبلند با ما حال و احوال و سلام و علیک کردند. گفتیم: «بابا زیر سنگر عراقیها هستیم.» گفتند: «چه کارهایم؟» گفتیم: «هیچی، تاریک که شد از بین سنگر عراقیها میرویم خاک خودمان.»
همینطور گرسنه نشسته بودیم و هم را نگاه میکردیم. علی گوچیبیک یک شیشه عسل داشت، گفت: «میخورید؟» گفتم: «آره گرسنهایم.» آن شیشه عسل یک ذره نجاتمان داد. بعد از دو-سه ساعت متوجه شدیم صدای یک عراقی میآید که دارد به ما نزدیک میشود. صدا میکرد جاسم! تیراندازی هم میکرد. دیدیم صدایش نزدیک و نزدیکتر می شد. یکدفعه ساکت شد. فهمیدیم پاهایمان را از بالای شیار دیده. ارتفاع شیار، 2 متر بود. یک سکوتِ چهار پنج ثانیهای و یک رگبار، وسطمان بست و ایرانی! ایرانی!
از دو طرف شیار ریختند. ما هم در شیار شروع به دویدن کردیم و دوباره به سمت مندلی برگشتیم. چون آن طرف بسته بود. ما فرار میکردیم و آنها هم به سمت ما نارنجک میانداختند. تا آن لحظه تنها مجروحِ آن جمع من بودم. با یک پا، من از بعضی سالمهاجلوتر بودم. یک پا میزدم یک شیرجه. بلند میشدم. دوباره یک پا میزدم یک شیرجه. لباس سپاه هم تنم بود. آرم سپاه را دیشب کنده بودم؛ ولی جایش معلوم بود. بچهها مدام نگران بودند. چون پاسدارها را بیبرو برگرد شهید میکردند. رسیدیم افتادیم داخل یک گودال آب. دو شب قبلش دقیقاً این صحنه را در خواب دیده بودم. منتهی آنجا سنگر بود، گودالِ آب نبود. عین همین صحنه. همین تعداد 5، 6 نفر عراقیها در خواب داخل سنگر نارنجک انداختند. من درحالیکه فریاد میزدم نارنجک! بلند شدم. میخواستم دور شوم که نارنجک منفجر شد و تمام ترکشهایش از پشت به من خورد. در خواب دیدم که جسمم افتاد، روحم رفت آسمان. عین همین صحنه اتفاق افتاد ولی در آب. خدا حفظ کند برادرمان آقای برهمی نارنجک درآورد.
حالا ما نمیدانیم برای بچههایی که جلوتر رفتهاند چه اتفاقی افتاده است! جلوتر از شیار، میدانگاهی باز میشود و آنها آنجا منتظر هستند. هر کس میآید میزنند. شهیدان داوود حیدری و شهید مهدوی را آنجا به شهادت رساندند. حالا یادم نیست دیگران چه کسانی بودند. ما در آب بودیم. آقا حجت که نارنجک را انداخت یک عراقی آن بالا ایستاده بود. عین همان صحنۀ خواب فریاد زدم نارنجک! حالا حرکت در آب سخت است. خواستم دور بشوم و سرم را پشت صخره ببرم که نارنجک منفجر شد و من احساس کردم، دستم قطع شد. ترکش به عصب بازویم خورده بود. تا یکی دو ماه هم دستم حس نداشت. ولی من آن لحظه حس میکردم دستم قطع شده. سنگریزهها هم به سر و صورتم خورده بود. فکر میکردم ترکش خوردم و دارم شهید میشوم. شهادتین میگفتم اما چرا شهید نشدم و خواب تعبیر نشد که قطعاً رویای صادقه بود. یک لحظه از ذهنم خطور کرد خدایا! من اینجا شهید نشوم!
ادامه دارد
تعداد بازدید: 519
http://oral-history.ir/?page=post&id=12035