شانه‌های زخمی خاکریز - 6

صباح پیری

21 تیر 1404


کلبه‌ای در اختیارمان گذاشتند. اینجا دیگر همه کاری می‌کردیم. حتی حدود 15 روز مشغول سوله‌زنی بودیم ضمن کار سوله‌زنی وقتی مسئول گروه ـ نصرتی ـ آمد و گفت که زود آب و گل درست کنید و روی پلیت‌ها بریزید که برق نزنند، تازه فهمیدیم که اطرافمان پر از دمکرات است. کار زیاد بود و هیچکس بیکار نمی‌ماند. همه در کنار هم با تلاش کار می‌کردند و این در گرمای 30 ـ 40 درجه بود با پشه‌های فراوانی که دائم نیش می‌زدند. بالاخره سه اورژانس تکمیل شد: المهدی، شیخ صله و ازگله. هر کدام حدود 18 متر. یکی برای دارو و یکی هم برای پزشکان. غیر از این زیر کوه بمو بیمارستانی بود بسیار مجهز. سالن اورژانس آن نزدیک 20 تخت داشت. چهار اتاق عمل، نقاهتگاه، داروخانه و ...

یکی از افرادی که تلاش زیادی در ساخت این بیمارستان کرد، از بچه‌های مهندس ـ رزمی لشکر بود. نام این فرد را اول بار از زبان حاج مجتبی عسکری شنیدم. یک بار که میهمان چادر مهندس ـ رزمی بودم، نصف شب نماز شب او را دیدم. همه بچه‌ها یک زبان می‌گفتند که او رفتنی است. تلألو اشکهایی را که می‌ریخت هنوز هم در آیینه ذهنم می‌بینم. نام او «پیری» بود که اولین شهید والفجر ـ 4.

تا آن زمان فرمانده بهداری را نمی‌شناختیم. یادم می‌آید یک روز داشتیم با بچه‌ها انگور می‌خوردیم. آنقدر خسته بودیم که کسی زحمت شستتن انگورها را به خود نمی‌داد. آنقدر گرسنه بودیم که همه چیزمان شده بود انگور. آذوقه نمی‌آمد، چرا که خودروها در روز زیر تیررس مستقیم دشمن قرار می‌گرفتند.

یکی آمد که لهجه ترکی داشت. گفت:

ـ چرا انگور را نشسته می‌خورید؟

بچه‌ها با خنده جواب دادند:

ـ تو که خیلی بهداشتی هستی چرا خودت نمی‌بری، بشوری!

آن شخص بدون ناراحتی جعبه انگور را برداشت و برد برای شستن، سر چشمه. چشمه دور بود. ولی او بدون ناراحتی آن را برد و شست و آورد. بعد که رفت فهمیدیم او کی بود. او «حاج محمدحسین ممقانی» فرمانده بهداری بود.

زندگی پر کار ادامه داشت تا اینکه ...

نمی‌دانستم فاصله ما تا خط چقدر است. ولی خمپاره مرتق می‌آمد. در خواب هم نمی‌دیدم که صحنه جنگ این گونه باشد. ترس توی دلم چنگ می‌زد. مرگ با دو بال سیاه بالای سرم بود. یک مرتبه افکار هولناک به ذهنم هجوم آوردند: اگر یکدفعه بمیرم چه می‌شود!؟

اضطراب قدرت اندیشه را می‌گرفت. ترس از مردن ذهنم را آشفته کرده بود. خود را توجیه می‌کردم که ای کاش برمی‌گشتم و پس از خودسازی مجدداً می‌آمدم! اما می‌دانستم این ابلیس است که القا می‌کند. هر چه بود تا به حال چنین مخمصه‌ای را امتحان نکرده بودم. بعد از آن همه ماندن در منطقه باید فکر می‌کردم که بالاخره روزی در جنگ، مستقیم شرکت خواهم کرد. اصلاً همان شب که خواب بودیم و آمدند سراغمان که حرکت کنیم، باید می‌دانستم عملیات که آغاز شود، صحنه آن گونه نیست که در فکر و رؤیا ساخته می‌شود. نعره انفجارهاست و خون و پذیرایی با ترکشهای داغ. آن شب با دویست دستگاه اتوبوس به طرف مریوان حرکت کردیم.

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 52



http://oral-history.ir/?page=post&id=12657