سیصدوهفتادمین شب خاطره - 4

تنظیم: سایت تاریخ شفاهی ایران

26 شهریور 1404


سیصدوهفتادمین برنامه شب خاطره، 2 مرداد 1404 با موضوع «محرم در جبهه» در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه رضا افشارنژاد، سیدصالح موسوی و رامین عسگری خاطرات خود را بازگو کردند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.  

راوی دوم برنامه شب خاطره، «سید صالی» یا همان سیدصالح موسوی بود. مجری در ابتدا وی را این‌گونه معرفی کرد: هفده‌ سال داشت که جنگ به شهرش کشیده شد. به او شکارچی تانک‌های روسی می‌گفتند. مشهورترین عکس راوی که مردم به آن افتخار می‌کنند، تصویر یک جوان هفده ‌ساله است که لباسش را از تن درآورده و یک آرپی‌جی روی شانه دارد. از روزهای شجاعت او بیش از سه ‌چهار دهه گذشته؛ اما به قول ما ایرانی‌ها شیر اگر پیر هم شود باز شیر است.

راوی ابتدای سخنانش از مردم برای مقاومت در جنگ تحمیلی 12روزه تشکر کرد و گفت: خوشحالم که در این مملکتِ وحدت، مقاومت، دفاع و هم‌دلی متولد شده‌ام. الان که جنگ اخیر را دیدید، راحت‌تر می‌توانم درباره مقاومتِ 45 روزۀ خرمشهر صحبت کنم. وقتی می‌گویم خانۀ ما بمباران و شهر ویران شد، بهتر درک می‌کنید. این جنگ 12 روزه، تفاوت‌هایی هم با جنگ قبل داشت. آن زمان دشمن را می‌دیدیم و می‌خوردیم، اما امروز این‌گونه نبود. عراقی‌ها با تانک‌های روسی و آمریکایی به ما حمله کردند، اما شما دشمن را ندیدید و مطمئناً همین باعث اضطراب بیشتر شد. ما دو جا با دشمن جنگیدیم، اما نتیجه‌اش یکی بود؛ پیروزی!

خدا را شکر که پیروز بیرون آمدیم. حالا دیگر شما جنگ‌زده شدن را بیشتر درک می‌کنید. دشمن ترسو، با پهپاد خانه شما را خراب کرد، اما پرچم ایران را بالا نگه داشتید. یک شب سران سپاه و ارتش را زدند؛ اما مقام معظم رهبری یک روزه، فرماندهان را جانشین آنها کرد و دشمن را موشک‌باران کردند.

شما موشک داشتید که بزنید، اما ما با محدودیت جنگیدیم. یادم است لباسم را درمی‌آوردم که عراقی‌ها از سپاهی‌ها بترسند. آن موقع وقتی عراقی‌ها یک سپاهی را شهید می‌کردند، روحیه‌ می‌گرفتند. می‌خواستم اگر شهید شدم، لخت باشم تا روحیه آنها ضعیف شود.

راوی در ادامه گفت: چند بار به تانک‌های عراقی حمله کردم و مجبورشان کردم فرار کنند. 9 مهر 1359 وقتی می‌خواستند میل‌بند عریض را بگیرند، زمین آنجا باتلاقی بود و گیر کردند. من به همراه تکاورهای کلاه‌سبز نیروی دریایی آنها را زدیم. آنها با 106 می‌زدند، ما با آرپی‌جی زدیم. این اتفاق در روزشمار جنگ دفتر مطالعات سپاه ثبت شده است.

یک بار هم 10 مهر 1359 از صبحگاه درگیری ما شروع شد. آن روز با شهید سیدعبدالرضا موسوی نگهبانی می‌دادیم. پشتِ پیش‌ساختِ خرمشهر (ساختمان سوم خرداد) نشسته بودیم. هوا روشن شد. تعداد زیادی تانک و نفربر زرهی عراق از سمت جاده شلمچه به طرف کشتارگاه می‌آمدند. من یک رادیوی ترانزیستوری کوچک داشتم که اخبار را می‌شنیدم. از همان رادیو فهمیدم. بعد از سرود، شعار پخش شد. رضا موسوی تانک‌ها را دید و گفت: «صالی _ به من می‌گفتند صالی- اینها تانک‌های عراقین؟» گفتم: «درست می‌بینی.» پرسید: «می‌خوان چیکار کنن؟» گفتم: «می‌خوان پدرمونو در بیارن امروز.» خندیدم. گفت: «تو این شرایط هم دست از شوخی و خنده برنمی‌داری.» گفتم: «بلند شو فرار کنیم.» دویدیم. رضا موسوی هم پاهای بلندی داشت. دنبالم دوید.

ساختمان بتنی را آرد می‌کردند. از بس زدند، تمام نیروهای مستقر در پیش‌ساخت فرار کردند. من می‌دانستم نقشه دارند. موسوی تا جاده اول خرمشهر - اهواز دنبالم آمد. روبه‌روی ما انبارها و تعمیرگاه مکانیکی بود. نیروها مستقر شده بودند. نیروی دریایی خرمشهر و ارتش آنجا مستقر بودند. آتش هم زیاد شده بود. توپخانه ارتش عراق کنار آنها بود. صدای تانک‌ها  و آتش شبیه موسیقی بود. هر لحظه مرگ و شهادت را جلوی چشمم می‌دیدم. یک رزمنده با لباس‌ خاکی نیروی دریایی روی زمین افتاده بود. زخمی بود. گفت: «برادر کمکم کن.» دست دراز کردم تا بند اسلحه‌اش را گرفتم، تانک‌ها به او شلیک کردند. پودر شد. خدا بیامرزد او را نمی‌شناختم. در یک لحظه شهید شد.

رضا موسوی گفت: «صالی چه کار کنیم؟» گفتم: «به دویدنت ادامه بده تا به میدان راه‌آهن برسیم.» این سمت کشتارگاه بود که الان شده میدان مقاومت. آن سمت میدان راه‌آهن بود. ما هم کمربندی خرمشهر بودیم. فاصله را ببینید. از کمربندی دویدیم. نیمۀ راه، رضا موسوی را گم کردم. من رفتم تا رسیدم به شهر. می‌زدند. مردم به این طرف و آن طرف می‌دویدند. خدا را صدا می‌زدند. جوان‌ها با اسلحۀ ام‌ 1 افتاده بودند کفِ زمین. غیرتم به جوش آمد. گفتم خدای بزرگ کمکم کن عراقی‌ها وارد نشوند. ذلالتِ ما را نخواه. یا شهیدم کن یا پیروزم کن.

رضا موسوی را پیدا کردم. پشت خانۀ جوانان ایستادم. پیش از انقلاب، در خانۀ جوانان، تمرین کشتی می‌کردم. در همان خیابان، بچه‌های محل را جمع کردم. گفتم نباید بگذاریم اینها رد شوند. ناموس مملکت مهم است یا جان شما؟ یا شهید می‌شویم یا پیروز. همه فرار کردند. علی که الان مفقودالاثر شده دستم را گرفت. دیدم یک تانک 72 روسی پشت سرم ایستاده و لولۀ تانک به سمت من است. جوانان هم رفته بودند سنگر بگیرند. ما هم فرار کردیم. از دیوار یک خانه دوطبقه بالا رفتیم. رسیدیم بالا. به خودم تشر زدم صالی چرا فرار کردی؟ لباس سپاه خرمشهر بَرَم بود. با احترام دکمه را باز کردم. آن موقع دستم فلج نبود. لباس را درآوردم، تا کردم. بوسیدم و گذاشتم روی حُجُر.[1] با علی کُناری عهد بستیم. یا تانک‌ها را می‌زنیم یا شهید می‌شویم. حس کردم با دوبنده می‌خواهم کشتی بگیرم.

رفتیم میدان راه‌آهن. یک دایره بود. کنارش یک جوی داشت. دور آن بتن ریخته بودند. رفتیم داخل نهر. مقابل ما مسجد راه‌آهن بود. دیدم همه بچه‌های سپاه خرمشهر آنجا هستند. تعداد زیادی داشتند با بی‌سیم با جهان‌آرا حرف می‌زدند و وصیت‌شان را می‌گفتند. این منظره را که دیدم، گفتم خدایا اینجوری تمومش نکن امروز. نمی‌دانم انگار یکی گفت برو پیاده‌روی مسجد بایست. از نهر درآمدم. آتش تانک‌ها بود. راه‌آهن را می‌زدند. تانکی به سمت ما آمد. بلند شدم مقابل آن ایستادم. الله‌اکبر گفتم. رفتم با بچه‌های سپاه خرمشهر سلام علیک کردم.

از آن طرف بلوار یک نوجوان با فلاسک آبی و سفید دوید طرف من. گفت کاکا صالی از حوض خانه‌ها برایت آب آوردم. آب نداشتیم. یک لیوان از آن آب گرم خوردم. بهنامِ 13 ساله، در آن گرما که پشتم را می‌سوزاند، برای من آب آورده بود. خوردم. تشنگی‌ام برطرف شد. از خودم خجالت کشیدم. گفتم این پسربچه زیر گلوله آب آورده و من ایستاده‌ام. رفتم مسجد، هم‌کلاسی‌ام احمد ملکی را دیدم. خدمۀ آرپی‌جی بود. دوتایی رفتیم از پشت خانه‌های راه‌آهن و رسیدیم به انبارهای سازمان برق. دو کلاه‌سبز آنجا بودند. فکر کردم عراقی هستند. گفتند نزن ما ایرانی هستیم. گفتم اینجا را ترک کنید. به احمد ملکی گفتم هر وقت گفتم در را باز کن. گفت خطرناک است می‌میری. گفتم نمی‌میرم، شهید می‌شوم. گفتم قسم خوردم یا عراق را عقب بزنم یا شهید شوم. همراهی‌ام کرد.

صدای شنی‌های تانک را می‌شنیدم. نزدیک‌تر شدند. گفتم در را باز کن. پریدم با آرپی‌جی مقابل تانک ایستادم. فاصله کم بود. الله‌اکبر گفتم و شلیک کردم. به سجده رفتم خدا را شکر کردم. بلند شدم دیدم برادرهای سپاه خرمشهر رسیدند. دیدم تانک به دیوار انبار برق خورده و چپ شده بود. بچه‌های سپاه هم ماشین فرمانده را زده بودند. کوکتل مولوتوف انداختند. من هم آرپی‌جی زدم. در نهایت، عراقی‌ها فرار کردند. خواستم تا شلمچه آنها را دنبال کنم، اما بچه‌های سپاه آمدند گفتند جهان‌آرا صدات می‌کنه. سوار یک وانت کرم‌رنگ بود. تا او را دیدم ذوق کردم. جهان‌آرا گفت صالی خسته نباشی، امروز گل کاشتی. قهرمان امروز تویی.

راوی در پایان از صندلی خود بلند شد و گفت: مردم تهران دوستتان دارم. شما امروز قهرمان ایرانید.

ادامه دارد

 

[1] دیوار کوتاه پشت‌بام.



 
تعداد بازدید: 29



http://oral-history.ir/?page=post&id=12813