شانه‌های زخمی خاکریز - 20

صباح پیری

26 مهر 1404


مدتی که گذشت، عباس گفت دیگر نمی‌تواند آنجا کار کند. چون شنوایی درستی نداشت، آزارش می‌دادند. خود را به بیمارستان سینا منتقل کردیم. در این بیمارستان بزرگ، بخش‌های مجهز وجود داشت. دانشجویان زیادی دوره عملی کار خود را آنجا می‌دیدند. اتفاقاً خیلی هم ناوارد بودند. من با عباس در قسمت اورژانس مشغول شدیم. اورژانس، یک اتاقِ 10 تخته، مخصوص زنان و 4 اتاق مخصوص مردان داشت. همان روز اول پرستاران آرایش‌کرده و جلف باعث شدند حواسم را کاملاً جمع کنم. یک روز اتفاقی وارد اتاق زنان شدم و بعد با سرعت برگشتم. پرستارها فهمیدند. یکی از آنها دستور داد که به قسمت خانم‌ها بروم و سِرُم به یکی از بیماران زن وصل کنم. قبول نکردم و کار به دعوا کشید. تا مدت‌ها برخورد بین ما و پرستاران وجود داشت تا اینکه ادامۀ کار غیرممکن شد. هیچ کس هم نبود که به حرف ما گوش کند. بالاخره از آنجا به درمانگاه رفتیم. آنجا کار بخیه زدن، پانسمان، ختنه و دیگر اعمال ساده را انجام می‌دادیم. کنار درمانگاه. اتاق «سونداژ» بود که مسئولیت آن را یک زن ارمنی به عهده داشت. او به ما آموزش سونداژ داد. در کار، چنان پیشرفت و پشتکار داشتیم که روزانه حداقل 50 سونداژ می‌زدیم. آنجا کار، حالت گردشی داشت. یعنی پس از مدتی ما به درمانگاه می‌رفتیم و کسانی که آنجا بودند به قسمت جراحی می‌رفتند. پس از مدتی ما به جراحی می‌رفتیم و آنها به قسمت دیگر. تا اینکه به قسمت پانسمان رفتم. اتاق بسیار تمیز و  استریل شده‌ای بود. مسئول آنجا خانمی بود که به شدت از تمیزیِ اتاق، مراقبت می‌کرد. اگر کسی ماسک نمی‌زد یا کمی نسبت به استریل اتاق بی‌توجه بود، به شدت برخورد می‌کرد. مراجعین زیادی هم داشت. دو ـ سه روز اول خیلی برای ما مشکل بود. چون کمترین بی‌مراقبتی از سوی ما مؤاخذه شدیدی را به همراه داشت. ولی ارزش کارش باعث می‌شد تحمل کنیم. او را می‌توان یک خدمتکار خوب و واقعی برای مردم محسوب کرد. کارش را به بهترین نحو انجام می‌داد. هم به ما خوب تعلیم می‌داد، هم به بیماران رسیدگی می‌کرد.

خلاصه پس از آموزش و گذشت دوران تلخ و شیرین؛ به منطقه برگشتیم. غیاثی و دیگر بچه‌ها آنجا بودند. بچه‌ها دیگر رفته بودند جایی به نام «کوزران» در غرب که می‌خواست از آنجا عملیاتی شروع شود.

چند روز نگذشته بود که یک روز حاج مجتبی عسکری به من گفت که آماده باشیم با غیاثی به منطقه‌ای برویم. وسایلی را که احتیاج داشتیم با غیاثی پشت ماشین گذاشته و حرکت کردیم. نمی‌دانستم به کجا خواهیم رفت. از اندیمشک گذشتیم و به طرف کرخه حرکت کردیم. به یک دوراهی رسیدیم. یک راه به فکه و یک راه به دهلران می‌رفت. ماشین به طرف فکه حرکت کرد. چند کیلومتر رفتیم به اردوگاهی رسیدیم که دایره شکل بود. واحدها داخل دایره و گردان‌ها بیرون دایره بودند. غیاثی محلی را نشان داد و گفت: «اینجا باید چادر بزنی!»

باید آنجا چند سنگر احداث می‌کردیم. باران دانه‌ریز و شدیدی شروع شد. به سرعت چادر را آماده کردیم. یک موتور تریل هم برای انجام کار در اختیارمان گذاشتند. نو بود. مسئول مهندسی اردوگاه، شخصی به نام «لاهیجانی» بود که زحمت فراوانی می‌کشید. زخمی بود و مثل من چشم‌های زاغی داشت. او محل تدارکات را به ما نشان داد تا اگر به چیزی احتیاج داشتیم تهیه کنیم. کار را شروع کردیم که محصولش سه سنگر بزرگ بود. یک بلدوزر هم به کمک ما آمده بود. پنج روز گذشت و سه سنگر دیگر درست کردیم. غیر از ما دیگران هم به سنگرسازی مشغول بودند. چند روز بعد در چادر خواب بودیم که ناگهان چادر رویمان افتاد. با هر جان کندنی بود خود را بیرون کشیدیم و دیدیم غیاثی است که طناب چادر را پاره کرده و تیر آن را از جا کنده است، می‌گفت:

ـ زود بلند شوید، می‌خواهیم برویم. وسایل را جمع کنید. برگردیم. رفتیم عقب. در این بین، یک مسافرت تشویقی هم به ما خورد. این بار هم در مشهد خوش گذشت.

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 40



http://oral-history.ir/?page=post&id=12866