محمد؛ مسیح کردستان

به انتخاب: فاطمه بهشتی

30 مهر 1404


_سنندج شلوغ است و بحرانی. 

بروجردی بلافاصله به درویش گفت: «چند نفر آماده کنید تا برویم». 

سپس رفت سمت مصطفی که روی نقشه کردستان کار می‌کرد. مصطفی کمر راست کرد و گفت: «دورانی که در ارتش خدمت می‌کردم یک جنگ تمام‌ عیار در کردستان پشت‌سر گذاشتم. جنگ چریکی در کردستان – آن هم به‌صورت چریکی- قاعده خودش را می‌طلبد. فرمانده‌های ضدانقلاب می‌خواهند ما را بکشانند سمت جنگی که انتخاب دست خودشان باشد».

_باید از راه دیگری وارد شویم. این بحث‌هایی که درباره کردستان می‌شنوم یک جایش می‌لنگد. باید عکس‌العمل واقعی مردم را درک کنیم.

بلافاصله از اتاق خارج شد. نشست پشت فرمان سیمرغ و با چند بوق ممتد بچه‌ها را هل داد سمت مینی‌بوسی که آماده حرکت  بود. از شهر که خارج شدند بروجردی سرعت گرفت. سبقت پشت سبقت، به گونه‌ای که سرعتش از صدوبیست کمتر نمی‌شد. درویش دو دستی چسبید به داشبورد و زل زد به جاده و اتومبیل‌هایی که از آن‌ها سبقت می‌گرفتند. ناگهان صدای بوق ممتد یک تریلی بروجردی را به خود آورد و پیچید سمت راست جاده. نیم‌نگاهی به درویش انداخت که رنگ از صورتش پریده بود و گفت: «نترس عادت می‌کنی».

_این‌طوری شاید هیچ‌وقت نرسیم.

_می‌رسیم. من می‌دانم دارم چه کار می‌کنم.

و بعد سکوت. بروجردی به فکر فرو رفته‌ بود. داشت به همان آزادی‌ای فکر می‌کرد که آیت‌الله طالقانی در خطبه‌های نماز جمعه تحلیل می‌کرد. شاید دنبال جایی می‌گشت که مهم‌تر از پادگان ولی‌عصر باشد. با دیدن تابلوی سنندج از فکر و خیال بیرون آمد و پا از روی پدال گاز برداشت.

از دور صدای تیراندازی می‌آمد. فضای  شهر در هاله‌ای از دود بود. بروجردی سمت‌ و سوی صدای رگبار را گرفت تا رسید به خیابان استانداری. سر چهارراه ایستاد و دستور داد بچه‌ها به‌صورت مسلح پیاده شوند.

_دو طرف خیابان سنگر بگیرید. تا دستور ندادم شلیک نکنید. بگذارید ببینم کی دوست است و کی دشمن».

درویش پرید وسط حرفش و گفت: «مگر این جمعیت مسلح را نمی‌بینی که شعار می‌دهند و شلیک می‌کنند»!

حدود سیصدنفر وسط خیابان صف‌آرایی کرده با مشت گره‌کرده شعار می‌دادند و با قدم‌های بلند و شمرده پیشروی می‌کردند. بروجردی وسط خیابان ایستاد و زل زد به تک‌تک آن‌ها. لباس، سن و سال، طرز شعار دادن، میزان باورشان به شعارها و حتی طرز قدم زدن‌شان را ورانداز کرد. «به همه این‌ها نمی‌آید ضدانقلاب باشند. مردم این شهر که هنوز از نظام بدی ندیدند. پس خشم آن‌ها نمی‌تواند عمیق باشد.» اشاره کرد به درویش و گفت: «آن بلندگو دستی را بیاور».

_بلندگو برا چی؟ ما به تیربار احتیاج داریم. الآن است که ما را زیر رگبار سوراخ ‌سوراخ کنند».

_تیربار بماند برای مرحله آخر.

درویش پرید داخل مینی‌بوس و با بلندگویی که پیش‌بینی کرده بودند برگشت. بروجردی وسط خیابان سینه سپر کرد و چشم به جمعیتی دوخت که خشم تمام وجودشان را گرفته‌ بود. صدایش از پشت بلندگو در دل رگبار جا باز کرد. «می‌خواهم چند کلمه با شما حرف بزنم. کافیست چند دقیقه از شعار دادن دست بکشید».

یکی از افراد ضدانقلاب که دستمال سفیدی به صورت بسته بود و اورکت آمریکایی به تن داشت اسلحه کلاش را بالا برد و همراه با شلیک هوایی فریاد زد: «مزدور برو گم شو. گورت را گم کن».

بروجردی چند قدم جلو کشید و دوباره همان کلام را تکرار کرد. ناگهان یکی از افراد دست بالا برد و حق به جانب گفت: «ساکت، ساکت. بگذارید حرفش را بزند. شاید حرفی برای گفتن داشته‌ باشد».

صدای رگبار قطع شد. حالا صدای رسای بروجردی تا انتهای خیابان قد می‌کشید: «هدف طاغوت معلوم بود و همگی بیرونش کردیم و پوزه‌اش را به خاک مالیدیم. امام ملت ما را بیدار کرد تا پیروزی از آن ما باشد. حالا وقت آن است که منطقه امن شود تا عقب‌ماندگی‌ها را جبران کنیم».

ناگهان همان جوانی که پارچه سفید به صورت بسته بود دست بالا برد و فریاد زد: «مزدور برو گم شو، مزدور برو گم شو».

این‌بار همه پاسخ ندادند. بروجردی با خرسندی اما آرام و با احترام گفت: «می‌دانم شما مسلمان و متدینید. این حرکت شما به‌عنوان مخالفت با اصل نظام تلقی می‌شود در حالی که خیلی از شماها بر این عقیده نیستید».

بروجردی سکوت کرد. تظاهرکننده‌ها نگاه سؤال‌برانگیزی به هم انداختند.

_حالا افرادی که به حرف‌های من باور دارند به‌خاطر نظام و اسلام این جمعیت را ترک کنند.

دوباره سکوت تمام خیابان را فرا گرفت. کم‌کم در حیاط خانه‌ها باز شد و مردم از خانه‌ها بیرون زدند. عده‌ای هم از پشت‌بام این صحنه را تماشا می‌کردند. نیمی از تظاهرکننده‌ها از صف جدا شدند و آن‌جا را ترک کردند. کم‌کم لحن کلام بروجردی جدی‌تر شد و گفت: «و اما شما! تکلیف ما با شما چیست؟ ما می‌خواهیم مردم سنندج در امنیت زندگی کنند؛ حقی که شما از آن‌ها سلب کرده‌اید. یک نگاه به پشت‌بام‌ها بیندازید و در چهره مظلوم زن و بچه‌ها متمرکز شوید. افرادی که موافق امنیت و نظام هستند از این جمع جدا شوند و بروند دنبال زندگی».

حدود هفتاد نفر از صف جدا شدند و راه‌شان را کج کردند؛ مثل صف گروهانی که فرمانده اسم آن‌ها را خوانده باشد. حالا بروجردی در برابر هفتاد هشتاد نفر قرار گرفته ‌بود که نشان می‌داد کمی گستاخ هستند و باید از راه دیگری وارد می‌شد. صدا بلند کرد و گفت: «حضور شما در این جمع به معنی مبارزه علنی با نظام است. پس باید با شما جنگید. حالا افرادی که نمی‌خواهند رو در روی ما بجنگند کنار بکشند. ما هنوز شما را مقصر نمی‌دانیم.»

باز هم چندنفر از صف بیرون کشیدند. افرادی مانده بودند که اغلب مسلح بودند و با شور و هیجان بیش‌تر شعار می‌دادند. همین که درویش گروهان را جلو کشید بروجردی گفت: «بزنید اما فقط زانو به پایین. طوری در دل‌شان وحشت ایجاد کنید که علاوه‌بر فرار به این زودی وارد شهر نشوند».

با اولین رگبار نفرهای جلوی صف غافلگیر شدند، به گونه‌ای که به سرعت فرار کردند. خیابان آرام گرفت و مردم کرکره مغازه‌ها را بالا زدند و نفس راحتی کشیدند.

فردای همان روز از سوی افرادی که رفتار بروجردی را با بدبینی دنبال می‌کردند چند گزارش به تهران ارسال شد. «بروجردی مردم سنندج را در خیابان به خاک و خون کشاند».

بروجردی به تهران که برگشت هیچ پاسخی در دفاع از خود مکتوب نکرد و وقتی هم در دفتر هماهنگی سپاه سؤال‌پیچ شد خیلی آرام گزارش داد و چهره‌های نگران را آرام کرد. در جمع آن افراد چهره داود کریمی را به ‌دقت از نظر گذراند. هر دو برای چند لحظه با نگاه‌شان باهم حرف زدند. «بروجردی در سازمان مجاهدین انقلاب چه می‌کند؟ این افراد دست کمی از سازمان منافقین ندارند. او می‌خواهد با این رفتارهای قهرمانانه توجه مسئولان را جلب کند. بروجردی؛ مردی که باید از او فاصله گرفت».

بروجردی بی‌آن‌که ذره‌ای از نیت قلبی این دوست قدیمی سر در آورده باشد آن‌جا را ترک کرد. تصور نمی‌کرد با این مأموریت کوتاه برای کردستان حساب دیگری باز کند. باید به مأموریتی می‌رفت که از آن سر در نمی‌آورد. بار سفر بست و بدون اطلاع نیروهای پادگان ولی‌عصر به سیستان رفت.[1]

 


[1] محمودزاده، نصرت‌الله، محمد؛ مسیح کردستان، تهران، روایت فتح، چ هشتم، 1402، ص 162.



 
تعداد بازدید: 27



http://oral-history.ir/?page=post&id=12874