شانه‌های زخمی خاکریز - 21

صباح پیری

03 آبان 1404


یک برج گذشت. باز هم در حال برگشت به دوکوهه بودم. دیگر با این راه‌آهن، ریل‌ها و واگن‌ها انس گرفته بودم. موقع شام در قطار رفتم نوشابه بگیرم که در راهرو حاج مجتبی عسکری را دیدم. حدود یک ماه می‌شد حاجی را ندیده بودم. پدرش سکته کرده بود و حاجی دنبال کارهای بیمارستانی پدرش بود. 

دو ـ سه روز گذشت تا حاج عسکری به دوکوهه آمد. حرفی نزد. غروب با ماشین به طرف اردوگاه کرخه رفتیم. رزم شبانه می‌خواست اجرا بود. آن شب، رزم را من اداره کردم. به اندازه هفت کیلومتر بچه‌ها را دواندم. سه ـ چهار روز بعد، عصری، حاج ممقانی مرا برد گوشه‌ای و گفت:

ـ شنیدم خیلی مشتاق استعفا هستی و حتی حاضری زندان هم بروی.

گفتم: «آره حتی شده به خاطر استعفا زندان می‌روم و شروع می‌کنم به خواندن نماز قضا!

گوشم را گرفت. محکم پیچاند و گفت:

ـ زیاد شلوغ نکن. برو دنبال کارت. دیگر نبینم از این حرف‌ها بزنی.

گفتم چشم و دیگر حرفی از استعفا نزدم.

با حاج ممقانی و غیاثی و بقیه بچه‌ها فرماندهی هم‌چادر شده بودم. یک شب حاجی خواست رزم شبانه راه بیندازد. بچه‌ها فهمیده بودند. خبری نشد. شب دوم و شب سوم هم. بچه‌ها با ناراحتی آمدند، اعتراض کردند. حتی برخی گفتند سه شب است با پوتین می‌خوابیم. از رزم شبانه راحتمان کنید.

شب بعد بچه‌ها با خیال راحت خوابیدند. خواب که همه را برد، حاجی، بچه‌های تخریب را آورد و دور تا دور اردوگاه کرخه را مین‌گذاری کرد. بچه‌های توپخانه هم دو لول آوردند. از ته شیارها هم دوشکا و غیره روی اردوگاه نشانه رفت.

چه رزمی! چه شبی! بچه‌ها با اینکه می‌دانستند رزم شبانه ممکن است انجام شود، اما صحنه آنچنان واقعی بود که ترس، خیلی‌ها را گرفته بود. صدای انفجارها و گلوله‌ها همه را هراسان کرده بود. غیاثی آمد و با لبخندی غم‌انگیز  گفت:

ـ صباح! یادته اون رزم شبانه!

منظورش همان رزم شبانه‌ای بود که من در آن نقش مردن را بازی کرده بودم. گفت:

ـ رزم شبانه باید توش درس هم باشه، نه اینکه فقط شلوغ بشه.

بعد از مدتی یک شب حاجی ممقانی ما را جمع کرد و گفت باید برویم. قرار بود دوباره برویم برای سوله‌زنی. جایی به نام خسروآباد. قرار بود عملیاتی انجام شود و این عقبه محسوب می‌شد. پس از چند شبانه‌روز تلاش و کار دسته‌جمعی، اورژانس را بنا کردیم. علاوه بر آن جاده‌ای احداث کردیم. چند سنگر هم زدیم. در این مدت اصلاً حمام نرفتم. لباس‌هایم پوسیده بود. بیست روز کار با ریزش عرق، حسابش با شما.

دو شب مانده به عملیات حدود 700 نیرو از راه رسید. به حاجی گفتم که مرا هم به گردان بفرستند. اما مخالفت کرد. حتی گریه کردم. حاجی پس از مدتی بالاخره راضی شد مرا برای پست امداد ببرد. خوشحال شدم. شب عملیات از راه رسید. نزدیک اذان صبح منورها شروع به پرواز کردند. عملیات شروع شده بود. هوا هم کمی بارانی شد. ما داشتیم دعا می‌کردیم. خبر رسید بچه‌های گردان عمار به خط زده‌اند. ولی ما هنوز نمی‌دانستیم به کجا حمله کرده‌اند. بعداً فهمیدیم «فاو» بوده. بچه‌ها از اروند گذشته و شروع به پیشروی کرده بودند. بعدازظهر که شد زخمی‌ها را آوردند و کار ما هم شروع شد. فردا صبح با حاجی ممقانی به طرف خط حرکت کردیم. مقدار زیادی سِرُم و یک موتور برق هم با خود بردیم. حدود دو کیلومتری خط مقدم، فعالیت ما آغاز شد. هر وقت هواپیماها می‌آمدند، داخل نخلستان می‌شدیم و پناه می‌گرفتیم. یگان دریایی هم با قایق‌هایشان در اروند فعالیت می‌کردند. می‌خواستیم به آن سوی اروند برویم. جزر و مد رودخانه خیلی بود. قرار بود با دو قایق برویم، اما مسئول قایق‌ها، یک قایق در اختیارمان گذاشت و گفت: «فعلاً با این سریع بروید که مه در حال شروع شدن است، قایق بعدی را بعد از جزر و مد بعدی می‌فرستیم.»

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 44



http://oral-history.ir/?page=post&id=12876