شانه‌های زخمی خاکریز - 25

صباح پیری

01 آذر 1404


اژدر بنگال وسیله‌ای بود که وقتی منفجر می‌شد، سیم خاردار را پودر می‌کرد. ولی کسی که مسئول این اژدر بود به خاطر اینکه زودتر به بچه‌ها برسد و با آ‌نها باشد اژدر را انداخته بود روی زمین و دنبال سر ما آمده بود. اینجا هم آن مجاهد عراقی به داد ما رسید و شروع به پاکسازی سیم خاردارها کرد. آنجا را هم رد کردیم و به کانال دشمن رسیدیم. در کانال، جلو می‌رفتیم و زخمی‌ها را مداوا می‌کردیم. چند اسیر آوردند که یکی از بچه‌ها آنها را به عقب منتقل کرد. همان‌طور که جلو می‌رفتیم و زخمی‌ها را می‌بستیم به یک مجروح رسیدیم که تیرباری همراهش بود. تیربار را کولم گرفتم. وضع مجروحان وخیم بود. یک مجروح را که آوردند و خواستم سرش را پانسمان کنم، متوجه شدم جمجمه‌اش کاملاً متلاشی شده. در همین حین یکی از بچه‌ها خبر شهادت حاج محمد ممقانی را آورد. باور نمی‌کردم و این ناباوری تا پایان عملیات ـ وقتی که حاج مجتبی خودش را در آغوشم رها کرد و های‌های زد زیر گریه ـ ادامه داشت.

جلوتر، «حاج امینی» فرمانده گردان حمزه در کانال، سرپا ایستاده بود. مهران آزاد شده بود و چهره حاج امینی این را داد می‌زد. به محض اینکه چشمش به من افتاد، با تعجب پرسید تیربار را از کجا آورده‌ام. وقتی توضیح دادم دستور داد آن را به بچه‌های جلو برسانم، زیرا به تیربار احتیاج داشتند. کمی جلوتر دو اسیر عراقی را آوردند که پای یکی قطع شده بود. هر چه جلوتر می‌رفتیم درگیری شدیدتر می‌شد. به جایی رسیده بودیم که در کانال دیگر کسی نبود. سمت چپ موانع خورشیدی بود و سمت راست آزاد. از سمت راست شروع به پیشروی کردم و پس از مدتی به بچه‌ها رسیدم که سخت مشغول نبرد بودند. منتظر نیروی کمکی بودند تا هر چه زودتر از راه برسد. یکی از بچه‌ها را دیدم که در هیاهوی نبرد و انفجارها، بی‌خیال و آرام نشست و مشغول مطالعه است.

شدت تیراندازی به حدی بود که یکی از بچه‌ها خواسته بود دستش را بالا بیاورد، تیر خورده و زخمی شد بود. در کش و قوس درگیری شلوار من از پشت بدجوری پاره شد. به طوری که پوشش زیر کاملاً معلوم بود. مجبور شدم یک شلوار عراقی آکبند را که به غنیمت گرفته بودیم بپوشم. هر چند گشاد بود و کمی مشمئزکننده، اما از شلوار پارۀ خودم بهتر بود.

پس از دو ـ سه ساعت مجبور شدم به عقب برگردم. مهران از آلودگی ارتش بعث پاک شده بود و رضایت مرموزی در وجودم موج برمی‌داشت. سه روز بعد وقتی به دوکوهه برگشتم، فرمانده لشکر بچه‌ها را تشویقی داد و برای زیارت به مشهد رفتیم.

شب دوم یا سوم محرم سال 1365 بود که برای بار سوم به طرف «بمو» حرکت کردیم. در اورژانس منطقه اسکان یافتیم. آنجا وضع طوری بود که هر شب باید پاس می‌دادیم. دمکرات‌ها در شب، حمله می‌کردند. چند روز بعد که گذشت، یک روز صبح بعد از نماز داشتیم زیارت عاشورا می‌خواندیم ـ زیارت را حاج مجتبی با سوز و گداز عجیبی می‌خواند ـ ناگهان صدای انفجار دو توپ بلند شد. بچه‌ها، بی‌خیال، به ادامه زیارت پرداختند، ولی شلیک توپ ادامه یافت. تا اینکه یکی از گلوله‌ها درست جلوی اورژانس منفجر شد و من ناگهان شعله قرمزی دیدم. نفر جلویی من ـ مهدی گیوه‌چی ـ سرش را خم کرد و ترکشی توی پیشانی من جا گرفت. دست که بردم به طرف سرم، دیدم دستم پر از خون شد. تا به اورژانس برسیم از هوش رفته بودم. در بیمارستان باختران تحت عمل جراحی قرار گرفتم. شب همان صبحی که ترکش خوردم، همان منطقه توسط جنگنده‌های دشمن زیر حملات شیمیایی قرار گرفت و روز بعد تمامی بچه‌ها به اردوگاه کوزران بازگشتند. دکتر گفته بود باید چهار ماه بستری شوم، اما پس از 15 روز حالم خوب شد و راهی منطقه شدم؛ با این وجود، هنوز سر حال نبودم.

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 24



http://oral-history.ir/?page=post&id=12927