شانههای زخمی خاکریز - 30
صباح پیری
06 دی 1404
قبل از اینکه این زخمی را عقب بفرستیم، ناگهان دیدیم تعدادی از بچههای لشکر 25 کربلا عقبنشینی کرده و وارد سنگر پست امداد شدند، چهرههایشان ترسیده بود. میخواستند به عقب برگردند، ولی آنها با دیدن این زخمی و اینکه دو پا ندارد و با اراده ذکر میگوید حالشان منقلب شد و با چهرههایی برافروخته به خط برگشتند.
پس از فرستادن چند مجروح به عقب، آمدم دم در پست امداد که یکباره خمپارهای در پنج ـ شش متری، وسط چند نفر منفجر شد. موج انفجارش مرا به عقب پرتاب کرد. وقتی برخاستم دیدم تمام آن جمع 4 ـ 5 نفره شهید شدهاند، ولی من فقط ترکشی پوست انگشتم را برده بود. به آسمان نگاه کردم و دیدم خدا ناظر همه چیز است و قسمت هر کس را خودش تعیین کرده!
فردای آن روز آتش آنقدر شدید بود که گویی باران میبارد؛ باران گلوله و آتش و ترکش!
36 ساعت بعد، قرار شد پست ما عوض شود و من به عقب برگردم. به حاجی مجتبی عسکری گفتم پیاده میآیم شاید از گیوهچی خبری به دست آورم. گیوهچی از همرزمانم بود که بعد از دادن خبر شهادت یزدان شریف با یک آمبولانس به عقب رفته بود، ولی هرگز به مقد نرسیده بود و بچهها هم اثری از او به دست نیاورده بودند.
پی.ام.پی حامل بچههای پست امداد به راه افتاد و من دعا کردم که سالم برسند. نزدیک خاکریز خمپارهای به کنار پی.ام.پی اصابت کرد، اما به خواست خدا چیزی نشد و به حرکت ادامه داد. من هم شروع به پیادهروی کردم. خمپاره میآمد و در چند متری منفجر میشد. از سهراهی که رد شدم چشمم به آمبولانس سوخته و متلاشی شدهای افتاد. اطراف آن به جستجو پرداختم، اما جز چند جنازه له شده و اسکلت چیز دیگری نبود. پلاکها از استخوان گردن آویزان شده بود. از سهراه شهادت هم رد شدم. چند آمبولانس سوخته دیگر هم دیدم، اما، گیوهچی را پیدا نکردم. راننده آمبولانس سرش روی فرمان افتاده بود و اسکلت شده بود. با ناامیدی از همه گذشتم ولی گیوهچی را نیافتم.
مهدی گیوهچی روز قبل دائماً قرآن میخواند. این کار همیشگی او بود. حتی اگر وضو نداشت پتوی سنگر را کنار میزد و با خاک جبهه تیمم میکرد. دعای سمات را خیلی دوست داشت. عصرهای هر جمعه چه عشقی که با این دعا نمیکرد. دیروز به من گفت:
ـ دوستانم همه رفتهاند. دیگر دوست ندارم در این دنیا باشم. آرزوی شهادت میکنم. تو را به خدا دعا کن من شهید بشوم. دیگر طاقت ندارم که خبر شهادت بچهها را بشنوم.
گیوهچی را دیدم... خدای من... تکهپاره شده، سوخته، غریب و مظلوم، آرمیده در دشت شلمچه. چشمان مضطرب شهید انقلاب امامش را مینگرد. امروز، روز ملاقات او با خدا بود.
به عقب برگشتم و پس از حمام پیش مسئول تعاون رفتم. کارت و پلاک گیوهچی را با پلاک جنازهای که فکر میکردم شاید گیوهچی باشد، مقایسه کردم، اما با هم تفاوت داشتند. بسیاری از بچهها آنجا گریه میکردند، زیرا دوستان زیادی از آنها شهید شده بودند. شب را با اشک به سر بردیم.
فردا ظهر حاج مجتبی با بیسیم تماس گرفت و نیروی امدادگر برای سهراهی خواست. آنجا بدجوری زیر آتش بود و مجروحان آن طرف سهراهی روی زمین مانده بودند. سریعاً دو گروه تشکیل دادیم که گروه اول به سمت سهراهی رفت. یک ربع بعد دسته ما حرکت کرد. حدود یک کیلومتری سهراهی، از ماشین پیاده شدیم. امکان جلو رفتن ماشین نبود. دشمن، گرای منطقه را داشت و مرتب مسیرهای ماشینرو را میکوبید. در سهراهی شهادت آتش زبانه میکشید. هلیکوپترها مرتب میآمدند و میزدند. نزدیک سهراهی اکثر بچهها کوپ کرده بودند. قدمی هم برنمیداشتند. هوا ترکشی بود. از بچههای گروه اول خبری نبود. به بچههای گروه خود گفتم که من جلو میروم شما پشت سر من بیایید و بعد سینهخیز به جلو حرکت کردم. پنج متر جلوتر از سهراه، خاکریز با زمین یکی شده بود و آمبولانسی آنجا بود که هدف گلوله توپ قرار گرفته و تمام بچههای آن شهید شده بودند. فقط یک نفر مانده بود که پایش قطع شده و کمک میخواست. داشتم میپیچیدم به سمت دیگر خاکریز تا به کمک او بروم که دیدم بچههای گروه اول زیر تانکی خوابیدهاند. یکی از بچهها زخمی شده بود. گلوله آر.پی.جی عمل نکرده درست خورده بود وسط پایش. به آنها گفتم همان جا بمانند تا بروم کمک بیاورم. رفتم به طرف ماشین سوخته که ناگهان گلوله توپی در چند متری، زمین را شخم زد و موج انفجارش مرا به سینه خاکریز کوبید. تا به خودم بجنبم یکی دیگر آمد و من یکباره سوزش شدیدی را حس کردم. دست بردم روی محل سوزش که دیدم دستم پر از خون شد. ترکش خورده بود بالای پایم. نگاهم افتاد به یکی از بچهها که دستش به تکه گوشتی بند بود. رفته بود کمک مجروحی که پایش قطع شده بود و ترکش زنجیر گسیختهای دست خودش را هم قطع کرده بود. در همین موقع هلیکوپتری آمد. هه روی زمین خوابیدند. درست بالای دژ قرار داشت وبه راحتی سهراهی را میزد. تا خواستم خود را داخل چالهای پرتاب کنم، ترکش دیگری در کمرم فرو رفت. پشتم گرم شده بود. تا آمدم بلند شوم چند خمپاره اطرافم ترکیدند. دیگر چیزی نفهمیدم.
جراحتم چندان نبود. میتوانستم راه بروم. بیشتر از زخمم، موج انفجارها آزارم میداد. به تهران منتقل شدم و در بیمارستان نجمیه بستری شدم. پس از دو روز، داشتم از بیمارستان مرخص میشدم که یکی از بچهها را دیدم. آشفته و نگران بود. از احوالش که پرسیدم با نگرانی گفت:
ـ صباح! یک چیزی بهت بگم ناراحت نشیها!
و بعد ادامه داد: «غیاثی شهید شده!»
ادامه دارد
تعداد بازدید: 31
http://oral-history.ir/?page=post&id=12992
