خاطرهانگیزترین سفرم در سال 1366 ش بود که اتفاقاً من رئیس کاروان بودم. در آن سفر کشتار بیرحمانه حجاج ایرانی به دست عُمال سعودی صورت گرفت. آن فاجعه هولناک در روز جمعه بود و به همین جهت آن روز به «جمعه سیاه» معروف شد... روز «اعلام برائت از مشرکین» تقریباً همگی برای شرکت در راهپیمایی آماده شده بودیم. حدود چهل نفر از اهل کاروان ما بانوان و نزدیک به هفتاد نفر آقایان بودند که غالباً برای شرکت در راهپیمایی برائت از مشرکین قبلاً اعلام آمادگی کرده بودند.
با سرتیپ عبدالهادی در پشت یک خاکریز جا گرفتیم. او با بیسیم دستوراتی میداد و حمله لحظهبهلحظه سنگینتر میشد. آتش زیادی از هر دو طرف میبارید. بعد از چند دقیقه سرتیپ عبدالهادی با حالت خستگی و ترس به من گفت «چه اتفاقی افتاده است؟ چرا من اینطوری شدم؟ چرا نمیتوانم چیزی را ببینم؟» به سرتیپ عبدالهادی گفتم: قربان هیچ اتفاقی نیفتاده است. شما سالمید. هر دستوری که دارید امر کنید تا به یگانها ابلاغ کنم.»
در بیمارستان ایوبی این جریان را ندیدم. اما در بیمارستان فاو عیناً دیدم. حداقل روزی یک بار شاهد حرکت هواپیماهای عراقی از آن منطقه بودیم که میآمدند برای بمباران بیمارستان! البته نیروهای ما آنقدر روی بتن سقف بیمارستان، خاک و شن میریختند که مثل تپه میشد و صدای آن بمب و.. را بچهها کمتر متوجه میشدند. یکی دو لودر همیشه روی سقف بیمارستان بودند که دائم داشتند از چهار طرف رویش خاک میریختند که استتارش کنند.
حجتالاسلام رضا مطلبی، امام جماعت مسجد ابوذر، مهمان دویست و بیستوپنجمین برنامه شب خاطره (تیر 1391) بود. او در مورد انفجار در مسجد ابوذر خاطره گفت. مقام معظم رهبری برای سخنرانی به مسجد ابوذر بیایند. اما تلفن کردند و گفتند به دلیل روز استیضاح بنیصدر لغو شد. بعد از آن روز بین نماز ظهر و عصر آمدند. یک نفر ضبطی را روی میز گذاشت. فکر نمیکردیم توطئهای باشد. چند دقیقه بعد بلندگو سوت کشید و با اینکه تنظیم شده بود به قلب بخورد... هنوز هم ضبط صوت که نوشتهای در آن بود، در محراب مسجد وجود دارد. در ادامه، این روایت را ببینیم.
به گزارش سایت تاریخ شفاهی، «شب خاطره رزمندگان و شهدای فاطمیون در اصفهان» و آیین رونمایی از کتاب «مسکوی کوچک افغانستان» شامل زندگینامه مادر شهید احمدشکیب احمدی، شهید مدافع حرم از لشکر فاطمیون، عصر روز جمعه، 18 خرداد 1403، به همت حوزه هنری استان اصفهان، در عمارت تاریخی سعدی برگزار شد.
راوی سوم برنامه حاج محمد طالبی در ابتدای سخنانش گفت: خداوند برای سرباز معطل نمیماند. خداوند برای کاری، گیر نمیکند که نیازش به بندگانش باشد؛ ولی توفیقات را تقسیم میکند که چطور طرف بتواند کاسه گداییاش را قشنگ پر کند. چطور بتواند از این توفیقات استفاده کند و بهره ببرد. ما با رفقا، شهید زمانی و شهید مصطفوی زندگی کردیم. شهید زمانی با گریه به من گفت: «من چطور زنده بمانم وقتی میگویند قطعنامه پذیرفته شده و جنگ تمام شده!» رفت مشهد، بعد از چهار روز از پذیرش قطعنامه بچهها تماس گرفتند که شهید زمانی را پیدا کنید.
بیشتر از چند دقیقه نتوانستم آن حرکتهای عجیب و خوفناک را نگاه کنم. بنابراین تصمیم گرفتم فوراً فرار کنم و به طرف نیروهای خودمان برگردم. ترس، سراسر وجودم را برداشته بود. در یک آن احساس کردم که این یک امر طبیعی نیست وگرنه چطور امکان داشت من بوته و درختچههای بیابانی را به صورت سرباز ببینم. کم مانده بود از ترس زبانم بند بیاید. دیگر معطل نشدم و فرار کردم. بعد از طی مسافتی راه را گم کردم و آواره و ترسان در بیابان سرگردان شدم اما بالاخره توانستم به آن پنج سرباز برسم و به اتفاق آنها به موضع برگردم.
راوی دوم شب خاطره دکتر موسی زارع، متولد تیر 1350 و اهل اسلامآباد غرب بود. او بچۀ جنگ است؛ یعنی از اولین بمبارانی که در غرب کشور اتفاق افتاد درگیر جنگ شد. خودش میگوید مثل خیلی از نوجوانهای آن دوره عاشق رفتن به جبهه بوده، اما باید صبر میکرد تا به سنی برسد که بتواند اسلحه به دست بگیرد. او 30 ماه از عمرش را در جبههها بوده و مفتخر به جانبازی است. راوی در ابتدای سخنانش گفت: در شلمچه مجروح شده بودم. چند ماهی در حال استراحت بودم که یک روز شهید جلال نصرتی به منزل ما در اسلامآباد آمد...
نصرتالله محمودزاده، رزمنده و نویسنده دفاع مقدس، مهمان دویست و بیستوچهارمین برنامه شب خاطره (خرداد 1391) بود. او در مورد آزادسازی خرمشهر و دلیل اهمیت آن خاطره گفت. صدام از ماهها قبل، برنامهریزی کرده بود. هنگام آزادسازی خرمشهر، از عملیات دشوار فتحالمبین، یک ماه بیشتر نگذشته بود و تیپها هنوز خسته بودند...
با سرتیپ عبدالهادی در پشت یک خاکریز جا گرفتیم. او با بیسیم دستوراتی میداد و حمله لحظهبهلحظه سنگینتر میشد. آتش زیادی از هر دو طرف میبارید. بعد از چند دقیقه سرتیپ عبدالهادی با حالت خستگی و ترس به من گفت «چه اتفاقی افتاده است؟ چرا من اینطوری شدم؟ چرا نمیتوانم چیزی را ببینم؟» به سرتیپ عبدالهادی گفتم: قربان هیچ اتفاقی نیفتاده است. شما سالمید. هر دستوری که دارید امر کنید تا به یگانها ابلاغ کنم.»