سیصد و شصت و نهمین شب خاطره - 3

راوی دوم برنامه شب خاطره، سیدامیر عبداللهی، متولد 31 فروردین 1335 از محله چهارصددستگاه نازی‌آباد بود. او از 16 سالگی به جبهه رفت. سال 1361 با عملیات مسلم‌بن عقیل، پایش به عملیات‌ها باز شد و در جبهه ماند تا عملیات کربلای 5 که هر دو پای خود را در جبهه جا گذاشت. برادرش نیز در جبهه شهید شد و به همین علت، راوی دو مدال از دستان حضرت ابوالفضل(ع) دارد؛ یک مدال برادر شهید بودن و دیگری مدال جانبازی.

سیصد و شصت و نهمین شب خاطره - 2

راوی نخست مراسم سیدعباس حیدری بود که در ادامه سخنانش گفت: وقتی به مسجدسلیمان رسیدیم، برخلاف آنچه انتظار داشتیم، نه خبری از یک پایگاه نظامی رسمی بود و نه تجهیزات خاصی. آنجا بیشتر شبیه یک باغ بزرگ بود. در دو طرف آن، چند چادر زده بودند. در طرف دیگر، یک ساختمان قرار داشت. چند روزی در آنجا آموزش دیدیم. تمرین تیراندازی و کار با سلاح‌های سبک را به ما یاد دادند.

سیصد و شصت و نهمین شب خاطره - 1

سیصد و شصت و نهمین برنامه شب خاطره، 5 تیر 1404 با یاد شهدای حمله اسرائیل، به صورت برخط در فضای مجازی حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. در این برنامه سیدعباس حیدری رابوکی، سید امیر عبداللهی و حاج‌جواد علی‌گلی به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت. راوی نخست مراسم، از اهالی قدیمی میدان خراسان و یکی از موتورسواران حرفه‌ای پیش از انقلاب است.

سیصد و شصت و هشتمین شب خاطره - 3

راوی سوم شب خاطره، مسعود ده‌نمکی، روزنامه‌نگار، نویسنده، تهیه‌کننده و کارگردان سینما و تلویزیون بود. او گفت: عکاسان جنگ خوب یادشان است؛ یکی از معضلات جنگ تحمیلی این بود که رزمندگان از عکس فراری بودند. اگر هم عکسی گرفته می‌شد، سر بیشتر رزمنده‌ها در عکس پایین بود. بیشتر افراد برای دوری از ریا، دوست نداشتند درباره خود چیزی بگویند یا در تصاویر باشند.

سیصد و شصت و هشتمین شب خاطره - 2

راوی دوم شب خاطره، سردار نصرالله سعیدی، متولد دوم خرداد 1340 در اصفهان بود. او که از هم‌رزمان شهید محسن حاج‌بابا به شمار می‌رود، در زمان آغاز جنگ تحمیلی در یکی از اردوهای آموزشی سپاه حضور داشته و در مجموع حدود 73 ماه در جبهه‌های نبرد حضور فعال داشته است. وی در ابتدای سخنانش گفت: در سال 1358 در دانشگاه پذیرفته شدم و برای تحصیل به تهران آمدم؛ اما اوایل سال 1359 با وقوع انقلاب فرهنگی، دانشگاه‌ها تعطیل شدند...

سیصد و شصت و هشتمین شب خاطره - 1

سیصد و شصت و هشتمین برنامه شب خاطره 1 خرداد 1404 با یاد شهدای خدمت در تالار اندیشه حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. در این برنامه سیدمحمد جوزی، سردار نصرالله سعیدی و مسعود ده‌نمکی به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.

سیصد و شصت و هفتمین شب خاطره - 5

سردار رحیم‌صفوی در پایان گفت: مردم خرمشهر پیاده از جاده ماهشهر به آبادان می‌آمدند. هوا گرم بود. آب خوردن نداشتند. ما پشت ماشین مقداری آب و خوراکی داشتیم. پیاده شدیم و هرچه در ماشین داشتیم، به آنها می‌دادیم. در آبادان بیشتر چراغ‌ها خاموش بود. سوسنگرد هم همینطور. شهری که مردم در آن زندگی نکنند، مدرسه و نانوایی باز نباشد، شهر ارواح است.

سیصد و شصت و هفتمین شب خاطره - 4

راوی پنجم برنامه، خانم فاطمه حبیبی، همسر مرحوم‌ اسماعیل جبارزاده، ابتدای سخنانش گفت: 35 سال با مرحوم دکتر جبارزاده زندگی کردم. حتی سختی‌هایش هم برایم شیرین بود. قبل از شروع عملیات کربلای۴، فقط دو ماه بود که ازدواج کرده بودیم. همسرم آمد و گفت می‌خواهم به جبهه بروم. من هم گفتم «بفرمایین، قرارمون همین بود که هر وقت شما خواستی بتونی به جبهه بری».

سیصد و شصت و هفتمین شب خاطره - 3

راوی چهارم برنامه، خانم فاطمه امرالله‌زاده، همسر دکتر احمد شجاعی بود. او گفت: پیش از اینکه با دکتر ازدواج کنیم، در اولین دیدارمان گفت: «امکان داره شهید یا اسیر شوم. امکان داره مدت زیادی از خانه دور باشم. اگر شما ‌می‌توانی این سه مسئله را تحمل کنی، درباره ازدواج صحبت کنیم». تنها چیزی هم که من گفتم این بود که دوست دارم درس بخوانم و زندگی انقلابی داشته باشم.

سیصد و شصت و هفتمین شب خاطره - 2

من با خودم فکر کردم خاطره‌هایم تلخ هستند، چون جنگ، تلخ است. 28 ساله بودم که جنگ شروع شد. اواخر سال 1366 چهار بچه داشتم که چند ماهه، 2 ساله، 7 ساله و 9 ساله بودند. با همسایه‌ها صمیمی بودیم. بچه‌ها هم با همسایه‌ها بازی می‌کردند. از حال هم خبردار می‌شدیم. آقای دکتر معمولاً منزل نبود. زمانی که همسرم به عنوان پزشک در کردستان خدمت می‌کرد، موشک‌باران بود.
1
...
 

شانه‌های زخمی خاکریز - 8

ساعت ده صبح با ماشین حرکت کردیم برای شناسایی مناطق به تصرف در آمده. رسیدیم به شیاری که جاده زده بودند. سمت چپ جاده، چهار دستگاه کامیون بودکه قبلاً برای عراقیها کار تدارکاتی می‌کرد. حالا برای بچه‌های خودی کار تدارکاتی می‌کرد! جلوتر، جاده مقداری سربالایی داشت که به پنجوین می‌خورد. بچه‌های مهندسی با تلاشی پیگیر و طاقت‌فرسا در دل کوه جاده می‌زدند. سمت چپ کوه بچه‌های موتوری مشغول احداث سنگر و محل استقرار آمبولانس بودند.