شانه‌های زخمی خاکریز - 11

صباح پیری

25 مرداد 1404


اخلاص و ایمان بود که بچه‌ها را نگه می‌داشت. تمام بدن من جوش زده بود و می‌سوخت. در طی این مدت مانور بزرگی گذاشتند. هر شب دو گردان عمل می‌کرد. تمرین‌ها منظم و مرتب و با فشار انجام می‌شد. قرار بود عملیاتی صورت گیرد ولی بعداً متوجه شدند که دشمن پی برده، عملیات انجام نگرفت. همه گردانها را به مرخصی فرستادند. ما هم مجدداً آمدیم تهران!

بعد از یک هفته مرخصی دوباره به طرف دوکوهه حرکت کردم. فرمانده‌مان عوض شده بود، «جعفر محتشم» به جای اکبری.

این بار تمام گردانهای لشکر با هم بودند. از زمین ورزشی راه‌آهن حرکت کردیم. قرار بود برویم بستان که نشد. رفتیم به طرف خرمشهر. بیست و پنج کیلومتر به خرمشهر مانده بیابانی بود که آنجا را برای اسکان گردان در نظر گرفته بودند.

باز هم قرار بود عملیاتی در شلمچه انجام گیرد که لو رفت و عملیات انجام نشد. برگشتم دوکوهه. تاسوعا و عاشورا آنجا بودم. چند روز بعد مجدداً ده روز مرخصی و ده روز تشویقی دادند. دو بلیط رفت و برگشت تهران ـ مشهد هم دادند. با یکی از بچه‌ها رفتیم مشهد برای زیارت.

آمده بودم برای درس خواندن به تهران که اطلاع دادند لشکر به نیرو احتیاج دارد. به دوکوهه که رسیدیم دیدیم هیچ کس آنجا نیست. بچه‌ها رفته بودند سرپل‌ذهاب. فقط حاج ممقانی و «امیرحسین قنبری» آنجا بودند. با آنها به سرعت غرب حرکت کردیم.

پادگان ابوذر محصور شده بود میان کوههای بلند. شب به پادگان رسیدیم. پادگان وسیعی بود که از باشگاه ورزشی و حمام و حسینیه و بیمارستان گرفته تا بسیاری مکانهای لازم دیگر، همه را در خود جای داده بود.

از پادگان مجدداً به طرف جایی حرکت کردیم که قبلاً در آنجا سوله می‌زدیم. یعنی به همان باغ انگور در شیخ صله که انگورهایش را نشسته می‌خوردیم. یک سال گذشته بود، منتهی با بچه‌هایی که دیگر نبودند. آنها هم گذشته بودند ـ از این دنیا. پس از دو سه روز که ماندیم، به چند نفر از بچه‌ها مأموریت دادند به جایی بروند که پیشمرگان قصد عملیات داشتند. من هم جزو آنها رفتم. می‌بایست آنجا کار امداگری برای پیشمرگان می‌کردیم. آنجا زیر کوه غول‌پیکر بمو بود. شبانه از پل بزرگی که زیر بمو قرار داشت، رد شدیم و به طرف تپه‌های «ازگله» حرکت کردیم. زیر یکی از این تپه‌ها مستقر شدیم. آنجا سه گروه از پیشمرگان بودند. سمت راست بچه‌های گردان حمزه مستقر بودند. وظیفۀ آنها جلوگیری از نفوذ کومله و دمکرات بود. منطقه نسبتاً حساسی بود. بین تپه‌هایی که ما اسکان داشتیم کوه بمو بود و سمت راست شاخ شمیران و شاخ سورمر قرار داشت. خودِ کوه بمو دو قسمت بود که بین بچه‌ها به بمو بزرگه و بمو کوچکه معروف بود. دمکراتها میان این کوهها فعالیت داشتند. منطقه چون حالت پدافندی داشت، ما کار زیادی نداشتیم. منطقه روزهای گرم و شبهای سردی داشت. پنج روز آنجا بیکار بودیم. حوصلۀ آدم سر می‌رفت. دیگر طاقت نیاوردم. به وسیلۀ بی‌سیم با بیمارستان تماس گرفتیم که اگر در اینجا به مااحتیاجی نیست، برگردیم. موافقت کردند و به پادگان ابوذر برگشتیم.

 

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 46


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

شانه‌های زخمی خاکریز - 11

اخلاص و ایمان بود که بچه‌ها را نگه می‌داشت. تمام بدن من جوش زده بود و می‌سوخت. در طی این مدت مانور بزرگی گذاشتند. هر شب دو گردان عمل می‌کرد. تمرین‌ها منظم و مرتب و با فشار انجام می‌شد. قرار بود عملیاتی صورت گیرد ولی بعداً متوجه شدند که دشمن پی برده، عملیات انجام نگرفت. همه گردانها را به مرخصی فرستادند. ما هم مجدداً آمدیم تهران! بعد از یک هفته مرخصی دوباره به طرف دوکوهه حرکت کردم. فرمانده‌مان عوض شده بود، «جعفر محتشم» به جای اکبری. این بار تمام گردانهای لشکر با هم بودند. از زمین ورزشی راه‌آهن حرکت کردیم.