شانه‌های زخمی خاکریز - 19

صباح پیری

19 مهر 1404


5 روز بعد دوکوهه بودیم. من آمدم واحد بهداری و دو، سه روز بعد به جفیر رفتیم. شب را آنجا خوابیدیم. صبح حاج ممقانی مرا با ماشین فرستاد جزیره مجنون. به جزیره که رسیدم غیاثی را دیدم. همدیگر را در آغوش گرفتیم و من شدم کمکِ غیاثی در اورژانس! مدتی آنجا بودم. چند روز یک بار، حاج ممقانی می‌آمد، کارها را روبه‌راه می‌کرد و برمی‌گشت. یک روز هم دستور داد که زمین را حفر کنیم. خودش اول بیل برداشت و به عرض دو متر و طول 10 متر خاک‌ها را زیرورو کرد. بعد به غیاثی و بروبچه‌ها گفت به اندازه دو متر زمین را حفر کنید. با بچه‌ها مشغول شدیم. دو، سه سنگر ساختیم. بدیِ سنگرها فقط این بودکه اگر دشمن شیمیایی می‌زد،‌ مواد سمی به داخل سنگر نفوذ می‌کرد. چون مواد شیمیایی خیلی راحت روی زمین پهن می‌شود.

خلاصه پس از یک هفته همه چیز برای عملیات آماده شد. گردان‌ها برای عملیات از راه می‌رسیدند. من هم با اصرار، خود را به گردان مالک اشتر منتقل کردم. حاج ممقانی اول راضی نبود ولی بعد رضایت داد.

به جفیر که رسیدم شبانه به گردان مالک اشتر رفتم و تجهیزات گرفتم. شب اول و دوم گذشت، اما از عملیات خبری نشد. شب سوم خواب بودیم که یکدفعه همه را بیدار کردند. با خوشحالی پوتین‌ها را پوشیدیم. بیرون، چند اتوبوس منتظر بودند. سوار که شدیم ماشین‎ها به جای اینکه به سمت جنوبی جزیره مجنون بروند به طرف دوکوهه فرمان راندند! متوجه شدیم عملیات دوباره لو رفته. هواپیماهای دشمن هم آمدند و بعد از ما آنجا را بمباران کردند. تعدادی از بچه‌ها شهید شدند. من دیگر به طرف بهداری نرفتم. رفتم گردان مالک و همان‌جا را برگزیدم.

مدتی بعد با گردان به سمت جفیر رفتیم. در آنجا شدم امدادگر دسته. دو امدادگر شدیم، یکی من و یکی هم «حیدری وقار». دو روحانی در دسته ما بودند. نام یکی «تاج‌الدینی» بود. سحرها که می‌خواست صبحگاه برود خودش لخت می‌شد و جلو می‌افتاد و به اندازه 6ـ7 کیلومتر بچه‌ها را می‌دواند. آدم فعالی بود و تیراندازی خوبی هم داشت. یادم می‌آید نماز شبش ترک نمی‌شد.

مدتی بعد ناچاراً مرا به بهداری بردند. دوباره با غیاثی بودم و این باعث می‌شد روحیه‌ام بهتر باشد. دوباره افتادیم به کار کندن سنگر. هفت سنگر به عمق دو متر کندیم تا اینکه یک روز حاج ممقانی و عسگری آمدند و گفتند این هفت سنگر کم است باید باز هم بکنیم.

خوشحال شدیم که کار هست. حاج ممقانی بعداً گفت لو رفتن عملیات شوخی بوده و باید با جدیت هر چه سریعتر سنگرها را آماده کنیم. غیاثی به طور شگفت‌آوری کار می‌کرد. بچۀ عجیبی بود! ایمانش از او مردی کاری وآبدیده ساخته بود. یک شب که می‌رود برای خواندن نماز شب، نمی‌دانم چطور می‌شود که جایش را تغییر می‌دهد. لحظه‌ای بعد خمپاره‌ای درست در مکان قبلی او می‌افتد وآنجا را گود می‌کند.

بالاخره پس از مدتی می‌بایست آنجا را ترک می‌کردیم. یک روز حاج ممقانی آمد و گفت که باید از اینجا برویم. بچه‌ها ناراحت بودند. این همه زحمت کشیده و سنگر زده بودند. حالا می‌بایست می‌رفتیم. ولی حاج ممقانی با پیش کشیدن اطاعت امر خدا و توکل، قضیه را حل کرد. بچه‌ها با غم و دلتنگی جزیره را ترک کردند. فقط غیاثی ماند تا شب را آنجا بماند. خودش خواسته بودکه مدتی تنها آنجا بماند. می‌خواست با جزیره مجنون خداحافظی کند!

مدتی بعد دوباره به تهران آمدم و برای ادامه گسترده‌تر در کار امدادگری به آموزشگاه رفتم.! این بار آموزش شامل درس‌های استخوانی، سلولی، گوارشی، خون، قلب، کلیه، مغز، اعصاب، گوش و چشم و... بود. کلاس میکروب‌شناسی را هم گذراندم. علاوه بر اینها پرستاری هم آموزش دیدم. فوریت‌های پزشکی در مورد کارهای اولیه با مجروح را قبلاً آموزش دیده بودم. محل آموزش ما بیمارستان «نجمیه» بود. بعد از آموزش تئوری، جهت کار عملی در بیمارستان‌ها تقسیم شدیم. من و حسن و عباس افتادیم بیمارستان شهید رهنمون.

عباس، گوشش از بچگی شنوایی درستی نداشت. چند بار پرستارها عصبانی شدند که چرا نمی‌شنود! طرز برخورد پرستارها با او خوشایند نبود. با همان حجاب‌های آن‌چنانی ما را می‌آزردند. آنجا بهترین کار ما آمپول زدن بود. نمی‌دانم چرا به ما گفتند هر کس آمد پرسید از کجا آمده‌اید، بگویید: جهاد دانشگاهی!

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 33


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

شانه‌های زخمی خاکریز - 19

5 روز بعد دوکوهه بودیم. من آمدم واحد بهداری و دو، سه روز بعد به جفیر رفتیم. شب را آنجا خوابیدیم. صبح حاج ممقانی مرا با ماشین فرستاد جزیره مجنون. به جزیره که رسیدم غیاثی را دیدم. همدیگر را در آغوش گرفتیم و من شدم کمکِ غیاثی در اورژانس! مدتی آنجا بودم. چند روز یک بار، حاج ممقانی می‌آمد، کارها را روبه‌راه می‌کرد و برمی‌گشت. یک روز هم دستور داد که زمین را حفر کنیم. خودش اول بیل برداشت و به عرض دو متر و طول 10 متر خاک‌ها را زیرورو کرد.