اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 75

وقتی از بیمارستان به اردوگاه بازگشتم بعد از چند وقت اسرای عملیات رمضان را به اردوگاه ما آوردند. بسیاری از آنها مرا می‌شناختند. وقتی مرا دیدند حیرت‌زده پرسیدند «مگر تو کشته نشدی؟» به آنها گفتم «نه. می‌بینید که زنده هستم.» یکی از اسرا که با من در آن حمله شرکت داشت تعریف کرد «بعد از سوختن پست فرماندهی عقب‌نشینی کردیم. فرمانده تیپ دستور داد که یک هلی‌کوپتر با موشک پست فرماندهی را منهدم کند. به او گفته بودند جنازه ستوان... داخل پست فرماندهی است. گفته بود اهمیت ندارد. آن نفربر باید منهدم بشود زیرا نقشه و اسرار نظامی داخل آن قرار دارد. فردا ساعت هشت صبح یکی از هلی‌کوپترها با موشک پست فرماندهی را منهدم کرد. ما خیال کردیم شما تکه‌تکه شده‌اید. اعلام کردند که شما کشته شده‌اید. حتی به خانواده‌تان هم اعلام کردند و آنها مجالس سوگواری گرفتند.»

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 74

وقتی بسیجیهای شما مرا از داخل پست فرماندهی بیرون کشیدند، ساعت هفت‌ونیم صبح روز بعد از حمله بود. ساعت هفت بعدازظهر زخمی شده و تا هفت‌ونیم صبح فردا بی‌هوش داخل پست فرماندهی مانده بودم. در بیمارستان متوجه شدم یک چشمم را به کلی از دست داده‌ام، پایم به شدت مجروح شده و دست راستم فلج شده است. نقطه‌ای از بدنم نبود که ترکشی، کوچک یا بزرگ، در آن نباشد. در بیمارستان نیروی هوایی پرستاری بود همسن مادرم. این پرستار آنقدر در حق من مهربانی و دلسوزی کرد که باور کردنش برایم غیرممکن بود. هر روز برایم آب گرم و صابون می‌آورد و خودش دست و رویم را می‌شست و لباسهایم را عوض می‌کرد. از او خیلی ممنونم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 73

فرماندهان ارتش عراق بعد از عملیات فتح‌المبین و جبهه طاهری خرمشهر گیج و دیوانه شده بودند. دیگر عقلشان کار نمی‌کرد. آنها وقتی فهمیدند نیروهای شما می‌خواهند خرمشهر را آزاد کنند از تمام جبهه‌ها نیرو به طرف خرمشهر سرازیر کردند. شش بار ما را وادار به حمله کردند تا قدرت حمله را از شما سلب کنیم. هر شش بار با شکست و تلفات زیادی مواجه شدیم. طبیعی است که چاره‌ای جز عقب‌نشینی نداشتیم. در حمله آخر، فرمانده از پشت بی‌سیم دستور حمله داد. ساعت پنج یا شش بعدازظهر بود که در یکی از جبهه‌ها حمله کردیم. من هم داخل پست فرماندهی بودم و به طرف نیروهای شما می‌آمدم. یک موشک آرپی‌جی به پست فرماندهی اصابت کرد...

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 72

از نیروهای ما فقط سیصد نفر به عقب برگشتند. وقتی عقب‌نشینی می‌کردیم بالای کوهها نیروهای شما را دیدم. تقریباً سی و پنج نفر بودند. آنها نیز ما را می‌دیدند ولی نمی‌دانم چرا به طرف ما تیراندازی نکردند. فکر می‌کنم آنها به ما رحم کردند زیرا نیروهای ما از هم پاشیده بود و هیچ نظم و سازمان درستی نداشت. بعد از عقب‌نشینی، به منطقه مسیب آمدم. مسیب در خاک خودمان و در حومه شهر حله است. در این منطقه واحدهای از هم پاشیده را سازماندهی کردند و من از آنجا به تیپ 426 از لشکر 14 منتقل شدم و به گیلان غرب آمدم. فرمانده این تیپ سرهنگ برهان خلیل محمد قبلاً فرمانده ضداطلاعات لشکر هفت بود.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 71

... پسرعموی حسن نفس کشید و گفت «انتقام این سه نفر و پسرعمویم را گرفتم. بعد از این حادثه پشت خاکریز نشستیم و منتظر رسیدن نیروهای شما شدیم تا اینکه دو نفر موتورسوار از رزمندگان شما از روی جاده اهواز ـ خرمشهر ما را دیدند و به طرفمان آمدند. یکی از افراد ما دو گلوله به طرف آن دو نفر شلیک کرد که یکی از آنها شهید و دیگری از دستش زخمی شد. راستش اصلاً نفهمیدیم چه کسی آن گلوله‌ها را شلیک کرد ولی همدیگر را سرزنش می‌کردیم و از هم می‌پرسیدیم چه کسی و چرا این کار را کرد. الان که نیروهای ایرانی برسند همه ما را اعدام خواهند کرد. در همین موقع حدود صدوپنجاه نفر از رزمندگان شما به خاکریز رسیدند و همه ما را جمع کردند. یکی از آنها عربی می‌دانست. او گفت «چرا این پاسدار را شهید کردید. او چه گناهی کرده بود؟ حالا ما با شما چه کار کنیم.»

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 70

ما در آن منطقه نیروهای زیادی داشتیم. بیشتر آنها فرار کردند یا تسلیم شدند. روز بعد عید فطر بود ما را در یک جا جمع کردند یک روحانی برایمان سخنرانی کوتاهی کرد و بعد از کمی نصیحت و تبریک عید فطر گفت «ایران کشور خودتان است. خوش آمدید به جمهوری اسلامی.» از این جملات خیلی خوشحال شدم و اطمینان بیشتری بر دلم نشست. بعد از خوردن صبحانه با چند کامیون به اهواز منتقل شدیم. چند روز در آنجا بودم. بعد به اردوگاه داودیه رفتم. مدتی هم آنجا بودم. سپس به این اردوگاه منتقل شدم. الحمدلله حالم بسیار خوب است و هیچ‌گونه ناراحتی ندارم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 69

قبل از این که به خدمت سربازی احضار شوم کارگر ساده و غیررسمی سازمان مسکن در بغداد بودم. حادثه‌ای که می‌خواهم برایتان تعریف کنم در بغداد اتفاق افتاد. این حادثه به طرز عجیبی در روحیه مردم اثر گذاشت. تا مدتها صحبت از این حادثه باورنکردنی و شگفت‌آور بود. هر کس درباره آن حدسی می‌زد. عده‌ای می‌گفتند اتفاقی بوده و عده‌ای هم به عمق معنویت حادثه پی برده بودند. اما خدا را شکر می‌کنم که من توانستم تا جایی که عقلم قدرت داشت جنبه اعجاز آن را بفهمم. پدرم در تفهیم بیشتر این مطلب شریک بود.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 68

خلبان شما مشتی خاک از زمین برداشت و آن را به فرمانده لشکر نشان داد ـ فقط نشان داد و حرفی نزد ـ و بعد از لحظه‌ای آن را محکم به صورت فرمانده لشکر کوبید، طوری که فرمانده مجبور شد برای چند دقیقه چشمانش را با دست بگیرد و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد. ولی در همان حال گفت «این خلبان دیوانه را از جلو چشمم دور کنید.» بعد گویا خلبان را به بغداد فرستادند. تا مدتها در واحد ما صحبت از جسارت و شجاعت خلبان بود. از او به عنوان یک افسر شجاع یاد می‌کردیم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 67

چند شب قبل از حمله وسیع بیت‌المقدس، حادثه‌ای رخ داد که بسیار جال بود. آن شب یک گروهان کماندویی از گردان 3 تیپ 109 را در خط اول قرار داده بودند. این گروهان که قابلیت رزمی خوبی داشت با خط اول شما درگیر بود. طبق روش نظامی در مقابل خاکریز اول میدانهای فراوان مین قرار داشت ـ که خودتان می‌دانید برای جلوگیری از نفوذ نیروهای چریکی شما ایجاد می‌شود. آن شب صدای انفجاری از میدان مین برخاست فقط یک انفجار و حادثه دیگری در پی نداشت. فقط یک درگیری مختصر شروع شد که خیلی زود خاتمه پیدا کرد.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 66

چند شب قبل از حمله وسیع بیت‌المقدس، حادثه‌ای رخ داد که بسیار جال بود. آن شب یک گروهان کماندویی از گردان 3 تیپ 109 را در خط اول قرار داده بودند. این گروهان که قابلیت رزمی خوبی داشت با خط اول شما درگیر بود. طبق روش نظامی در مقابل خاکریز اول میدانهای فراوان مین قرار داشت ـ که خودتان می‌دانید برای جلوگیری از نفوذ نیروهای چریکی شما ایجاد می‌شود. آن شب صدای انفجاری از میدان مین برخاست فقط یک انفجار و حادثه دیگری در پی نداشت. فقط یک درگیری مختصر شروع شد که خیلی زود خاتمه پیدا کرد.
3
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»