سالهای تنهایی-9
زیرچشمی، همهجا را در کنترل داشتم؛ نگهبان، یک نفر را از روی صندلی بلند کرد و برد. بعد از حدود ده دقیقه، صدای نامأنوسی مثل شکستن میز به گوش رسید و چند لحظه بعد، نفر دیگری را بردند و باز همان صدای شکستن. هوا کاملاً تاریک بود و در محلّی شبیه به پادگان دورافتادهای قرار داشتیم. تنها چیزی که به فکرم رسید، این بود که اینجا آخر خط است و احتمالاً تکتک میبرند و اعدام میکنند. به هر حال دنیا جای ماندن همیشگی نیست.سالهای تنهایی- 8
به ساختمانی یک طبقه که دارای ایوانی بزرگ بود، رسیدیم. پس از مدتی، به هر نفر یک ساندویچ و پشت سرش یک نخ سیگار دادند. هیچکس صحبت نمیکرد. در واقع بی آن که بدانیم منتظر چه چیزی هستیم، همه منتظر چیزی بودیم. حسی غریب، همه را در سکوت نشانده بود. آنچه میتوانست روحیهبخش باشد، وجود گروه بود. یعنی تنها نبودن و همین، امتیازی مطلوب محسوب میشد.سالهای تنهایی-7
در یک لحظه چشمبند را کمی بالا زدم و نگاهی به اطراف چرخاندم. در راهرویی بودیم که به صورت دو ستون، در کناره راهرو، جلو و پشت سرم افرادی مثل من با چشم بسته نشسته بودند. ناگهان نگهبان متوجّه من شد، سریع آمد و با تندی و داد و فریاد، یک لگد محکم به پایم زد و یک ضربه محکمتر به سرم. بعد، دستمال چشمبند را سفت درست کرد و مرا به طرف دیگری برگرداند و خودش بالای سرم ایستاد.سالهای تنهایی- 6
در باز شد، نگهبان، یک بشقاب برنج با خورش بامیه به عنوان شام توی سلّول گذاشت و بییک کلمه حرف، در را بست. به قدری درد داشتم که اغراق نیست اگر بگویم مثل مار به خود میپیچیدم. بیش از یکی ـ دو قاشق از غذا را نتوانستم بخورم و تا صبح از شدّت ناراحتی و درد، رنج بردم.سالهای تنهایی-5
سوار ماشین شدیم و بعد از حدود پنج دقیقه راست و چپ رفتنهای آنچنانی ـ که به سختی از زیر دستمال میدیدم ـ ماشین سر کوچه ایستاد و وارد یک ساختمان اداری شدیم. نگهبانها کمک کردند و مرا به یکی از اتاقها بردند و چشمبند و دستبندم را گشودند. علیرغم درد و خستگی فراوان، دلم میخواست احساس تحلیل رفتگیام را پیش دشمن ابراز نکنم و حداقل ظاهری طبیعی و آماده از خود نشان بدهم.سالهای تنهایی-4
در اتاق، یک تخت با تشک و پتو وجود داشت. با این که از شدّت درد به خود میپیچیدم، به پنجره کوچک مشرف به حیاط نزدیک شدم. تعدادی میله به صورت افقی و عمودی طوری به آن نصب شده و جوش خورده بود که تقریباً پنجره را کور کرده بود و جای دیدی نداشت. حدود دو ساعت گذشت. درد، طاقتم را برده بود که نگهبانی در را باز کرد و به من گفت: «بیا!»سالهای تنهایی-3
من، چون [هواپیمای] شماره یک بودم، زودتر روی هدف رسیدم. متوجّه شدم که درست بالای سر باند فرودگاه، دو فروند هواپیمای میگ مشغول نگهبانی و گشتزنی هوایی هستند. من دقیقاً روی هدف و پشت سر آنها، بمبهای خود را رها کرده، به سمت ایران گردش زدم. حین گردش، یک منطقه بسیار بزرگ مواضع ضدهوایی در تیررسم بود که با فشنگ، این منطقه را زدم...سالهای تنهایی-2
بیمعطّلی، به پست فرماندهی رفتم و از اوضاع مطّلع شدم. موضوع، سخت تکاندهنده بود؛ یک تجاوز بیرحمانه همهجانبه؛ یک دسیسه شوم! به من مأموریت داده شد که فوراً به شهر بروم و در مورد طرح دفاع غیرعامل و آشنایی با وضعیت حمله و آژیرهای مربوط، با نیروی زمینی، سپاه پاسداران و استانداری هماهنگی لازم را به عمل آوریم و مشخص کنیم تا در هر مورد از آژیرها، از سوی مسئولان و مردم، چه کاری باید انجام گیرد.سالهای تنهایی - 1
از این هفته کتاب «سالهای تنهایی: خاطرات ده سال اسارت خلبان آزاده هوشنگ شروین» را میخوانیم. این خاطرات را رضا بندهخدا تدوین کرده است. دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری کتاب «سالهای تنهایی» را در سال 1375 برای نخستین بار و به عنوان پنجاهوهشتمین کتاب خاطرات آزادگان که در این مجموعه تهیه شده، منتشر کرد.نبرد هور – 9
چشم باز کردم و خود را در آمبولانس دیدم. خون از بدنم جاری بود. خودرو در حرکت بود و خودروهای حامل اجساد عراقی ازدحام کرده بودند. نیروهای بازرسی، در جستوجوی فراریان، ماشینها را تفتیش میکردند. سرُمی به دستم وصل شده بود......
33
...