در باب شکستن

هوشنگ ماهرویان


حدود سی‌وهشت ـ نه سال پیش بود. روزی مسعود در سالن دانشکده حقوق دانشگاه تهران نزد من آمد و گفت می‌آئی برویم فلسطین. بدون تأمل زیاد، گفتم من کاری در فلسطین ندارم. کار من این‌جاست ایران، وطنم.
با مسعود در اعتصابات دانشگاه آشنا شده بودم. او و رضوان هیچ‌کدام دانشجوی دانشگاه تهران نبودند ولی هر دو در اکثر اعتصابات دانشگاه فعال بودند. حتی وقتی دانشسرای عالی اعتصاب کرد، رضوان پای ثابت اعتصاب بود. حتی شب‌ها هم در دانشسرای عالی با دانشجویان تا صبح می‌ماند و می‌گفتند شعرهای تولدی دیگر فروغ را برای بچه‌های دانشسرا می‌خواند.

بعد از مدتِ کوتاهی مسعود را که از من جوابِ «نه» گرفته بود با عده‌ای که «گروه فلسطین» خوانده می‌شدند دستگیر کردند و مسعود دفاعی جانانه کرد. با اینکه سوادِ تئوریک آنچنانی نداشت، دفاع‌اش خوب بود و رژیم شاه را نشانه رفته بود. دفاع مسعود به خارجِ زندان رسید من هم با عده‌ای از دوستانم آن را تکثیر و در دانشگاه تهران و بیرون پخش کردیم.

رضوان هم در همین حوالی گوینده‌ی رادیوی عراق شده بود که آرش کمانگیر سیاوش کسرایی را می‌خواند و از جنایات رژیم شاه می‌گفت. چند سال بعد شنیدم که در خیابانی در تهران دیده شده است و کلی حرف و حدیث، که سرش را پائین انداخته و شناسائی نداده و کلی حرف... بگذریم. اما مسعود به زندان رفته بود و در کنار قهرمانان زندان و شکنجه و نه گفتن به رژیم شاه قرار گرفته بود. عباس سوروکی و عزیز سرمدی و بیژن جزنی و غیره. سالی چندبار به بازجویی خوانده می‌شد و هنگام رفتن برای بازجویی زندانیان می‌ایستادند و سرود می‌خواندند که رفیق را باز به شکنجه‌گاه برده‌اند. و وقتی برمی‌گشت می‌گفت مطالبی لو رفته و رو شده بود. و به ذهن هیچ‌ کس نمی‌رسید که آخر بعد از پنج شش سال زندان چی‌ رو شده است. و او باز جزو قهرمانان بود و در کارشان و باز رفتن به بازجویی دوباره و دوباره.

بعد از 57 بود که از ترس رو شدن اسناد ساواک اعتراف کرد که این رفتن‌ها و آمدن‌ها جهت دادن گزارش به ساواک بوده است و او در این چند سال زندان همکارِ زندانبان و ساواک بوده است. بعد از انقلاب هم به فرانسه رفت و همان‌جا درگذشت. و به فکر هیچ کس نرسید که کندوکاوی در هستیِ مسعود کند. این زندگی تراژیک و پرتناقض را به نوشته درآورد. نزد او رود و نه از سر داوری، که از سر کنکاش هستی او را به سخن در آورد. و او مُرد و سخن‌ها همه در سینه‌اش به خاک رفت، و ناگفته ماند. همه رازِ مسعود را می‌دانستند و سکوت می‌کردند. آنها توانایی هم‌صحبتی با مسعود را نداشتند. شاید گزارشات او و امثالِ او بود که بیژن و عباس و عزیز و غیره را در تپه‌های اوین به کشتن داده بود و نه شاید، که حتماً این چنین بود. پس همه شعرِ میرزازاده را که برای پرویز نیکخواه سروده شده بود می‌خواندند که:
«ای سامری تنهائی عظیم عذابت بس»

آنها همگی با ایدئولوژی کنجکاوی را در خود کشته بودند. ایدئولوژی حل‌المسائل همه معضلات آنها بود. به «انسان تراز نوین» و «ما از سرشت ویژه‌ای هستیم» اِستالین باور داشتند. و نمی‌دانستند که سرشت ویژه و انسان نوینی در کار نیست. همین است که هست. برای همین هم بود که بنیان‌گذاران نظریه آزادی آدمی از تفکیک قوا صحبت کردند. انتخابات چند سال یک‌بار را توصیه کردند و تغییر چند سال یک‌بارِ آنها که قدرت را در دست داشتند را مهم دانستند. برای اینکه انسان با تمامی قدرت‌هایی که دارد ضعیف هم هست، طماع هم هست، شهوتران هم هست. شیفته‌ی قدرت هم هست. دروغگو هم هست. به راحتی دوستانش را و اندیشه‌اش را برای حفظ جانش، برای زنده ماندن، برای زندانی نشدن و برای شکنجه نشدن می‌فروشد. حتی برای پولدار شدن. آری حتی اگر ترس از شکنجه و زندان هم در میان نباشد...

همه اینها به کنار. اما یک سؤال. تو مسعود چگونه خودت، خودت را تاب می‌آوردی؟ در تنهایی به خودت چه می‌گفتی؟ آیا حس شرم را در این مدت تجربه هم کردی؟ نشستن با تو آنهم از سر همدلی و نه از سرِ داوری ضرورتی حیاتی بود و کسی با تو ننشست. با تو نشستن و گپ زدن و کشف پیچ در پیچی آدمی. تو را کسی به تحلیل نشست. همه در کار ایدئولوژیِ خود بردند. کسی هم پرسشی نداشت. اگر داشت به سراغت می‌آمد و تراکتاب می‌کرد. یعنی درِ کتاب تنهایی و رنجت را با هم‌دلی باز می‌کرد. وطن با تو چه کرده بود؟ مسعود؟ در آیینه هم توانِ دیدن خود را نداشتی، داشتی؟ و اینها همه در خاک شد و سؤال‌های بسیار بی‌پاسخ ماند که ماند. ساواک و استبدادِ دیرینه‌ی این وطن با تو چه کرده بود که توانِ نگریستن خود را در آئینه نداشتی. داشتی؟ ساواک از تو  دیوی ساخته بود و چنان بی‌رحم و شقی و خودپسند بود که به تو اصلاً نمی‌اندیشید. برای او ـ ساواک را می‌گویم ـ اهدافش اصل بود و تو هیچ هیچ بودی. و تو با انقلاب ول شدی. پس به خود گفتی که پرونده‌ها رو می‌شود و همه می‌فهمند که چه‌کاره بوده‌ای. پس خود نزدى رفیقی رفتی و اقرار کردی که چه کرده‌ای. چند روزی بازداشت و ول شدن. هم از زندان و هم از جهان. تکیه‌گاهی نبود تا بر آن پای بگذاری.

هیچ‌کس نمی‌تواند بفهمد که بر تو چه گذشت. مهاجرت دوستانِ قدیمت که می‌دانستند چه بوده‌ای ـ‌ آغاز شد تو هم به فرانسه رفتی. چرا؟ نمی‌دانم. دیگر آنها ترا به چیزی نمی‌گرفتند. ولی تو نمی‌توانستی بدون قربانیانت سر کنی؟ چرا؟ نمی‌دانم. شاید التماس می‌کردی که باز جائی در میانشان برای تو باز کنند. تو از همان جوانی کمی حرکات لمپنی داشتی که به پایِ مردمی بودنت می‌گذاشتیم. لاغر و خوش‌تیپ بودی. ولی اکنون چهره‌ات را همه، زشتی گرفته بود. تو در همان لحظه‌ که به ساواک آری گفتی در دامچاله‌ای افتادی که راه برگشتی نداشت. آنها ـ بازجوها را می‌گویم ـ از تو آن ساختند که می‌خواستند. نمی‌دانم قبل از دادگاهت بود یا بعد از دادگاه. اگر قبل از دادگاه باشد پس آن دفاعیه هم تهیه و تدارک ساواک بود که ما ساده‌دلان تکثیر و توزیع کردیم؟ و تو. کسی به تو و دردهایت نمی‌اندیشید. و این دردها، دردِ خیانت‌پیشه‌گی، دردِ گزارش کردن بر چهره‌ات افتاده بود و همه‌ی شادابی جوانیت را پوشانده بود. زشت شده بودی، زشت. یک عمر دروغ به دوستان و اطرافیانت اثر خود را بر چهره‌ات گذاشته بود. تاب نمی‌آوردی. می‌آوردی؟ همه‌ی اینها، این بلاها در وطن بود که بر سرت آمده بود. وطن مستبد، وطنِ شاهنشاهی. تاج برسران. آن بازجوها و فحش‌هایشان. ترا هم همکارِ خود کرده بودند. وای بر تو مسعود. اگر در همان اول بازجویی ضربه‌ای به سرت می‌خورد می‌مُردی و این همه درد نمی‌کشیدی. درد خبرچینی و آدم‌فروشی. آن هم آدم‌فروشی دوستان و هم‌نشینان. دردهایی که توانِ بازگویی‌اش را هم نداشتی. رضوان که با مواد مخدر به دنبال تسکین خود می‌گشت. تریاک. صورتش از تریاک تیره و بد رنگ شده بود. دیگر توانِ خواندن شعر فروغ و سیاوش کسرایی را نداشت. مرغ آمین نیما را هم دیگر نمی‌توانست با آن صدای رسا بخواند:

مرغ آمین دردآلودی‌ست کاواره بمانده
رفته تا آنسوی این بیدادخانه بازگشته
رغبت‌اش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه.
و ساواک از او چه ساخته بود:
«بر تنم طوفان رفته‌ست»
به راستی که چه طوفان وحشتناکی!

ولی در رادیو آرشِ کمانگیر را می‌خواند و با احساس هم می‌خواند. و در ضمن با دروغ. همان موقع حقوق‌بگیر ساواک هم بود. جوان بود و نمی‌شد دروغ‌اش را دریافت. ولی اکنون به واقع توفان او را درنوردیده بود. مواد مخدر هم کارساز نبود.
چهره‌اش هم به رنگ تریاک در آمده بود.

ولی مسعود نمی‌دانم تو هم به سمت آن رفتی یا نه؟ آیا به فکر خودکشی افتادی؟ سارتر به سلین پیغام داده بود که چون به نازیسم اعتقاد نداشتی و با آنها همکاری کردی تنها راهت خودکشی‌ست. اما سلین که برای همکاری با نازی‌ها زندان هم کشیده بود، دست به قلم بود. بسیار نوشت و خوب هم نوشت. چنان‌که نوشته‌هایش از نوشته‌های سارتر بیشتر به دل می‌نشست. سارتر از سر تعهد می‌نوشت و سلین از سرِ دل. پس بیشتر بر دل می‌نشست. اما چهره‌ی سلین هم زشت شده بود. بچه‌هایش هم او را رها کرده بودند. چهره‌ای دردمند داشت. اما مسعود قلمِ سلین را که نداشت. یک پاراگراف هم بدون غلط نمی‌توانست بنویسد. و این آن وقت‌ها مزیت مبارز و روشنفکری بود که می‌خواست خصوصیات روشنفکری را از خود بزداید. پس این بی‌سوادی هم به پای مردمی بودن مسعود گذاشته می‌شد. در دادگاه هم واژه‌ای را اشتباه گفته بود. رئیس دادگاه به او تذکر داده بود و او گفته بود که مهم نیست. نمی‌دانم مثل اینکه به جای «حَیزِ انتفاع» گفته بود «حْیضِ انتفاع».

مسعود بعد از اعتراف خود،‌ در کنارِ رفقایی که با آنها نارفیقی کرده بود، ایستاده و با گریه می‌گفت: «محاکمه‌ام کنید، اعدامم کنید». سراپایش همه چشم شده بود، هزاران چشم خونین که زار زار به حالِ این خودِ ویران شده می‌گریستند. این خودی که دیگر هیچ نداشت. وطن ساواک‌زده با او چه کرده بود؟ کاش چشم و گوشی نبود تا این صحنه‌ی فجیع را ببیند و بشنود. هشت سال زندانِ سیاسی کشیدن و تازه این همه خفت و خواری.

وادادگی عیان زیاد به درد ساواک نمی‌خورد. این سازمان جهنمیِ استبداد وادادگی پنهان می‌خواست تا حداکثر سود را هم ببرد. و مسعود به وادادگی پنهان تن داده بود. و نقش‌اش را هم به خواست ساواک خوب بازی کرده بود.
اما گاه وادادگی عیان هم سود خود را برای ساواک داشت. پرویز نیکخواه، کوروش لاشایی و پارسانژاد و دکتر دامغانی از این دسته بودند. وادادگی پنهان اما سقوطی سهمگین هم طلب می‌کرد. فریب‌کاری و خیانت‌پیشه‌گی را طلب می‌کرد. سیروس نهاوندی و مسعود و رضوان و دیگرانی از این دست در این زمره بودند.

وادادگی عریان، اما، برای ساواک ضرر هم داشت. وطنِ استبدادزده را به نمایش می‌گذاشت. اکثر مردم به تمسخر به نمایش تلویزیونی نگاه می‌کردند؛ پوزخندی می‌زدند و به عریانی استبدادی که ساواک رکن اصلی و سیاسی‌اش بود می‌خندیدند.

و کسانی بودند که بر اعتقاد خود پای می‌فشردند. ناصر، با آن صورتِ سبزه و مو و سبیلِ پرپشت‌اش. با آن صدای مهربان و توک زبانی‌اش. وقتی در نقش دکتر استوکمان بازی می‌کرد. ناصر شیفته‌ی دشمن مردمِ ایبسن بود. احساسات چریکی و ماجراجویانه‌اش با این نمایشنامه ارضاء می‌شد.
اینک با پاهای شلاق خورده، و متورم، خود را در راهروی کمیته مشترک به طرفِ اطاقِ شاهین می‌کشاند. پاهایش از چرک و خون بوی گربه مرده گرفته بود. به پاهایش حتی نمی‌شد نگاه کرد. فقط پانسمان‌چی کمیته‌ی مشترک که بسیار چنین پاهایی دیده بود می‌توانست با خونسردی پانسمان‌اش را تعویض کند.

ناصر به دنبال خود رَدی از چرک و خون بر زمینِ کمیته بر جای گذاشته بود. شاهین بازجوی او بود که به کمک حسینی پاهایش را به چنین روزی در آورده بود. و ناصر بسیاری از حرف‌ها را به بازجو نزده بود. او بر شلاق پیروز شده بود. این را می شد در نگاهش، در لبخندش و در صحبت کردن‌اش خواند. ر اه رفتن که هیچ، توان نشستن و حتی خوابیدن هم نداشت. با اشاره‌ای به پاهایش از حال می‌رفت. «قرص نه تزریق»از قرص ‌کاری ساخته نبود. مرتباً استامینوفن می‌خواست. این پاها آیا محصول گزارش‌ها بود؟ پاهای ناصر را می‌گویم. گزارش نارفیقانی که دوستی می‌کردند، با تو هم‌سخن می‌شدند، در شادی‌هایت شادی می‌کردند و مار هم در آستین داشتند. یا اینکه نه؟ خودِ ناصر در بازی‌های تأثری‌اش آنچنان به وجد می‌آمد که تماماً شاه و رژیم‌اش را به محاکمه می‌کشاند. از دکتر استوکمانِ ایبسن هم فراتر می‌رفت. از نقش تأتری‌اش به در می‌آمد و خود می‌شد. پس فقط گزارش‌ها نبود.

کابوس ناصر و پاهایش تمام شدنی نبود. افیون و تریاک هم نمی‌توانستند کاری با کابوس‌هایش کنند. کابوسی که درد می‌شد و تمامی بدن را یک‌سره بهم می‌پیچید. درد پاهای ناصر بعد از چند ماه تمام شد و رفت. اما این درد تمام شدنی نبود. بعد از مرگ هم، حتی بعد از صدها سال در تاریخ، آیندگان می‌توانستند جستجو کنند و در دامچاله‌های تاریخ خیانت‌پیشه‌گی او را بیابند با درد مفاصل‌اش و ناله‌ها...

و باز کسی به دنبال کشف هستی نبود. به دنبال کشف مسعود نبود. به دنبال همدردی با دردهایش. مگر می‌توان با دردِ یک خبرچین هم‌دردی کرد. مسعود مُرد و دیگر هیچ. بهتر که هیچ نمی‌گفتند. او باید از خاطره‌ها هم پاک می‌شد.

و قدی بلند و چهارشانه و استوار با صدائی استوارتر از قدش. استواری که دو تا شده بود. شانه‌ها افتاده بود. خیانت و افشای آن او را هیچ کرده بود. مسعود از ترس شلاق خبرچین شده بود. اما او چه؟ برای پول. پول مگر چه ارزشی داشت. به این رسوائی عظیم می‌ارزید. بوی تریاک و باز تریاک و مواد مخدر. و تریاک هم چاره نمی‌کرد. و درد گردن که به دست و کمر می‌زد و تمام بدن را می‌گرفت. دیگر نمی‌شد استوار راه رفت. عمل جراحی هم چاره نکرده بود. درد جای دیگری بود. وجدان آسیب‌دیده بود. اما مگر وجدانی هم در کار بود؟ داوری نکنیم. با شفقت بنگریم. بر تن‌اش طوفان رفته  است. تب‌اش از خونریزی نیست و چاره‌ای نیست از این ننگ. هر چه کنی نمی‌توان آن را چاره کرده. چاره‌ناپذیر است بر او ببخشائیم؟! ببخشیم هم او دیگر نمی‌تواند با خود، با خودِ ویران و توفان‌زده‌اش کاری کند. علاجی نیست که نیست. او که ساعت‌ها می‌نشست و رمان و کتاب می‌خواند، دیگر تحمل خود را نداشت. این چه خودی بود که ساخته و پرداخته شده بود. دیگران را هم نمی شد دید. همه به هم گفته بودند و «رازِ این من را می‌دانستند.» وای، وای بر تو. وطنِ ساواک‌زده بر تو چه کرده بود؟

و هیچ‌کس برای پرسش و کنجکاوی نزد مسعود نرفت و مسعود مُرد و در خاک شد. ما «داستایفسکی» نداشتیم تا توانِ خلقِ و نوشتن این زندگی تراژیک و دردناک را داشته باشد.

آنها که علمدارِ سوسیالیسم قرن بیستمی بودند، خود را از «سرشت ویژه» می‌دانستند، پس تفکیک قوا،‌آزادی اجتماعات، آزادی قلم و بیان و غیره را همه امری بورژوازی می‌دانستند، و امر سیاست و اقتصاد را در دستان خود گرفتند و آن شد که شکست سوسیالیسم را رقم زد.

آنها نمی‌دانستند که دیکتاتوری خوب هرگز در تاریخ وجود نداشته است. دیکتاتوری، دیکتاتوری‌ست، چه پرولتری آن باشد و چه آریستوکراتیک آن. دموکراسی بد هم وجود ندارد. دموکراسی خوب است و باز بورژوازی و پرولتری کردن آن بی‌معنی است. در دموکراسی طبقات محروم هم توانایی بیشتری برای طلب کردن خواسته‌های خود دارند تا دیکتاتوری‌های پرولتری. آنها دیکتاتوری خود را خوب و دیکتاتوری بورژوازی را بد می‌دانستند.
رضوان هم که فروغ و سیاوش کسرایی می‌خواند و با احساس می‌خواند مُرد و رفت و کسی نپرسید آخر چرا؟

و سیروس نهاوندی چه؟ او به دروغ و با همکاری ساواک از زندان فراری شد. جوانِ ریزنقشی که به کوبا هم رفته بود و در اعتراض به بی‌عملی سازمان انقلابی جدا شده بود. حتی تیری هم به دستش زدند. تا باز عده‌ای از دوستانش را دور خود جمع کند. گروه ضدحکومت بسازد و آنها را به کشته شدن، به اعدام و زندان دهد. و تمامی مدت دروغ بگوید. حتی حاضر نشود حرکت عمدیِ انجام دهد تا آن دوستان به او کمی شک برند، یا او را ضعیف بدانند و از دورش پراکنده شوند. آنچنان که مسعود حاضر نشد کمی در زندان کنار بکشد تا کمتر بداند. چه عیبی داشت حداکثر به او «بریده» می‌گفتند. ولی اطلاعاتش محدود می‌شد. ولی او چنین نکرد. آنچنان که سیروس نهاوندی کوچکترین حرکت اشتباهی که این دروغ را زیر سؤال برد نکرد.

چه بسیار بودند که در زیر شکنجه و از ترس تکرارِ آن تعهد همکاری می‌دادند، ولی به محض خلاصی پیغام می‌دادند که طرف من نیائید. اگر در خیابان رفیقی را می‌دیدند با حرکاتشان علامت قرمز می‌دادند که طرف من نیائید. و ساواک هم می‌فهمید که آدم خود را نیافته و دست از سرشان برمی‌داشت. ولی سیروس نهاوندی فریب داد و چه خالصانه و از سر صدق. او صادق بود با سواک و فریبکار با دوستانش. اکنون نمی‌دانم در این همه سال چگونه تابِ تحمل خود را آورده است. فریب‌خوردگان و کشته‌شدگان را در خواب هم نمی‌بیند تا خود را شماتت کند؟

آیا در زندان پاهای زخمی را ندید؟ مسعود را می‌گویم. آیا جوانانی را ندید که صبح زود آنها را به میدان تیر می‌بردند. و آن جوانان چگونه از سر صدق و وفا به ‌آرمانشان می‌رفتند. آیا از خود شرم نکرد، که گزارش اینان را می‌نوشت و از سر صدق هم می‌نوشت.

زندگی احمدرضا هم چنین بود. چنان شده بود که صبح به دستور ساواک به بازجویی و شکنجه دوستانش می‌پرداخت و شب به سلول برای خوابیدن می‌رفت. چندین سال چنین کرد تا انقلاب شد. آیا آدمی این چنین و با زندگیِ پر از تراژدی قابل مطالعه و بررسی نیست؟

احمدرضا با مأمورین ساواک به گشت در خیابان‌ها می‌رفت و چه صادقانه می‌رفت. با اینکه فقط یک‌بار بهمن روحی آهنگران را دیده بود، در ماشین کمیته مشترک در سی‌متری نارمک او را شناخت و باعثِ دستگیری و شکنجه و مرگش شد. در صورتی که می‌توانست خود را به ندیدن بزند. راستی چرا احمدرضا اینگونه زیر و رو شده بود. بهمن کلاه پشمی به سر و پالتویی به تن داشت که به راحتی قابل شناسایی نبود. احمدرضا، اما، تمامی هوش و ذکاوت خود را در خدت ساواک گذاشتته بود. همه وجودش چشم شده بود تا رفقای سابق را به دام ساواک بیاندازد، چرا؟

احکام و داوری‌های روزگرا ما نمی‌گذاشت بررسی کنیم و بگوئیم آخر چرا؟ چگونه می‌شود که چنین تغییر و تحولی رخ می‌دهد؟ آیا بعد از سی‌واندی سال که از بازجویی‌های ساواک و از احمدرضا می‌گذرد نمی‌توان کمی هم به این قربانی استبداد با شفقت نگریست؟ و پرویز و کوروش و رضوان و دیگران را کاوید و تحلیل کرد؟ و شاید می‌پنداشتند که با ذکر و بررسی ضعف‌ها اعتبار جنبش زیر سؤال خواهد رفت. با یادآوری مسعود و رضوان، آن دفاعیه و آن خطابه‌های رادیوی عراق که بسیاری را هم به مبارزه کشانده بود لوث خواهد شد. دلسردی از مبارزه و یأس و ناامیدی را خواهد پراکند.

آنها که چنین می‌پنداشتند سکوت کردند و سراغ پرسش نرفتند. آنها حقیقت را در پای ایمان ایدئولوژیک خود قربانی می‌کردند و نمی‌دانستند که با طرح نکردن پرسش، قدرتِ نقد گذشته را هم از دست می‌دادند.

اما حمید شوکت چنین نکرد. او در اولین دفتر گفتگوهای خود با رهبران سازمان انقلابی حزب توده نوشت و به درستی نوشت که:
«چرا به امیدی عبث و به بهانه هراس از رسوایی جنبش که در حقیقت هراس از رسوایی خود است، حقیقت را پنهان کنیم و نسلی را در انقطاع تاریخی، بی‌تاریخ یا با تاریخی فرمایشی، بی‌گذشته یا با گذشته‌ای تزئین شده، به معصومیتی دروغین به حال خود رها کنیم تا بارها و بارها همه چیز را از نو تجربه کند. به امیدی عبث در کتمان همیشگی حقیقت و در هراس از رسوایی؟ تا اینکه هفتاد سالی بگذرد و گورباچفی پیدا شود و رسوایمان کند؟

آنها که در بیان حقیقت از رسوایی جنبش در هراسند، مدعیان پرمدعای حقیقت‌های مطلق و موعظه‌گران خطاناپذیری جنبش‌های اجتماعی‌اند. آنها به نام دفاع از حقانیت جنبش، معصومیتی را موعظه می‌کنند که در آن، جسارت اعلام بر خطا، بر صلیب تاریخ‌نویسی فرمایشی مطلوب گشته است. آنها مبلغان انسان‌هایی با سرشت‌ ویژه، پرچم‌هایی بی‌لکه، اصولیتی خدشه‌ناپذیر، اراده‌ای یگانه و حقانیتی بی‌بروبرگرد هستند.»

به بیان دیگر آنها دارای ذهنیتی اسطوره‌ای‌اند و به خرد انتقادی دست نیافته‌اند.
حمید شوکت با چهار نفر از دست‌اندرکاران سازمان انقلابی مصاحبه کرده است. تهرانی، کشکولی، لاشائی و رضوانی. خود او دلیل این انتخاب را چنین توضیح می‌دهد:

تهرانی در قید و بند ایدئولوژی، که بنیاد تفکر جریان چپ سنتی است نبود. کشکولی، سرباز ساده و جان‌برکف حزب بود، لاشائی، متفکر و درهم شکسته و رضوانی، شخصیتی که بدون هیچ ویژگی بارزی در زمینه ایدئولوژی، شجاعت یا تفکر، رهبر بلامنازع سازمان بود! و این به گمانم به این اعتبار که سازمان ده ممتازی است. تیپی که در ژارگون روسی از آن به عنوان آپارتچیک یاد کرده‌اند.»

حمید شوکت اما با نگاه نو و آگاهانه چنان گفتگوها را سامان داده است که خواننده بی‌اختیار شروع به نقادی گذشته هم می‌کند. شوکت خود می‌گوید:

«خاطره‌نگاری به عنوان وسیله‌ای برای بازنگری و نگاه به گذشته دارای اهمیت است.  اما این اقدام می‌بایست از بازگویی خاطرات تلخ و شیرین فراتر رفته و توجه خود را به نقد بی‌پروای گذشته معطوف سازد. اقدامی که در عین حال، خود را نسبت به گذشته وفادار می‌داند؛ چرا که جز این، نتیجه‌ای جز پشت کردن به سابقه سیاسی و تصفیه حساب‌های زودگذر با گذشته‌ی خود و دیگران پیامد دیگری نخواهد داشت. ما در خاطره‌نگاری و بیان روایتی از زندگی و تاریخ‌مان وظیفه‌ی شکل بخشیدن به فرهنگ‌مان را بر عهده می‌گیریم. پس کافی نیست تا همواره با انتشار دفتر و کتابی از خاطرات و یادمانده‌ها، اطلاعات جدیدی را بر دانسته‌های پیشین افزوده و ذهن خود را از آنها انباشته سازیم. بر همین اساس، باید همان‌گونه که ابن‌خلدون بر آن تأکید می‌کند، شناخت از پدیده‌های تاریخی را نه آنکه چگونه هستند، بلکه چرا چنان هستند که هستند، بازبیابیم.
چنین کوششی به بردباری و مرارت نیاز دارد. حال آنکه می‌بینم گاه جز این است. اگر قرار است خاطره‌نگاری به عنوان حافظه‌ی فردی، به عنوان روایتی سیاسی،‌تاریخی و انسانی قابل استناد باشد، کافی نیست بدون آمادگی و کار قبلی، گفته‌ةایی را روی نوار ضبط کرده و با پیاده کردن و راست و ریس کردن آن، انتظار تأثیری جدی و ماندگار داشته باشیم. شاید عمر کوتاه برخی کتاب‌های خاطرات از این دست که با شتابزدگی تهیه شده‌اند، دلیل آشکار این واقعیت باشد که نمی‌بایست به موفقیت‌های زودگذر در این عرصه دل خوش کرد. افشاگری و برملا کردن راز و رمزی از زندگی فردی و سازمانی خود و دیگران، اگر بدون بازنگری انجام شود، جز وسوسه و ارضاء ذهنیتی کنجکاو راه به جایی نخواهد برد. می‌بایست کردار نسلی از چپ ایران را در بوته‌ی آزمایش نهاد و با نقدی بی‌پروا، همه‌چیز را از منظر دست‌گذاردن بر ضعف‌ها و خطاهای گذشته، بی‌مهابا مورد ملاحظه قرار داده بدون اینکه در این اقدام، در جستجوی نفی یک‌باره گذشته برآمده و در پی انتقام‌جویی و یافتن پاسخ‌های ساده بر پرسش‌های بغرنج و پیچیده باشیم. می‌بایست آیینه‌ای در مقابل خود قرار داد و از منظر بازبینی گذشته، به خود و تاریخ خود نگریست. آیینه‌ای نه تنها برای آشکار ساختن زشتی‌ها و دست نهادن بر زخم‌ها و رنج‌ها، بلکه برای راهیابی و نزدیک شدن به کشف حقیقتی که از دردها و رنج‌های‌مان بکاهد. آن هم نه حقیقتی ایمانی و آرمانی و یا برای همه و همیشه، بلکه حقیقتی راه‌گشاده و مبتنی بر کثرت‌گرایی. نمونه‌ای از آنچه آیزایا برلین در «ریشه‌های رمانتیسم» و نقد توتالیتاریسم از آن یاد می‌کند. حقیقتی که از منظرهای مختلف قابل سنجش است و بنیادش بر جدال نظری و شکاکیتی شفاف استوار خواهد بود.»

حمید شوکت با چنین نگاهی و با چنین شفقت و همدلی‌ست که توانسته است مصاحبه با لاشائی را سازمان دهد. شوکت با شفقت و همدلی در کنار کوروش لاشایی نشسته و بدون داوری و با کنجکاوی سؤال کرده و گاه و بیگاه جدل کرده است. تا هستی انسان چپ ایرانی و روانشناسی «شکستن» را دریابد. نگاهی باز و غیرایدئولوژیک و با سودجستن از تفکرِ طیف متنوعی ـ از کستلر گرفته تا ابن خلدون و آیزایا برلین ـ از اندیشه‌ها. در حالی که رفقای دیروزی‌اش متفکرینی همچون هابرماس، هایک و پوپر را، در سایت خود به نام Salam – democrat ، جیره‌خواران سرمایه‌داری می‌نامند. و من مطمئن هستم که از اندیشه آنها هیچ نمی‌فهمند.

پوپر از نظر آقایان جیره‌خوار سرمایه‌داری‌ست چون جامعه باز و دشمنان آن را نوشته است، چون توتالیتاریسم را به نقد گرفته است. چون از هر چه کوچک‌تر شدن حکومت جهت آزادی بیشتر آدمی دفاع کرده است. و چون در فلسفه علم و روش‌شناسی آن نظریات بدیعی آورده است که فلسفه یقینی و دیالکتیکی انگلسی ـ لنینی آنها را به چالش کشیده است. هرچند آنها در پی فهم چنین نگاه‌ها و دیدگاه‌ةا نیستند. آنقدر کنجکاوی را با همین عامل امپریالیسم و جیره‌خوار سرمایه‌داری در خود کشته‌اند که در پی شناختن نیستند. و این دامچاله‌ای‌ست با پایه‌های پوسیده و در آب. سست و شکننده. که آخر قرن بیستم شاهد شکستن و فروپاشی آن بود و صدای شکستن‌اش هنوز به گوششان که پنبه در آن کرده‌اند نرسیده است.
تکه‌های بتونی دیوار شکسته شده برلین قاب شده در ویترین‌های شیشه‌ای تزئین‌کننده خانه‌های اروپایی‌ها، بالاخص آلمانی‌ست. به نشانه شکست حکومت توتالیتر، حکومت ایدئولوژیک و دست آخر دیکتاتوری پرولتاریا. و آقایان دم از دیکتاتوری پرولتاریا می‌زنند و هنوز که هنوز است از کتاب سرخ مائو و کتاب‌های لنین کُد می‌آورند.

اینها دلبستگی نوستالژیک به گذشته دارند. و هنوز نقل از مائو می‌آورند که: «مورد حمله‌ی دشمن قرار گرفتن خوب است نه بد»، «قدرت سیاسی از لوله تفنگ بیرون می‌آید» و بسیاری دیگر.
حمید شوکت اما، با ذهنیتی که دارد توانایی آن را می‌یابد که در کنار لاشایی بنشیند و همدلانه او را به پرسش بگیرد.

حمید شوکت در صفحه 200 کتاب از کوروش لاشایی می‌پرسد: «پیش از دستگیری تو، سیاوش پارسانژاد و پرویز نیکخواه و چند تن دیگر نیز در جریان مصاحبه‌های مطبوعاتی و رادیو تلویزیونی مطالبی شبیه به ‌آنچه در مصاحبه خود پس از دستگیری عنوان کردی گفته بودند چرا نظر آنها تو را به خود نیاورد.» و کوروش لاشایی جواب می‌دهد که: «من وجود آنها را از ذهنم زدودم. اصلاً نمی‌خواستم باور کنم.»

چپ ایدئولوژیک هیچ‌گاه نخواست روانشناسی «شکستن» را تجزیه و تحلیل کند و کوروش لاشایی هم قبل از زندان چنین بود و فقط «شکستن» را از ذهن خود می‌زدود. چپ ایدئولوژیک اصلاً نخواست فرقِ «بیژن چهرازی» را با «کوروش لاشایی»‌تحلیل کند. اولی مقاومت می‌کند، تخلیه اطلاعاتی نمی‌شود و نمی شکند و دومی ظرف یک هفته تخلیه اطلاعاتی می‌شود، می‌شکند و «آری» بزرگ خود را با مصاحبه تلوییونی به ساواک می‌گوید. فرق این دو نوع واکنش چیست و دلایل روانی آن کجاست. این کار دیگر کاری علمی‌ست و جدا از قضاوت کردن‌ها و باید و نباید‌هاست. چرا «بهروز نابت» سه سال زیر بازجویی و شکنجه برگی به اطلاعات ساواک اضافه نمی‌کند و پارسانژاد و «بیژن قدیمی» هرچه را که می‌دانند بدون شکنجه به ساواک می‌گویند و می‌شکنند؟

حمید شوکت در گفتگو با لاشایی در ضمنِ محکوم نکردن او، به پرسش می‌گیرد. همکاری او با «لژیون خدمت‌گزاران بشر» که وابسته به دربار بود و شرکت او در نوشتن کتاب پنجاه سال سلطنت پهلوی و عدم امکانِ اصلاح رژیم را طرح می‌کند و در ضمن منتظر جواب او می‌شود و آنها را به نگارش در می‌آورد. شوکت در ضمن حفظ مواضعِ فکری خود، حرف‌های لاشایی را می‌شنود، ضبط می‌کند و پیاده می‌کند. و این برجستگی کار اوست.

من در مقاله‌ای به نام «شنا در تور صیاد» نوشته بودم، نمی‌دانم چرا تیزهوشانی همچون پرویز نیکخواه و کوروش لاشایی در چنین دامچاله‌ای افتادند و منظورم از دامچاله دقیقاً دامچاله‌ی ساواک بود. اینکه با ساواک نمی‌توان به عنوان شخصیتی مستقل معامله کرد. باید همه چیزت را وانهی تا اعتماد آنها جلب شود. همه‌ی اطلاعات را جلویت می‌چینند، به عمد یا غیرعمد، و سپس منتظر می‌نشینند تا ببینند گزارش می‌دهی یا نه. چنان‌که گزارشش را می‌توان در کتاب لاشایی ـ حمید شوکت خواند.

پس اینکه فلان واداده همکاری ساواک را پذیرفت و گزارشاتی سانسور شده می‌داد و بعضی‌ها را لو نمی‌داد خیالی‌ست بس واهی. ساواک اگر تعهد همکاری می‌گرفت دیگر تا آخر قربانی‌اش را می‌برد. و اگر شغلی می‌داد یا حقوقی می‌پرداخت، دیگر گزارشات کامل هم می‌خواست. کاملِ کامل. ساواک سقوط کامل و نداشتن هیچ فردیتی و ویژگی‌ای را می‌خواست، و این وطنی بود که کوروش لاشایی را هم ساخته بود. پس دامچاله‌ی کوروش لاشایی هم ساخته و پرداخته شد و او هم به آن تن داد.

اما گردانندگان سایت Satam – democrat که از دوستان سابق لاشایی و نیکخواه هستند منظور از دامچاله را که من بکار برده بودم سازمان انقلابی گرفتند. یعنی که پرویز نیکخواه و کوروش لاشایی با تیزهوشی که داشتند چرا در دامچاله‌ی سازمان انقلابی افتادند.

پس من هم توضیح‌ام را کامل می‌کنم. دامچاله‌ی دوم وادادن در مقابل ساواک بود، اما دامچاله‌ی اول همان سازمان انقلابی بود. چرا؟ می‌گویم:

در صفحه 97 کتاب گفتگو با لاشایی، او می‌گوید: «یک روز از فروتن راجع به مسئله‌ی ژنتیک و رابطه‌ی آن با مارکسیسم پرسیدم، چون می‌دانستم دکترایش را در رشته علوم و مهندسی شیمی از دانشگاه گرونویل فرانسه گرفته است. فروتن در پاسخ گفت: «آقا این‌ها به هم ربطی ندارند، این چه سؤالی است؟» و لاشایی این را دلیل کم‌سوادی فروتن می‌داند. و فروتن همان است که با قاسمی و سخائی از حزب توده جدا شده به آنها پیوسته و از آنها جدا شده و به سازمان توفان می‌پیوندند.

اما سؤال لاشایی را بنگر، ارتباط مسئله‌ی ژنتیک با مارکسیسم. خنده‌دار است در شوروی هم شخصی بود که خود را عالم ژنتیک می‌پنداشت و به داروین ایراد گرفته بود که نظریه‌اش تکامل اولوسیونیستی (تکامل تدریجی)ست و نه رولوسیونیستی (انقلابی). پس اقدام به مارکسیستی کردنِ نظریه داروین کرد و نامش میچورین بود.

و شاگردش لیسنکو بود که می‌خواست ژنتیک را مارکسیستی کند. او می‌خواست ثابت کند که رفتارِ روی گیاهان سریعاً شکل ژنتیکی می‌گیرد و ما می‌توانیم از این طریق گیاهان را به نفع خود تغییر شکل دهیم و صدمه‌ای عظیم به کشاورزی شوروی زد. لیسنکو می‌خواست همچون استادش میچورین ژنتیک را مارکسیستی نماید. و چه مضحک و خنده‌دار.

سازمان انقلابی تحت‌تأثیر انقلاب فرهنگی و اندیشه‌های مائو می‌گفت: «برو بیل بزن تا آدم شوی» (صفحه 118) و این را به مائوئیست‌های داخل ایران هم آموزش داده بود و آنها هم به جای مطالعه‌ی جدی، به جای گسترش دادن اندیشه‌ی علم و اسطوره‌زدایی می‌رفتند و بیل می‌زدند تا از توده‌ها بیاموزند. مائو جمله‌ای داشت که می‌گفت: «از توده‌ها به توده‌ها» یعنی که از توده‌ها بگیریم آن را فشرده کنیم و به توده‌ها برگردانیم. پس در ایران نیز که اسطوره‌ها حاکمند از آنها اسطوره را بگیریم و فشرده آن را به توده‌ها برگردانیم. خنده‌دار نیست. در جامعه‌ای که اسطوره‌زدایی از نان شب واجب‌تر است تو بیایی و اسطوره‌پراکنی کنی. طرفداران سازمان انقلابی شدیداً روشنفکر ستیز بودند. در جایی از کتاب لاشایی می‌نویسد:

«وقتی بگوییم «توده‌ها بهترین آموزگارانند» دیگر کتاب و تئوری و مطالعه در درجه دوم اهمیت قرار می‌گیرند و عمل گرایی تقدم می‌یابد.» البته چنین تفکری به پیشرفت کار کمک می‌کرد و راحت‌تر سربازگیری می‌کردیم، زیرا عضویت در سازمان را منوط به دانش تئوریک نمی‌کرد، بلکه با معیار عمل انقلابی می‌سنجید.» (صفحه 120)

در جای دیگری از کتاب کوروش لاشایی نقل‌قولی از عبدالله معینی که از رهبران شورش در کردستان برمی‌گشتم عبدالله معینی به من گفت:‌ «وقتی برگشتی، هر یک از ما دستمال سرخی به گردن می‌بندیم و با کتاب سرخی در دست انقلاب می‌کنیم.» (منظور کتاب سرخ مائوست). آیا این جمله خنده‌دار نیست!

یا در صفحه 158 لاشایی می‌نویسد: «قرار بود تلفیق کمک‌های اولیه با مارکسیسم درس داده شود.» شاید چنین جملاتی اکنون که چهل و اندی سال از آن می‌گذرد مضحک به نظر بیاید. ولی در همان زمان هم گفتن چنین جمله‌ای برای کسی که پزشک هم بود شرم‌آور بود.

آنها در دامچاله‌ای افتاده بودند که ذهن اسطوره‌ای و سنتی ایرانی با ظاهری مارکسیستی و مائوئیستی تزئین شده بود و نیازمند اسطوره‌زدایی بود. با تمامی دکترایی که گرفته بودند ضد علم بودند. مگر نه اینست که می‌خواستند ارتباط ژنتیک و مارکسیسم را بیابند و یا کمک‌های اولیه و مارکسیسم را تلفیق کنند؟ آیا آنها ضد علم نبودند؟ پس در همان زمان هم مثل امروز مهم‌ترین نیاز ما بسط و گسترش دادن علم بود. ولی اینکه اینها می‌گفتند علم نبود ضد علم بود. آنها از دموکراسی هم هیچ نمی‌فهمیدند. می‌فهمیدند؟ اگر می‌فهمیدند انقلاب فرهنگی چین با سرکوب و کشتارش را تأیید نمی‌کردند. فلسفه را هم که نگو. اینکه آموخته بودند مارکس هم نبود اگر بود بعد از این همه سال ادامه‌دهندگانِ راهشان، همانها که سایت Salam – democrat را سامان می‌دهند مثل کاک ابراهیم‌ها نمی‌نوشتند که هابرماس، فیلسوف و جامعه‌شناس برجسته‌ی آلمانی جیره‌خوار سرمایه‌داری است. مسلم است که آنها با اینکه در غرب زندگی می‌کنند نه آدرنو را می‌شناسند و نه هورکهایمر را و بالطبع نه هابرماس را، فقط آموخته‌اند که آدمیان و تفکران را در قالب‌ها و تقسیم‌بندی‌های عامیانه و تنگ‌نظرانه‌ی خود بریزند و دیگر تمام.

پس این دامچاله‌ی اول آنها بود. دامچاله‌ی ایدئولوژی، و عقب‌مانده‌ترین آن یعنی مائوئیسم و دامچاله‌ی دوم ساواک بود که زندگی تراژیک برای آنها نوشت که در افسانه‌های تاریخی نوشته می‌شود و هرکجا که در تاریخ به دنبال دامچاله‌ی «شکستن» بگردی با درجات گوناگونی اسامی همچون پرویز و مسعود و کوروش و رضوان را خواهی یافت که با درجاتی مختلف وادادنِ آدمی را به نمایش می‌گذارند و توی خواننده را به تفکر و در ضمن به هراس می‌افکند که آدمی چه موجود پیچ‌درپیچ و شگفت‌انگیزی است.

و باز در جای دیگر می‌نویسد: لیبرال‌ها می‌گویند: «مدافعان حقوق بشر همه عاملین امپریالیسم هستند.» آیا این چنین است؟ آیا لنینیست‌ها از استالین گرتفه تا مائو و پل‌پت و کیم‌ایل سونگ و غیره چیزی زا حقوق بشر را قبول داشتند؟ واژه‌ی عاملین امپریالیسم اصلاً واژه‌ی مورد استفاده‌ی لیبرالیسم نیست. واژه‌ی استالینیست‌هاست که کتابِ معروف لنین به نامِ امپریالیسم آخرین مرحله‌ی سرمایه‌داری را از بر کرده‌اند و مرتباً با هر کس مخالفند او را عامل امپریالیسم می‌نامند. این طیف‌های گوناگون لنینیسم است که حقوق بشر را اعلامیه دفاع از بورژوازی و حاکمیت سرمایه می‌نامد. مگر همین چندی پیش نبود که طیفی از چپ ایرانی نوشت: «چون حقوق بشر مالکیت خصوصی را قبول دارد ما حاضر به پذیرش، قبول و ترویج آن نیستیم.»

لنینیسم با طیف‌های گوناگون خود در صددِ تسخیر کل حوزه عمومی به نفع خود و اندیشه‌ی خود است. در صورتی که پایه‌ی لیبرال دموکراسی بر «لسه‌فر» و آزادی فرد و انتخاب او بنا شده است. «اندیویدو» از پایه‌های لیبرالیسم و مورد مزمت لنینیست‌هاست. حقوق بشر ریشه در همین «لسه‌فر» دارد. حتی کائوتسکی و سوسیال دموکرات‌ها به زور خود را در آن و موادش جای می‌دهند. کائوتسکی که به ارزش‌های دموکراتیک‌ پایبند بود و لنینیست‌ها خصم او بودند. حال شما که در آرزوی تکان دادن کتاب سرخ (کتاب مقدستان) و دستمال‌های قرمز بودید، آیا می‌توانستید مواد حقوق بشر را رعایت کرده و به آن احترام بگذارید. بدون شک نمی‌توانستید. حتی تروتسکی هم نمی‌توانست، چه برسد به اندیشه‌ی شما که از درونش پل‌پت‌ها بیرون آمدند. لیبرالیسم بر فلسفه‌ی کانت تکیه داده است. از درونش، توماس کوون، فون هایک، ارنست کاسیرر، ارنست ماخ و اینشتین پرورش یافته است. یک دیکتاتور و مستبد نتوانسته است بر پایه‌ی تفکر کانت به فلسفه‌ی سیاسی خود دست یابد. ولی شما لنینیست‌ها باید توضیح دهید، که چرا اینهمه دیکتاتور و مستبد با تکیه بر اندیشه‌ای که بر آن باور داردی به وجود آمده و رشد کرده‌اند. گذشته شما به روشنی گواه است که حقوق بشر ربطی به شما ندارد. می‌گوئید نه، دو سه ماده از حقوق بشر را می‌آورم خود قضاوت کنید و بگوئید آیا به راستی به آنها باور دارید:

«ماده هفدهم
1. هر کس نسبت به مال خود منفرداً و مشترکاً حق مالکیت دارد.
2. هیچ‌کس را نمی‌توان خودسرانه از حق مالکیت محروم نمود.»

تاریخ لنینیسم در قرن بیستم خود گواه ضدیت با ماده هفده حقوق بشر است. از همین‌روست که طیفی از چپ صادقانه نوشت ما اعلامیه حقوق بشر را قبول نداریم.

«ماده هیجدهم
هر کس حق دارد از آزادی فکر، وجدان و مذهب بهره‌مند شود، این حق متضمن آزادی تغییر مذهب یا عقیده و هم‌چنین متضمن اظهار عقیده و ایمان است و شامل تعلیمات مذهبی و اجرای مراسم دینی است. هر کس می‌تواند از این حقوق منفرداً یا جمعاً به طور خصوصی یا به طور عمومی برخوردار باشد.»
آیا شما این ماده را قبول دارید. استالینیسم مبارزه با مذهب را تدارک می‌بیند. کلیساها را قفل و بست می‌زند و به فکر رهاندن آدمی از سلطه‌ی اندیشه‌ی مذهبی‌ست. و این را از خودِ مارکس آموخته

مجله بخارا


 
تعداد بازدید: 5726


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»