گفتوگو با مسئول اردوگاه اسرای عراقی
ابراهیم ذاکری
مصاحبهكننده: خبرنگار تابناک
در حضور نیروهای سازمان ملل اسیر شدیم
این گفتوگو با سرهنگ ارتش جمهوری اسلامی ایران صورت گرفته که روزگاری مسئول نگهداری یکی از اردوگاههای اسرای عراقی در ایران بود و بعدها خود اسیر شد!
اول خودتان را معرفی کنید، بفرمایید که چه زمانی وارد ارتش شدید؟ و در چه بخشهایی از ارتش فعالیت داشتید؟
ابراهیم ذاکری، هستم. سرهنگ بازنشسته ارتش جمهوری اسلامی ایران که در مهرماه سال 1351 به استخدام ارتش در آمدم. در سال 1356 دیپلم گرفتم و برای دوره افسری اعزام شدم و حین انقلاب دانشجو بودم و در سال 1358 هم فارغالتحصیل شدم.
در زمان دانشجویی رستهام زرهی بود ولی چون در زمان دانشجویی شاگرد اول شدم، با انتخاب خودم رستهام را دژبان انتخاب کرده و باز در دوره عالی هم شاگرد اول شدم، بنابراین شهر محل خدمتم را خودم انتخاب کردم.
شما جزء معدود ارتشیهایی هستید که خودتان هم اسیر بودید، هم در دورهای در پادگانهای اُسرای عراقی در ایران، اسیرداری کردید و هم فرمانده اسرای عراقی بودید. قبل از این که فرمانده پادگان اسرای عراقی باشید، جبهه هم رفته بودید؟
بله؛ در تابستان سال 1359 از نظامیها در رابطه با کمک به مردم استفاده می کردند، به دستور امام قرار شد که نظامیها در فصل برداشت گندم به یاری مردم بشتابند. یادم میآید در سال 1359 این کار را کردیم.
چون در آن زمان در گنبد و در بلوچستان یه سری اتفاقات و درگیری های دیگری رخ داد، لازم بود که نیروهای مردمی و بسیج، آمادگی داشته باشد و بسیجیها هم یک آموزش مقدماتی دیده باشند. بعد اردوگاهی بین مشهد و نیشابور بود که در آنجا بسیجیها را آموزش میدادیم.
وقتی متوجه شدم که عراقیها حمله کردند، به مشهد رفتم و خودم را به پادگان معرفی کردم که اگر نیازی هست، ما آماده باشیم. یک ماهی بود که به ما چیزی اعلام نکردند؛ چون من رستهام دژبان بود و دژبان چندان در خط مقدم نیست، بلکه زمانی که نیاز باشد دژبانی را می بردند.
سرگرد کهتری که در آن زمان فرمانده گردان بودند و گردان ایشان از قوچان به مشهد آمده بود، به همراه جمعی از ما نظامیهای داوطلب حرکت کردیم به طرف اهواز. لحظهای وارد شهر شدیم که آبادان در محاصره بود؛ یعنی در آذرماه سال 59. دور تا دورما محاصره بود و هم از طرف اروند روی ما آتش ریخته میشد. هم از طرف بهمنشیر و هم در داخل ستون پنجم روی ما آتش میریختند.
به هرجهت آنجا ماندیم تا اسفند سال 59 که لشکر 77 در منطقه مستقر شد. در 5 / 7 / 1360 عملیات ثامنالائمه انجام شد. من مسئول شدم که اسرا را به ماهشهر منتقل کنم که تعدادشان هم خیلی زیاد بود. نمیدانستم که خود من روزی فرمانده اینها میشوم. به هر جهت ما این اردوگاه را تخلیه کردیم.
لشکر جابهجا شد و برای کارهای اولیه برای عملیات فتح المبین، به طرف شوش رفتیم. تا این که در دی ماه به من گفتند، شما باید به مشهد بروید. مرا به مشهد آوردند و به من گفتند که اردوگاه و کمپ اسرا بسازیم. تمام ذهنیت مسئولان بر این بود که ما باید بهترین ساختمان را در اختیار اینها بگذاریم. چون ایرانیها یکی از حسنهایشان این است که مهماننوازند.
در مشهد به ما ابلاغ کردند که شما را به عنوان فرمانده کمپ اسرای مشهد انتخاب کردیم.
در سال 53 برای گردانهای تانکهای لشکر 77 ساختمانهای بسیار مجلل با همه امکانات درست کرده بودند و ما پیشنهاد دادیم که همین ساختمان گردان تانک را برای کمپ اسرا در اختیار ما بگذارند. این ساختمانها از نظر امکانات سیستم گرمایشی مجهز به شوفاژ و سیستم سرمایش مرکزی خنککننده بود. هر آسایشگاه دارای 20 حمام بود و رختشویخانه جدا داشت. سرویس بهداشتی مرتب و همینطور آشپزخانه مستقلی داشت. این آشپزخانه دارای سردخانه بود و نانوایی داشتیم، و دارای زمین والیبال و سالن ورزشی بود. سالنی بود برای کلاسها که ما همین سالن را بعدها برای قرآن بعد کلاس عربی و بعد کلاسهایی که در رابطه با کلاسهای عقیدتی بود استفاده کردم. نهایتا مکانی بسیار آبرومند و مجهز و بسیار عالی با تمام امکانات را به عنوان اردوگاه اسرا تشکیل دادیم و حدود 1900 نفر از اسرای عراقی را در این کمپ اسکان دادیم.
لطفا همین مقطع را مقایسه کنید با زمانی که خودتان اسیر شدید.
مسأله اسکان در بهترین ساختمانهای لشکر 77 در ساختمان گردان همانطور که عرض کردم سرویس بهداشتی و سالنهای ورزشی، زمینهای والیبال و آشپزخانه مستقل دارای سردخانه و به این نحو اسکان داده شدند.
سعی ما بر این بود که حداقل هر شش ماه یک بار، یک دست لباس به اینها بدهیم؛ لباس زیر اینها دقیقا عین جیرهای که به سرباز خودمان میدادند، زیرپوش، شلوار گرم، جوراب را به اینها میدادیم. همان مرغ، قورمهسبزی، قیمه و صبحانه همان کره، پنیر، نانی که به سرباز میدادیم، به آنها میدادیم. برای ما فرقی نمیکرد که اینها عراقی هستند یا سرباز خودمان. آنها را از خودمان می دانستیم. حتی به اینها میوههای بهتر میدادیم. یعنی میوه و دسر چون حاج آقا نظری تشریف میآوردند مشهد تأکید می کردند که اینها مهمان ما هستند؛ نگاه نکنید ما آنها را در جنگ اسیر گرفتیم و تفنگ مقابل ما داشتند. به مرور زمان میبینید که آنها تحت فشار به جنگ با ما آمدند. ما باید کاری کنیم که رأفت اسلامیمان به گونهای باشد که از نظر فکر و مرامی که دارند، با عملکرد ما تغییر پیدا کنند؛ نه با زور و نه با کتک. نظر حاجآقا مرحوم نظران این بود. شهید آیتالله حکیم هم هر زمان میآمدند ابتدا از کمپها بازدید میکردند، بعد میرفتند آشپزخانه بازدید میکردند بعد میرفتند سرویسها بعد داخل را بازدید میکردند.
در مورد وضعیت درمانی هم مثل سرباز خودمان بود. روزی یک پزشک میآمد، بهیار میآمد داخل، هر کسی که بیمار بود، اسمش را در دفتر بهداری مینوشتند. در اتاق بهداری گردان، پزشک و پرستار مستقر بودند. اگر در آنجا این مشکلشان حل میشد، مثلا اگر میخواستند دندان بکشند، یا اگر نیاز بود بستری میشدند، از آنجا آمبولانس میآمد به بیمارستان لشکر اعزام می شدند.
تخت سه طبقه داشتند، پتو هر شش ماه سهمیه میدادیم ملحفه هر شش ماه میدادیم، روبالشی هر شش ماه میدادیم؛ ضمن این که از صابون و... آنچه که سرباز ما داشت، به عنوان جیره به آنها میدادیم.
علاوه بر آسایشگاههایشان که سه تخته بود، با تمام امکانات، سالنی برای ورزششان بود، پینگ پنگ بازی می کردند در آن سالن، چه در آفتاب چه در باران در این سالن بازی میکردند. مسابقه میگذاشتیم و جایزه به آنها میدادیم به نفر اول، دوم، سوم انگیزه برای آنها ایجاد میکردیم تا از آن حالت بیرون بیایند، والیبال برای آنها برگزار میکردیم. زمین فوتبال گل کوچیک داخل گردان بود.
آیا آنها را به زیارت حضرت امام رضا (ع ) هم میبردید؟
مرحوم نظران میگفتند که من دلم می خواهد به گونهای با اینها رفتار کنیم که واقعا اثر مثبتی ثانیه به ثانیه روی اینها بگذاریم. این بود که آنها را در مراسمها شرکت بدهیم. ما آنها را به نماز جمعه میبردیم، زیارت میبردیم. حتی شبهای تاسوعا و عاشورا آنها را به هیأت عراقیها که در کوچه آیت الله شیرازی بود، می بردیم. آنجا سینه می زدند و عزاداری می کردند. شام می خوردند و به اردوگاه برمیگرداندیم.
البته این بردنها برای اسرا خیلی خطرناک بود. اگر که خدای ناکرده یکی ـ دو تا از آنها فرار میکردند، چه میشد؟ ولی چون خود اینها علاقهمند بودند، بعد از این که مستقر می شدند آمار میگرفتیم و میدیدیم تعدادشان درست است، بدون نگهبان و بدون این که کسی مسلح دور و اطراف آنها باشد. هیچ اجباری هم در کار نبود. وقتی که میگوییم مجبور!! یعنی باید دور آنها را نگهبان بگذاریم، جلو اسکورت، عقب اسکورت، نه از این حرفها نبود؛ خیلی راحت آنها را به مجالس میبردیم.
آیت الله حکیم اصرار داشتند که اسرا را در این مجالس ببرید. تا آن زمانی که ما بودیم خیلی از این اسرا توبه کردند و خیلی از آنان کلاً مرامشان را کنار گذاشتند و حتی بعضی از اینها در مشهد ازدواج کردند. این اردوگاه این جوری بود. حدود 1800 نفر اسیر آنجا بود، بعضی از آنها ابتدا خیلی تندخو بودند. ولی ما تا جایی که توانستیم با اینها مدارا کردیم فشار روی ما خیلی میآمد. 3 – 4 ماه اول خیلی اذیت شدیم؛ ولی به خاطر عملکردمان و برخوردمان، میگفتند شما این طوری رفتار میکنید که ما را فریب بدهید، اما بعد دیدند که نه این واقعیت هست؛ مطمئن شدند که تمام این امکانات هست و مسئولین میآیند و میروند، نظرشان تغییر کرد.
در آن مدت چند سال فرمانده اردوگاه اسرای عراقی بودید؟
من حدود 19 ماه فرمانده کمپ اسرا بودم.
در آن زمان با سربازی که با اسرا بیتوجهی یا بدرفتاری میکرد، چه میکردید؟
طبق آیین نامه انضباطی تنبیه میشدند، اضافه خدمت میگرفتند.
یعنی ارتش جمهوری اسلامی ایران به شما بخشنامه داده بود که اگر سربازی با اسیر عراقی به هر دلیلی بدرفتاری کرد، تنبیه شود؟
بله
یعنی شما سرباز جمهوری اسلامی را به خاطر اسیر عراقی اضافه خدمت دادید؟
بله، من در زمان فرماندهی خودم در دژبان منطقه شمال و شرق کشور، یک سرباز را به خاطر این که اسیر را تنبیه کرده بود، طبق آیین نامه انضباطی جریمه و منتقل کردم.
در آنجا هر کس شرح وظایفش مشخص بود؛ اگر بهداری رسیدگی نمیکرد، به علت عدم رسیدگی و بی توجهی تنبیه انضباطیش میکردیم. یا اگر سرآشپزمان نسبت به غذا بی تفاوتی کرده و آن غذا را خوب درست نکرده بود، تذکر میدادیم؛ شفاهی و بعد کتبی، بعد تنبیه میکردیم. هر کسی را که در بخشی که فعالیت میکرد، کوتاهی میکرد مورد مؤاخذه قرار میدادیم.
آقای ذاکری چطور شد که به جبهه رفتید؟
من حدود 19 ماه در کمپ اسرا بودم؛ ولی میل و علاقهام بیشتر به جبهه بود. فرمانده لشکر به مشهد آمد و من از ایشان خواهش کردم که من مدت زیادی در مشهد هستم و میخواهم به منطقه بروم، که موافقت کرد به منطقه رفتم و سرپرست دژبان شدم.
در آنجا دو تا سه تا لشکر که بودند میآمدند، لشکرها را به یک فرمانده دژبان میدادند که راههای مواصلاتی و دستورالعملهای کلّی نوشته میشد و افراد غیرمجاز و مجاز، رده کنترل عبور و مرور و رده کنترل ماشینها و اینها زیر نظر دژبان بود. من هم مسئول دژبان ستاد لشکر77 بودم و هم مسئول دژبان لشکرهای ارتش در آن منطقه.
در سال 67 شرایط جوری بود که فرمانده لشکر به ما اعلام کرد که به اتفاق نیروهای سازمان ملل و جمعی از مسئولان به خط مقدم بروید و در آنجا باشید. چون عراق داشت خط را می شکست و جلو میآمد بعد از پذیرش قطعنامه، البته جمعی از مسئولان بلندپایه هم به همراه من بودند. زمانی که ما رفتیم آنجا شب بود، با آنها مشغول مذاکره شدیم.
با چه کسانی مذاکره کردید؟
با نمایندگان سازمان ملل، آنها هم کنار ما بودند.
برای چه کاری به آنجا رفتید؟
رفتیم آنجا مذاکره کنیم که شما خط را شکستید و از مرزهای بین المللی جلوتر آمدید، باید به آن طرف خط مرزی برگردید. همراه من سرهنگ مجتبی جعفری و برادرش محسن جعفری بودند که اینها فرمانده گردان بودند، رئیس عقیدتیمان هم بود و همه مسئولان نیز بودند.
به آنها گفتیم که شما منطقه ما را اشغال کردید. یک ساعت نکشید که از بالا با هلیکوپتر و از پایین با نفربر و تانک حمله کردند و همه ما را دستگیر کردند.
در حضور نمایندگان سازمان ملل؟
بله در حضور اینها ما را گرفتند. اصلا فکر نمیکردیم که ما را بگیرند؛ من تمرّد میکردم که برگردم.
در منطقه فکه یا چاه نفت که محل صحبت ما بود، یک تپهای بود؛ و البته چون من کمابیش عربی متوجه بودم، فهمیدم که سرگردی ـ که قدش هم کوتاه بود ـ گفت: به هر نحوی شده همه را محاصره کنید. البته حدود 1600 نفر سرباز و درجه دار پشت خاکریزهای خودمان مستقر بودند. من به یکی از دوستان آقای صمدی گفتم: اینها قصد اسارت ما را دارند، من متوجه شدم. گفت: نه بابا،کنار ما نمایندگان سازمان ملل هستند؛ ما آمدیم اینها را بیرون کنیم. سرانجام هم ما را گرفتند. من اقدام به فرار کردم؛ اما چون نزدیک بودم، دوباره دستگیرم کردند. ما را کتک زدند، دستهای ما را با سیم بستند. از آنجا خواستم فرار کنم که باز ما را گرفتند و اسیر کردند.
چند نفر را آن روز گرفتند؟
اون روز 33 نفر بودیم.
سی وسه نفر کلاً افسران بودند؟
افسر؛ بله. همه افراد از درجههای بالا بودند.
نیروهای ما متوجه آن اقدام عراقی ها نشدند؟
نه؛ چون آنها پشت خاکریزها از ما فاصله داشتند و قطعنامه پذیرفته شده بود و تصور چنین اقدامی از سوی عراقی ها نبود.
آن نیروهای سازمان ملل چیزی نگفتند؟
وقتی ما آمدیم اینطرف متوجه نشدیم اینها چی شدند. بعدها به ما گفتند که این نمایندگان رفتند؛ دو نفر بودند و توجهی نکردند. بعد من به محض این که آمدم در اردوگاه «العماره» به بچهها گفتم که چون ما اسیر عراقی زیاد داریم و اینها کمتر دارند، بیشتر به دنبال این بودند که اگر تبادلی صورت بگیرد، به هر بهانهای شده همه آنها را برگردانند. من دیدگاهم این بود که همین اتفاق هم افتاد.
قبل از اسارت در عملیاتی هم شرکت داشتید؟
بله من در عملیات رمضان و خیبر و عملیاتهای والفجر بودم.
ما را به مقر تیپ و بعد هم به «العماره» بردند. در آنجا برخی از دوستان و معاون حفاظت، معاون عقیدتی و فرمانده گردان آقای صحت را دیدیم که همه را گرفته بودند.
ما را که گرفتند، به دوستان گفتیم ببینید اینها خواه ناخواه دنبال اطلاعات هستند. ما همه یا درجهدار هستیم یا سربازیم. نگوییم ما چهکاره بودیم و همه مدارکی که داشتیم همه را از بین بردیم؛ درجه هایمان را در راه کندیم و کارت شناساییمان را ریز ریز کردیم. از آنجا ما را به زندان الرشید بردند.
نیروهای سازمان ملل که در هنگام اسارت شما در آنجا حضور داشتند آیا برای شما اقدامی کردند؟
متاسفانه هیچ اقدامی نکردند.
ما را آوردند به زندان «الرشید». چهار ماهی هم در سلول بودیم که دو بار ما را بردند برای بازجویی که داستان بازجویی ما خیلی مفصل هست.
من به این نتیجه رسیده بودم که عراقیها دنبال یک نفر میگشتند که اطلاعات داشته باشد و بهترین نفر هم من بودم.
به آقای صمدی و یکی از دوستان گفتم که من میروم؛ اگر هم مردم، بهتر از این است که بخواهم به اینها اطلاعات بدهم. شما هم اگر شد بگویید من گروهبان ذاکری هستم. رهبر شاخه منافقین هم که اسمش را در آبادان دیده بودم، ابراهیم ذاکری بود. بررسی کردم دیدم مسئول شاخه نظامی منافقین بود در عراق. بازجویی که رفتم، گفتم: بابا ابراهیم ذاکری اونه، نکنه با اون کار دارید آدمی که دنبالش میگردید، من نیستم.
یعنی اینها تا آخر هم نفهمیدند که شما فرمانده اردوگاه اسرای عراقی هستید؟
نه من یک مدت خیلی بیمار شدم و به دلیل کتک زیاد حتی به کما رفتم که مهندس مهدیزاده خیلی به من کمک کرد.
تا آمدیم در اردوگاه بعقوبه ما آخرین نفری بودیم که در 21/ شهریور / 69 تبادل شدیم که آنجا صلیب ما را دید؛ من آنجا به صلیب گفتم که فلانی هستم.
آقای ذاکری از اردوگاه و اسارتتان برای ما توضیح بدهید.
در زندان الرشید یکی بود که برای ما سخنرانی کرد و گفت شما با ما همراهی کنید و از این وعدهها که سرانجام هم چشمهای ما را بستند و بردند به اردوگاه 19 تکریت که آنجا با کابل و باتوم به ما خوشامدگویی کردند.
تا آخرین روز اسارت، ما در گوشه آسایشگاه چهار تا سطل داشتیم که شبها که درها را قفل می کردند در آنها قضای حاجت میکردیم و تا صبح که سطلها را تخلیه میکردیم بوی این مدفوع و ادرار در مشام بچهها بود؛ یعنی وقتی که ما آنجا رفتیم با ایران غیر قابل قیاس بود.
همون لحظه ای که این چیزها را دیدید و یاد آن دورهای که خودتان فرمانده اردوگاه بودید، افتادید. بعد، از آن خوشرفتاریهایتان با اسرای عراقی پشیمان نشدید؟
من اتفاقا رویم را به آسمان کردم گفتم خدایا میگویند از هر دستی بدهی از همان دست میگیری! خودت شاهد بودی اسکان اینها امکاناتشان میوهای که ما به اینها میدادیم، یعنی ما باید جوابمان را این جوری بگیریم؟ یعنی گله را ما از خدا میکردیم که شاهد ما بود.
اما پشیمان نشدم. مگر کسی که رفتار انسانی داشته باشد از کار خودش پشیمان میشود؟ ما معتقدیم که روزیباید پاسخگوی اعمالمان باشیم.
اردوگاه شما به چه شکلی بود؟ سوله بود یا اتاق؟
اردوگاه ما آسایشگاه بود که سیمان بود. کف و سقفش هم سیمان بود که برای گرمایش و سرمایش آنجا هیچ چیزی نبود. فقط یک والور به ما میدادند در زمستان سوزناک تکریت و بعد دیگر سرویسی که توالتی داشته باشیم نبود. در سطلها قضای حاجت میکردیم و صبح زود می آوردیم در توالت صحرایی که خودمان در اردوگاه درست کرده بودیم، خالی میکردیم.
تخت هم که نداشتید؟
تخت!! ما برای یه ذره مقوا که میآوردند در آسایشگاه میرفتیم ثبت نام میکردیم که روی نوبت یک تیکه مقوا به ما بدهند که آن را زیرمان بیندازیم. در طول اسارت همان پتویی که به ما دادند همان بود تا آخر همان یک دست لباسی که به ما دادند تا آخر با ما بود.
در اردوگاه ما هم بچههای سپاه بودند، هم افسرها بودند، دکتر هم بودند. یعنی اردوگاهی بود که از نظر سلسله مراتبی موقعیت بالایی داشتند، ولی بدترین نوع رفتار را با ما میکردند.
کلا در اردوگاه چند نفر بودید و فرمانده اردوگاه شما چه کسی بودند؟
450 نفر بودیم، فرمانده اردوگاه آقای سرهنگ نگارستانی بودند.
از اردوگاه و فعالیتهایتان در اردوگاه توضیح بفرمایید
در ایران متخصصین اعصاب و روان کلاس میگذاشتند که اگر شما یک اسیری را دیدید که یک هفتهای تو خودش هست سریع او را از آن حالت بیاورید بیرون چون احتمال روانی شدنش زیاد هست. بر این اساس توانستم، با پارچه توپ درست بکنم. سرانجام ما در اردوگاه تیم ورزشی درست کردیم و دسته اول و دسته دوم مسابقات راه انداختیم. مجله ورزشی داشتیم، که روی دیوار میزدیم. از نظر اخلاق و بازی بازیکن هفته انتخاب میکردیم، تیم برتر انتخاب می کردیم و یک کاری کردیم که اردوگاه و همه را به تحرک وا داشتیم یک انگیزه بسیار خوبی داشتند توی اردوگاه ما الحمدالله. اردوگاه بسیار سالمی بود، بچه ها یکی کلاس عربی داشت، یکی کلاس نقاشی داشت، من مسئول کلاس والیبال اردوگاه بودم.
آقای ذاکری از خانوادهتان بفرمایید چند فرزند دارید؟
در سال 53 ازدواج کردم و حاصل ازدواجم چهار فرزند هست که فرزند اولم دختر است که دبیر رشته الهیات هستند و سه پسرم مسعود و مهدی و مجید دندانپزشک و جزو دانشجویان نمونه و مخترعان کشوری هستند. آنها همچنین دارای مدال طلا و نقره جهانیاند. پسرم مهدی ذاکری دو دوره در دوره دانشجوییاش دانشجوی نمونه کشور شد و به دلیل اختراعش که در ایران به ثبت رسید، در سطح جهانی در سال 87 به انگلستان اعزام شد که مدال طلای آنجا را گرفت و تندیس دبلگلد از کشور انگلستان را که در زمینه اختراع علمی هست، دریافت کردند. فرزند سومم اختراعش سال 88 به کره جنوبی اعزام شد که آنجا ایشون مدال نقره گرفت و بورس هم از کشور روسیه گرفت که ما مخالفت کردیم و در همین دانشگاه دندانپزشکی کشور درس میخوانند. خود من هم حدود 9 سال هست که بازنشسته شدهام. مدتی در مجموعهای که مربوط به آزادگان عزیز هست، جزء هیات امنای مرکزی و سه سال بازرس آن مجموعه بودم. عضو هیات مدیره مجتمع اقتصادی آزادگان هم بودم. حدود دو سال مدیر عامل یک شرکت کشاورزی در خراسان بودم و هم اکنون هم مدیر عامل مجتمع اقصادی آزادگان خراسان هستم.
از اینکه دعوت ما را پذیرفتید و وقت خود را در اختیار ما گذاشتید از شما بسیار متشکریم.
تعداد بازدید: 10510