سفرنامه هیروشیما- بخش دهم



15 مرداد


صبح پس از صبحانه، جمع می‌شویم جلوی مهمان‌خانه. دیگر از راننده چاق خبری نیست. خودرو جمعی دیگر و راننده‌ای دیگر آمده است. قرار است ما را ببرد به روزنامه چوگوکو. راه زیادی نیست. ساختمان روزنامه، بزرگ و سفید، کنار پارک صلح است. به طبقه دوم می‌رویم. شاید اتاق نشستهای روزنامه باشد. میزهای پراکنده را کنار هم می‌چینند تا همه بتوانند دور آن بنشینند. قهوه‌، شیرینی تر و دفترچه‌های یادداشت رفته‌رفته روی میزها حاضر می‌شوند. آن سوی میز سه ژاپنی سالخورده نشسته‌اند؛ هر سه از بازماندگان بمباران اتمی هیروشیما. این سوی میز، شماری افراد میان‌سال، بعضاً بازمانده از بمباران شیمیایی عراق علیه ایران.

آقای تراماتو یکی از کسانی که داس بمب اتم از کنار پایش گذشته می‌گوید: ده ساله بودم که هیروشیما بمباران شد. خانه ما یک کیلومتر با مرکز انفجار فاصله داشت. هُرمِ انفجار همه چیز را به شعاع دو کیلومتر با خاک یکسان کرد. من با مادرم زندگی می‌کردم. او مُرد، اما هنوز هم نمی‌دانم چرا من زنده ماندم. در حال فرار بودم که زن دیگری مرا به آغوش کشید و نجاتم داد.

تراماتو ده سال پیش، به ایران سفر کرده است: به همراه خانم سویا، به ایران آمدم. آن‌جا بود که شنیدم برخی از مردم ایران بمباران شیمیایی شده‌اند. ما برای کار دیگری به ایران آمده بودیم. آن را رها کردیم و افتادیم دنبال این خبر ناشنیده! به سردشت رفتیم. باورش آسان نبود. آیا ایران بمباران شیمیایی شده؟ با یک جوان 20 ساله سردشتی آشنا شدم. او عکس دوران کودکی‌اش را به من نشان داد. تأثیر گازهای شیمیایی را در بدن او دیدم. در سردشت و تهران، مجروحان دیگری را ملاقات کردم. حرفهای آنان، حرفهای ما بود، با این تفاوت که جهان از عواقب بمباران اتمی هیروشیما باخبر است، اما از نتایج بمباران‌های شیمیایی ایران هیچ اطلاعی ندارد.

خانم اُکادا، دیگر بازمانده آن حادثه، با اشاره به این‌که ارتباط سازمان‌های مردم‌نهاد ایران و ژاپن در مبارزه با سلاح‌های کشتارجمعی، ده‌ساله شده، پرسید: در ایران رئیس جمهور تازه‌ای انتخاب شده. چه نظری دارید؟

یکی از این طرف میز گفت: امید.

خانم اُکادا ادامه داد: شمار ما بازماندگان در حال کم شدن است. من امروز در نشستی برای نوجوانان هیروشیما سخن راندم. اطلاعاتم را راجع به جانبازان شیمیایی ایران به آنها گفتم. ]اما چه سود![ می‌گویند تعداد کلاهک‌های شیمیایی در حال کاهش است، اما ظاهراً سلاح‌های شیمیایی دارد افزایش می‌یابد. در خبرها می‌شنویم که در جنگ‌ها به کار گرفته می‌شوند.

آقای هوکتا با 85 سال سن می‌گوید که تا سال گذشته داوطلبانه در امور صلح و گسترش آن کار می‌کرده است: من آسیب‌دیده مستقیم بمباران اتمی هیروشیما نیستم. بعدازظهر به شهر رسیدم و تحت تأثیر تشعشعات آن قرار گرفتم. هفده سال داشتم. زنده‌ها و مرده‌ها چندان تفاوتی با هم نداشتند. آنانی که توانسته بودند خود را از مرکز انفجار دور کنند به جایی رسیده بودند که محل استقرار سربازان بود. دارو و درمان می‌خواستند؛ در حالی که نمی‌دانستند چه بلایی سرشان آمده. من افرادی را می‌دیدم که پوست تن‌شان سوخته بود. صف کشیده بودند تا شاید پزشکی آنان را معاینه کند، اما آنها نتوانستند تن زخمی‌شان را به دکتر نشان دهند. همگی مُردند.

آقای هوکتا ادامه می‌دهد: وقتی به خودم آمدم، شروع کردم به کمک. از روستاهای اطراف، غذا می‌رساندیم تا شاید بازماندگان زنده بمانند. روز سوم فراوانی پیکرهای بی‌جان مشکل آفرین شد. اطراف رودخانه پر شده بود از جنازه‌ها. باید به بیرون شهر منتقل می‌شدند. وقتی مجروحان یا کشته‌شدگان را بلند می‌کردیم، پوست‌شان به دست‌مان می‌چسبید. خیلی زود همه احساسم را از دست دادم. گمان می‌کردم در حال جابه‌جاییِ بار هستم. دوازده روز بار (جنازه) می‌بردم. کار که تمام شد، درد وجدان به سراغم آمد و تا یک سال بعد رهایم نکرد. کابوس‌های آن تصاویر مثل بختک در وجودم سنگینی می‌کرد. چاره‌ای نداشتم، باید راهی پیدا می‌کردم؛ شاید فراموشی به سراغم بیاید. در راه‌آهن مشغول کار شدم. من عکس جانبازان شیمیایی ایران را دیده‌ام. احساسات شما را درک می‌کنم.

شیرینی تر را با قهوه خوردم.

نوبت به این طرف میز می‌رسد. علی‌رضا یزدان‌پناه که با یک‌چهارم یا یک‌پنجمِ ریه‌اش تنفس می‌کند، می‌گوید: آرزو می‌کردم ای کاش اینها داستان بود، اما سوختن پوستم، دوبار پیوند قرنیه چشمم، و نامزدی‌ام برای تعویض ریه واقعیت دارد.

علی‌اکبر فضلی که شش سال از هشت سال دفاع ایران در برابر عراق را در جبهه‌ها بوده، می‌گوید: چهل و چهارمین عمل جراحی‌ام را سال 1375 انجام دادم. مشابهت‌ها و تفاوت‌هایی در جنگهای ایران با عراق و ژاپن با دیگر کشورها دیده می‌شود. یکی از مشابهت‌ها آلام ناشی از به‌کارگیری سلاحهای کشتار جمعی دشمنان علیه این دو کشور است و یکی از تفاوتها آگاهی جهان از جنایت انجام شده در هیروشیما و ناآگاهی دنیا از بمباران‌های وسیع شیمیایی عراق علیه ایران است.

بهروز افخمی کم حرف می‌زند. با چشمهایی که همیشه پر آب است، نگاه می‌کند. سرفه‌هایش به سختیِ علی‌رضا نیست: مجروح شیمیایی‌ام. قرنیه چشم راستم عوض شده. منتظر تعویض قرنیه چشم چپم هستم. دیدن شما برایم جذاب بود.

مرتضی سرهنگی می‌گوید: یکی از تجربه‌های تکرارناشدنی زندگی من دیدار با سه تن از بازماندگان بمباران اتمی هیروشیماست. پرسش من از شما این است؛ آیا آن‌چه دیده‌اید، نوشته شده؟ چون اگر قرار باشد پیامی منتقل گردد، باید نوشته شود. می‌گویند اگر مرگ نبود، چیزی هم نوشته نمی‌شد.

خانم اُکادا می‌گوید: تا ده سال به ما اجازه ندادند درباره بمباران اتمی حرفی بزنیم. هیچ کس اجازه حرف زدن نداشت.

آقای تراماتو می‌گوید: موزه‌ای در پارک صلح تأسیس شده که یاد این حادثه را با شیوه‌های گوناگون به اطلاع علاقه‌مندان می‌رساند، اما از کتابی که بخواهد در اختیار عموم قرار گیرد ]و از جزئیات آن جنایت بگوید[ بی‌خبر هستم.

آیا به واسطه تحمیل آن ده سال فترت اجباری امریکاییها به ژاپنی‌ها در نگفتن و ننوشتن از بمباران اتمی است که منابع مکتوب از این حادثه تولید نمی‌شود؟ آیا توسعه این فرهنگ در میان ژاپنی‌ها مبنی بر این‌ که با نفرت و زنده نگه‌داشتن آن نمی‌توان کاری از پیش برد، خاطره‌نگاری از فاجعه هیروشیما گسترش نداشته است؟ و یا پیگیری این سیاست فرهنگی که «پنبه صلح» بهتر از «تیغ جنگ» است،باعث شده ادبیات ژاپن به شکل گسترده از بمباران‌های اتمی یاد نکند؟

البته زمین ادبیات ژاپن از رویش ادبیات و تاریخ مرتبط با بمباران اتمی خالی نیست، اما آن طور که ما فهمیدیم، بذری هم در این زمین افشانده نشده است.

هدایت الله بهبودی



 
تعداد بازدید: 3728


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»