به جای گریه، می‌خندید

راوی: مهین خمیس‌آبادی

وقتی جهاد اعلام می‌کرد که برای میوه‌چینی برویم، نمی‌توانستیم بچه‌هایمان را توی خانه تنها بگذاریم؛ خیلی کم‌سن‌وسال بودند. این‌جور وقت‌ها اکبرآقا بنده خدا ماشین بزرگ‌تری کرایه می‌کرد تا بچه‌ها هم جا شوند. ده ‌بیست تا زن جمع می‌شدیم و همت می‌کردیم میوه‌ها را از روی درخت می‌چیدیم و جعبه می‌زدیم. غروب که می‌شد، کامیون می‌آمد.

سیصد و شصت و نهمین شب خاطره - 3

راوی دوم برنامه شب خاطره، سیدامیر عبداللهی، متولد 31 فروردین 1335 از محله چهارصددستگاه نازی‌آباد بود. او از 16 سالگی به جبهه رفت. سال 1361 با عملیات مسلم‌بن عقیل، پایش به عملیات‌ها باز شد و در جبهه ماند تا عملیات کربلای 5 که هر دو پای خود را در جبهه جا گذاشت. برادرش نیز در جبهه شهید شد و به همین علت، راوی دو مدال از دستان حضرت ابوالفضل(ع) دارد؛ یک مدال برادر شهید بودن و دیگری مدال جانبازی.

برشی از خاطرات رضا امیرسرداری

مرصاد

بعد از پذیرش قطعنامه، علاوه بر بسیاری از اسرا، عراقی‌ها هم انتظار داشتند به‌زودی با حل شدن مسایل بین ایران و عراق، تکلیف اسیران هم روشن شود. روزنامه های عراقی از فردای همان روز اعلام خبر پذیرش قطعنامه از طرف ایران، تبلیغات وسیعی را حول بند ۶ قطعنامه آغاز کردند. آنها با چاپ لیست‌های بلندبالایی از آمار، ارقام و تاریخ حوادثی که قبل از شروع جنگ رخ داده بود، می‌کوشیدند ثابت کنند ایران آغازگر جنگ بوده است

سیصد و شصت و نهمین شب خاطره - 2

راوی نخست مراسم سیدعباس حیدری بود که در ادامه سخنانش گفت: وقتی به مسجدسلیمان رسیدیم، برخلاف آنچه انتظار داشتیم، نه خبری از یک پایگاه نظامی رسمی بود و نه تجهیزات خاصی. آنجا بیشتر شبیه یک باغ بزرگ بود. در دو طرف آن، چند چادر زده بودند. در طرف دیگر، یک ساختمان قرار داشت. چند روزی در آنجا آموزش دیدیم. تمرین تیراندازی و کار با سلاح‌های سبک را به ما یاد دادند.

سیصد و شصت و نهمین شب خاطره - 1

سیصد و شصت و نهمین برنامه شب خاطره، 5 تیر 1404 با یاد شهدای حمله اسرائیل، به صورت برخط در فضای مجازی حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. در این برنامه سیدعباس حیدری رابوکی، سید امیر عبداللهی و حاج‌جواد علی‌گلی به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت. راوی نخست مراسم، از اهالی قدیمی میدان خراسان و یکی از موتورسواران حرفه‌ای پیش از انقلاب است.

کمک‌های مردم اصناف و بازار

خاطرات حاج‌حسین فتحی

با کمک برادر خانی و دوستانش، غذای گرم تهیه کردیم و فرستادیم برای خطوط درگیری، خود ما هم با چند تن از برادران بازاری وارد منطقه شدیم و لباس گرم و اورکت و جوراب برده و میان رزمندگان پخش کردیم و دوباره به مسجد بازگشتیم. باز هم به فکر مردم آواره و مهاجرین جنگی افتادیم، به اتفاق آرا قرار شد غذای گرم تهیه کنیم و روز بعد، یک دیگ اضافه‌تر را به مردم جنگ‌زده اختصاص دادیم.

سیصد و شصت و هشتمین شب خاطره - 3

راوی سوم شب خاطره، مسعود ده‌نمکی، روزنامه‌نگار، نویسنده، تهیه‌کننده و کارگردان سینما و تلویزیون بود. او گفت: عکاسان جنگ خوب یادشان است؛ یکی از معضلات جنگ تحمیلی این بود که رزمندگان از عکس فراری بودند. اگر هم عکسی گرفته می‌شد، سر بیشتر رزمنده‌ها در عکس پایین بود. بیشتر افراد برای دوری از ریا، دوست نداشتند درباره خود چیزی بگویند یا در تصاویر باشند.

خاطرات حاج‌حسین فتحی درباره بازگشت از حج

نزدیک غروب از هواپیما پیاده شدیم و به سوی خانه حرکت کردیم. خیابان آزادی در تاریکی کامل قرار داشت. از راننده‌ تاکسی پرسیدم: «چرا چراغ‌های شهر خاموش است؟» خنده‌ تلخی کرد و گفت: «مگر نمی‌دانید! جنگ است. تمام ایران در تاریکی به سر می‌برد». به خانه رسیدیم. چهرۀ‌ شهر جور دیگری بود. غریب بود برای ما. انگار پا به شهر دیگری گذاشته بودیم، شهر تاریک.

سیصد و شصت و هشتمین شب خاطره - 2

راوی دوم شب خاطره، سردار نصرالله سعیدی، متولد دوم خرداد 1340 در اصفهان بود. او که از هم‌رزمان شهید محسن حاج‌بابا به شمار می‌رود، در زمان آغاز جنگ تحمیلی در یکی از اردوهای آموزشی سپاه حضور داشته و در مجموع حدود 73 ماه در جبهه‌های نبرد حضور فعال داشته است. وی در ابتدای سخنانش گفت: در سال 1358 در دانشگاه پذیرفته شدم و برای تحصیل به تهران آمدم؛ اما اوایل سال 1359 با وقوع انقلاب فرهنگی، دانشگاه‌ها تعطیل شدند...

برشی از خاطرات سردار محمدجعفر اسدی

دروغ جاویدان!

از جنوب، زیاد خیالمان راحت نبود، اما جای درنگ هم نبود. کارها را به گردان‌ها سپردیم و با قاسم سلیمانی و تعدادی از مسئولان المهدی رفتیم به سمت غرب. بعداً معلوم شد برای اینکه منافقین را عَلَم کنند، گفته بودند شرایط ایران بسامان نیست؛ شما مثل گلوله برف می‌مانید که اگر راه بیفتید تا برسید تهران، شده‌اید بهمن و بر سر حکومت خراب شده‌اید.
1
...
 

شانه‌های زخمی خاکریز - 8

ساعت ده صبح با ماشین حرکت کردیم برای شناسایی مناطق به تصرف در آمده. رسیدیم به شیاری که جاده زده بودند. سمت چپ جاده، چهار دستگاه کامیون بودکه قبلاً برای عراقیها کار تدارکاتی می‌کرد. حالا برای بچه‌های خودی کار تدارکاتی می‌کرد! جلوتر، جاده مقداری سربالایی داشت که به پنجوین می‌خورد. بچه‌های مهندسی با تلاشی پیگیر و طاقت‌فرسا در دل کوه جاده می‌زدند. سمت چپ کوه بچه‌های موتوری مشغول احداث سنگر و محل استقرار آمبولانس بودند.