شانههای زخمی خاکریز - 17
چند تن از دوستانم شهید شده بودند ـ مثل «سعید رشیدی» که پزشکیار گردانمان بود و «مالمیر» مسئول دسته گروهان هجرت ـ یک گروهان از گردان حمزه در جلو محاصره شده بود و بسیاری از دوستان دیگرم در آن گروهان بودند. سطح دژ کوتاه بود، طوری که تیر مستقیم تیربار هم میتوانست بچهها را هدف قرار دهد. سنگینترین اسلحۀ ما خمپاره و آر.پی.جی بود. بچهها با تمام توان میجنگیدند، ولی تعداد تانکها زیاد بود و هواپیماها هم پشت سر هم بمباران میکردند.شانههای زخمی خاکریز - 16
شب را همانجا سپری کردیم. نزدیکیهای سر زدنِ سپیده، نماز را با تیمم و پوتین خواندیم که دستور آمد جلوتر برویم. جلوتر، بین آشیانۀ تانکها و خط دوم نبرد، یک مقر عراقی بود که اطرافش را با سیم خاردار و مین محافظت میکردند. اینجا مقر فرماندهان دشمن بود که به دست بچهها تخریب و منهدم شده بود. هنوز نتوانسته بودیم وارد روستا شویم. تا شب آنجا ماندیم. یکی از رزمندگان با طنز گفت: فردا مهیا باشید، قرار است مهمان بیاید. پرسیدیم: «مهمان کیست؟» با خنده گفت: «تانکهای عراقی!»شانههای زخمی خاکریز - 15
بهمن بود که کلاسهای شیمیایی دایر شد. دشمن، ابعاد گستردهای به جنایات خویش میبخشید. میرفتیم و ریزهکاریهای جنگافزارهای شیمیایی را فرا میگرفتیم. یک روز «حاج مجتبی» که مسئول ش.م.ر شده بود، گفت احتیاج به تعداد زیادی امدادگر دارم و از من پرسید که آیا میتوانم به تهران بروم و بچهها را جمع کرده و بیاورم؟ وقتی به تهرانآمدم، فقط توانستم دو نفر ـ آجرلو و قنبری ـ را با خود بیاورم.شانههای زخمی خاکریز - 14
تیراندازی که شروع شد بچهها با وحشت از خواب پریدند. نمیدانستند چه خبر شده. وقتی بیشتر وحشت کردند که دیدند از سلاحها خبری نیست و غیاثی فریاد میزدند که: پاشید، حمله کردند. غیاثی شروع کرد به تذکر دادن که یک نظامی در هیچ موقعیتی اسلحهاش را گم نمیکند. غیاثی تا رسیدن به پادگان آب نخورد. نفس را گرفته بود زیر شلاق تا شعله نکشد. غروب به دوکوهه رسیدیم خسته و تشنه، اما ساخته شده!شانههای زخمی خاکریز - 13
یک شب خواب حاج مجتبی عسکری را دیدم که بیمار است. خواب را به غیاثی گفتم و پرسیدم حاجی کجاست؟ گفت: حاجی رفته غرب! دو روز بعد حاجی را با برانکارد آوردند به قسمت دارویی. حاجی دستش شکسته و چانهاش ضرب دیده بود. رفته بود طرف بمو نزدیک جاده. وقتی میخواست سنگی را بردارد پایش لیز میخورد و با کمر نقش زمین میشود.شانههای زخمی خاکریز - 12
منطقه، روزهای گرم و شبهای سردی داشت. پنج روز آنجا بیکار بودیم. حوصلۀ آدم سر میرفت. دیگر طاقت نیاوردم. به وسیلۀ بیسیم با بیمارستان تماس گرفتیم که اگر در اینجا به ما احتیاجی نیست، برگردیم. موافقت کردند و به پادگان ابوذر برگشتیم. در پادگان، مسابقات ورزشی بهراه بود. من هم تمرین میکردم. چند روزی مجدداً رفتم تهران برای درس خواندن. ولی زود برگشتم. یک روز در پادگان متوجه شدم دستم زخم شده است. به بیمارستان مراجعه کردم.شانههای زخمی خاکریز - 11
اخلاص و ایمان بود که بچهها را نگه میداشت. تمام بدن من جوش زده بود و میسوخت. در طی این مدت مانور بزرگی گذاشتند. هر شب دو گردان عمل میکرد. تمرینها منظم و مرتب و با فشار انجام میشد. قرار بود عملیاتی صورت گیرد ولی بعداً متوجه شدند که دشمن پی برده، عملیات انجام نگرفت. همه گردانها را به مرخصی فرستادند. ما هم مجدداً آمدیم تهران! بعد از یک هفته مرخصی دوباره به طرف دوکوهه حرکت کردم. فرماندهمان عوض شده بود، «جعفر محتشم» به جای اکبری. این بار تمام گردانهای لشکر با هم بودند. از زمین ورزشی راهآهن حرکت کردیم.شانههای زخمی خاکریز - 10
دوستانم یکییکی میرفتند. باید من هم برمیگشتم. نمیشد در تهران ماند و خبر پرواز را شنید. هفتم تیر 1363 به طرف دوکوهه حرکت کردم. رفتم تخریب. نیرو نمیپذیرفتند. رفتم واحد بهداری «مولایی» آنجا بود. خیلی خوشحال شد دو ـ سه روز با آنها بودم که گردان «کمیل» در شلمچه احتیاج به یک امدادگر پیدا کرد. من انتخاب نشدم تا اینکه گردان «انصار رسول» امدادگر خواست، من رفتم. رفتم به جایی که گرما مغز را میجوشاند.شانههای زخمی خاکریز - 9
سمت چپ، کارگاهی بود که آن را آتش زده بودند. آن را رد کردیم و بعد از عبور از چند تپه بچهها را دیدیم. مجروحین را سوار کرده و برگشتیم. در راه مجبور بودیم با حداکثر سرعت حرکت کنیم. سرعت آنقدر زیاد بود که نفهمیده جاده را اشتباهی رفتیم به طرف عراقیها. از روی تپهها دوشکا بود که روی ماشین کار میکرد، ولی هنوز متوجه اشتباه خود نشده بودیم. شدت آتش باعث شد بفهمم جاده، جاده عراقیهاست. به راننده گفتم فوراً دور بزن.شانههای زخمی خاکریز - 8
ساعت ده صبح با ماشین حرکت کردیم برای شناسایی مناطق به تصرف در آمده. رسیدیم به شیاری که جاده زده بودند. سمت چپ جاده، چهار دستگاه کامیون بودکه قبلاً برای عراقیها کار تدارکاتی میکرد. حالا برای بچههای خودی کار تدارکاتی میکرد! جلوتر، جاده مقداری سربالایی داشت که به پنجوین میخورد. بچههای مهندسی با تلاشی پیگیر و طاقتفرسا در دل کوه جاده میزدند. سمت چپ کوه بچههای موتوری مشغول احداث سنگر و محل استقرار آمبولانس بودند.1
...
آخرین مطالب
پربازدیدها
شانههای زخمی خاکریز - 17
چند تن از دوستانم شهید شده بودند ـ مثل «سعید رشیدی» که پزشکیار گردانمان بود و «مالمیر» مسئول دسته گروهان هجرت ـ یک گروهان از گردان حمزه در جلو محاصره شده بود و بسیاری از دوستان دیگرم در آن گروهان بودند. سطح دژ کوتاه بود، طوری که تیر مستقیم تیربار هم میتوانست بچهها را هدف قرار دهد. سنگینترین اسلحۀ ما خمپاره و آر.پی.جی بود. بچهها با تمام توان میجنگیدند، ولی تعداد تانکها زیاد بود و هواپیماها هم پشت سر هم بمباران میکردند.






