شانه‌های زخمی خاکریز - 15

بهمن بود که کلاس‌های شیمیایی دایر شد. دشمن، ابعاد گسترده‌ای به جنایات خویش می‌بخشید. می‌رفتیم و ریزه‌کاری‎های جنگ‌افزارهای شیمیایی را فرا می‌گرفتیم. یک روز «حاج مجتبی» که مسئول ش.م.ر شده بود، گفت احتیاج به تعداد زیادی امدادگر دارم و از من پرسید که آیا می‌توانم به تهران بروم و بچه‌ها را جمع کرده و بیاورم؟ وقتی به تهران‌آمدم، فقط توانستم دو نفر ـ آجرلو و قنبری ـ را با خود بیاورم.

در نشست «تاریخ شفاهی بحران» مطرح شد:

تغییرِ روایت‌ها پس از بحران

گزارش نشست تاریخ شفاهی بحران -2

سعید فخرزاده، با اشاره به فعالیت‌های ثبت خاطرات در دوران دفاع مقدس گفت: «وقتی در زمان جنگ، وقایع‌نگاری می‌کردیم، به ما می‌گفتند به شما اعتماد نداریم که با شما حرف بزنیم؛ درست هم می‌گفتند. چون در بخش تبلیغات، ساختار امنیتی نبود...

خاطره‌ای از هفده شهریور 57

برشی از خاطرات ستوان‌یکم محمد محتشمی‌پور

ساعت 3 بعد از نیمه شب هفدهم شهریور 1357 اَمربَر دنبال من آمد و [دستور] «آماده‌باش» را به من ابلاغ کرد. در مدت دوازده سال خدمتم. اولین باری بود که در این موقع شب آماده‌باش زده می‌شد. با خود گفتم: خدا به خیر کند!

از جوانرود تا پیرانشهر

روایت رضا محمدی‌نیا

کتاب از جوانرود تا پیرانشهر روایت زندگی و مبارزات سردار رضا محمدی‌نیا است که مسئولیت‌هایی چون جانشینی منطقه هفت سپاه پاسداران، فعالیت در بخشداری جوانرود، حضور در جبهه‌های جنوب، تبلیغات قرارگاه حمزه سیدالشهدا و فرماندهی سپاه پیرانشهر را بر عهده داشت.

شانه‌های زخمی خاکریز - 14

تیراندازی که شروع شد بچه‌ها با وحشت از خواب پریدند. نمی‌دانستند چه خبر شده. وقتی بیشتر وحشت کردند که دیدند از سلاحها خبری نیست و غیاثی فریاد می‌زدند که: پاشید، حمله کردند. غیاثی شروع کرد به تذکر دادن که یک نظامی در هیچ موقعیتی اسلحه‌اش را گم نمی‌کند. غیاثی تا رسیدن به پادگان آب نخورد. نفس را گرفته بود زیر شلاق تا شعله نکشد. غروب به دوکوهه رسیدیم خسته و تشنه، اما ساخته شده!

برشی از خاطرات مرتضی قربانی

مرحله اول عملیات محرم

عملیات در سه مرحله انجام شد. حسین خرازی، فرمانده لشکر14 امام حسین(ع)، و نیروهایش باید از پایین ارتفاعات تا پاسگاه شرهانی می‌آمدند که قبل پاسگاه شرهانی، در ابتدای ارتفاعات حمرین، با دشمن درگیر شدند. ما هم در خط حد خودمان که پانزده کیلومتر عمق داشت، با عراقی‌ها درگیر شدیم و بخشی از قسمت میانی این ارتفاعات را در مرحله اول گرفتیم که جزو مأموریت لشکرمان بود.

سیصد و هفتادمین شب خاطره - 3

راوی گفت: عملیات کربلای 8 بعد از کربلای 5 انجام شد و از نظر مساحت،‌ عملیات کوچکی محسوب می‌شد؛ ولی از نظر شدت، جزو عملیات‌های شدید بود. در پایان عملیات هم متأسفانه موفقیت چندانی نصیب بچه‌های ما نشد. یعنی در پایان عملیات ما مجبور شدیم به همان نقطۀ رهایی و حتی یک مقدار هم عقب‌تر برگردیم. راوی ادامه داد: دو گردان «شهادت» و «میثم» از لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) در زمانِ بازگشت در راه بودند.

مطالعه انتقادی و علمی دو جلد کتاب دکتر حسین علایی:

تحلیل تاکتیکی، راهبردی و محدودیت‌ها

نوشتار حاضر با عنوان «مطالعۀ انتقادی و علمی دو جلد کتاب دکتر حسین علایی: تحلیل تاکتیکی، راهبردی و محدودیت‌ها»، پژوهشی است که به بررسی و ارزیابی تحلیلی اثر دو جلدی «تاریخ تحلیل جنگ ایران و عراق» می‌پردازد.

نقد و بررسی کتاب مطبخ: خاطرات اسیر آزاد شدۀ ایرانی باباعلی (سبزعلی) رمضانپور

زندگی در اردوگاه تکریت 12

رمضانپور در صفحه 9 آشنایی اولیه‌اش را با بسیج و پایگاه و مسجد محل به خطا مربوط به زمانی می‌داند که «سال آخر بودم و باید دیپلمم را می‌گرفتم». این بدان معناست که در سن 18 سالگی است و باید سال 1362ش باشد، اما او چند سطر بعد زمان حضورش را در بسیج محل زندگانی‌اش در شهر بابل، بلافاصله در پی انفجار نخست‌وزیری در 8 شهریور1360 ذکر می‌کند. یعنی در سن 16 سالگی.

شانه‌های زخمی خاکریز - 13

یک شب خواب حاج مجتبی عسکری را دیدم که بیمار است. خواب را به غیاثی گفتم و پرسیدم حاجی کجاست؟ گفت: حاجی رفته غرب! دو روز بعد حاجی را با برانکارد آوردند به قسمت دارویی. حاجی دستش شکسته و چانه‌اش ضرب دیده بود. رفته بود طرف بمو نزدیک جاده. وقتی می‌خواست سنگی را بردارد پایش لیز می‌خورد و با کمر نقش زمین می‌شود.

در نشست «تاریخ شفاهی بحران» مطرح شد:

جایگاه ثبت تاریخ شفاهی در حین جنگ؛ آری یا خیر

گزارش نشست تاریخ شفاهی بحران -1

به گزارش سایت تاریخ شفاهی، نشست «تاریخ شفاهی بحران» سه‌شنبه 28 مرداد 1404، به همت کتابخانه، موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی و با سخنرانی «حجت‌الاسلام سعید فخرزاده» دبیر مجمع مراکز اسنادی و تاریخ‌پژوهشی کشور، «دکتر محسن کاظمی» نویسنده و پژوهشگر و «دکتر علی ططری» دبیر این نشست، در ساختمان فروردین برگزار شد.
 

شانه‌های زخمی خاکریز - 15

بهمن بود که کلاس‌های شیمیایی دایر شد. دشمن، ابعاد گسترده‌ای به جنایات خویش می‌بخشید. می‌رفتیم و ریزه‌کاری‎های جنگ‌افزارهای شیمیایی را فرا می‌گرفتیم. یک روز «حاج مجتبی» که مسئول ش.م.ر شده بود، گفت احتیاج به تعداد زیادی امدادگر دارم و از من پرسید که آیا می‌توانم به تهران بروم و بچه‌ها را جمع کرده و بیاورم؟ وقتی به تهران‌آمدم، فقط توانستم دو نفر ـ آجرلو و قنبری ـ را با خود بیاورم.