وقتی مصاحبه پایان مییابد(2/ پایانی)؛ نجات تاریخ شفاهی از دخمه آرشیوها
تاریخ شفاهی و پیوندهای ملموس بین تاریخِ زیسته، یادآمده و تولیدشده
نویسنده: لیندا شاپس[1]
مترجم: علی فتحعلی آشتیانی
22 اسفند 1394
بخش نخست این مقاله در نقطهای به پایان رسید که نویسنده، از شخصی به نام جِرِمی برِچِر (Jeremy Brecher) و سؤالات او یاد کرد که در زمانه کنونی نیز هنوز ذهن انسان را درگیر میکند: «قرارداد ضمنی ما با راویانمان چه ماهیتی دارد، و چه قید و بندهایی بر نحوه معرفی چنین اشخاصی باید بگذارد؟ فرضاً مصاحبهشوندگان ما از بلایی که قرار است بر سر مطالب و گفتههایشان بیاوریم، مطلع شوند؛ آن وقت عواقب اخلاقی عدم همکاری آنها چه خواهد بود؟ از سوی دیگر، وقتی ظاهراً تصویر راویانمان را آنطور که خودشان آرزو دارند، بدون نقد و انتقاد انعکاس میدهیم، فهم عمومی از آنها را با چه اعوجاجاتی مواجه میسازیم؟» اینک بخش دوم این مقاله را میخوانید.
■
با توجه به اینکه کار ما عمدتاً وابسته به مخاطبان، نیت آنها، و رابطه ما با راویانمان است، لذا پاسخ قطعی به این پرسشها به نظر من غیر ممکن است. نگارش ما در کسوت محقق بر این فرض استوار است که تفسیر مطلب با خودِ ما باشد؛ و در واقع، احتمال به زحمت افتادن، لطمه دیدن، یا ناراحت شدن راویان و منسوبانشان از خواندن گفتههای ما پایین بیاید. مثلاً بسیار بعید است که یک «مبارز میانسالِ پرونیست»، تحلیل مورخی مانند دانیل جِیمز (Daniel James) درباره چرایی و چگونگی خراب شدن مصاحبهاش با این مرد سرسخت را اصلاً بخواند.[2] همچنین، هدف خانم کاتلین بلیی (Kathleen Blee)، جامعهشناس، از نوشتن درباره زنان فرقه کوکلوسکلن، شناخت جاذبه و عملیاتهای یک گروه فوقالعاده نژادپرست و بومیگرا[3] بود، و به عقیده من همین هدفِ بزرگتر بودکه نگرانی از بابت استخدام الفاظ راویان بر ضد خودشان را کماهمیت میساخت.[4] با این وصف، جیمز و بلیی هیچکدام از راویانشان نام نبردند. تدبیر آنها یکی از راههای بیان مقصود خاص بدون جلب توجه به شخص خاصی است.
● همواره میان محتوای مصاحبه و فرم روایتی آن، میان تهیه اسناد برای آرشیو کردن و بسنده نکردن به ضبط مصاحبه و... تنش وجود دارد
بلیی (Blee) برای معرفی فرقهای دست به قلم برده بود که به هیچ وجه نظر مساعدی به رفتارشان نداشت. شاید ارائه دیدگاههای انتقادی یا غیر مبالغهآمیز درباره کسانی که کردار و پندارشان جذابیتی برای ما ندارد، آسانتر باشد؛ اما مورخان شفاهی غالباً با افرادی که رفتار و کردار و باورهای آنان را قبول دارند، مصاحبه میکنند، با افرادی که در طول زندگیشان ناجوانمردیها و بیعدالتیهای شدیدی را شاهد بودهاند، با افرادی که تجربیات و داستانهایشان با بیمحلی مواجه شده، وارونه به دیگران انتقال یافته یا آنها را به حاشیه راندهاند. خیلیها را در حرفه خود میشناسم که هدفشان هدایت روایت غالب در جامعه به مسیر صحیح، تشویق مردم به محترم شمردن راویان در ورای آرشیوها و تالار سمینار و چه بسا فرود آوردن ضربتی بر پیکر بیعدالتی و همچنین تحریک دیگران به تغییر است. ما میخواهیم راویان را همانگونه که هستند بشناسیم. و ناشناس ماندن اگر چه گاهی لازم است اما اساس هویت راوی را مضمحل میسازد و از این رهگذر داستان زندگی او را بیارزش و بیاهمیت میکند.[5] اما در مورد آن دسته از ارکان یا عناصر زندگی که برایشان شأن چندانی قائل نیستیم، و دروغ بودن ادعاهای ما درباره عدالتخواهی را ثابت میکند، چه؟ ما مردم را چگونه با این داستانها آشنا میسازیم؟ آیا اصلاً آنها را برای عموم فاش میکنیم یا خیر؟ چند سال پیش که همین سؤال را در محفلی عمومی مطرح کردم، مدیر یک پروژه تاریخ شفاهی محلی که خود عضو گروهی آسیبدیده از تبعیض نژادی و آزارهای سیاسی بود، چنین گفت: «چرا میخوای این گند رو هم بزنی؟»
واقعاً چه لزومی دارد؟ روانپزشکی به نام رابرت کولز (Robert Coles) برای اینکه ببیند رفع تفکیک نژادی در مدارس چه تأثیراتی بر فرزندان خانوادههای سیاهپوست و سفیدپوست گذاشته است، چندین سال با چنین خانوادههایی در ایالتهای جنوبی آمریکا گفتوگو و مصاحبه میکرد. او در یادآوری آن سالها به این معضل پرداخت و به ما چنین گفت: «در خانه سیاهپوستان، روال معمولم را کنار گذاشتم و اجمالاً حرف همه آنها را درست پنداشتم تا میهماندوستی، سخاوت، رفتار گرم و صمیمانه، شادابی، فروتنی، و معنویت آنها را ببینم و چه بسیار مواردی از این دست که در خانه بعضی از آنها ندیدم. اما به خانههایی پای گذاشتم که بیاعتمادی عمیق، تندخویی، و حتی خصومت واضحی بر رفتارشان حاکم بود. در آنها نیز روال معمول کار و تحقیقاتم را کنار گذاشتم تا رفتار آنها را درک کنم، و برای خودم جا بیندازم ولی نه با این هدف که یافتههایم را به زور به دیگران بقبولانم، زیرا همزمان با این وقایع مکرراً احترام بیچون و چرایم را به شجاعت آشکار تکتک سیاهپوستانی که ملاقات کردم ابراز میداشتم... البته مقصودم این نیست که در هیچ جا به ویژگیهای زننده بعضی از خانوادهها اشارهای نکردم. بلکه، بیشتر بر روحیات و خصلتهای دلنشین و جذاب خانوادهها دست گذاشتم... دردسرهایی که گرفتارشان میشدم را زیاد جدی نگرفته و انعطافپذیری آنها را بزرگ جلوه میدادم... .
● عبارات مصاحبهشوندهاش را با حروف مورب و متمایزی تایپ کرد تا به قول خودش گفتههای او را از گفتههای خودش کاملاً متمایز کرده باشد
متقابلاً، در مشاهده و قبول جنبههای ناخوشایند سرشت انسان که در خانوادههای سفیدپوست میدیدم با مشکل چندانی روبهرو نشدم. مقصودم خانوادههایی است که فرزندانشان پیشقراول تحصیل در مدارس چندنژادی بودند و همکلاسیهای سیاهپوست داشتند. در این خانوادهها باریکبینی من دوچندان شده بود، مخصوصاً وقتی که الفاظ رکیک آنها بر ضد سیاهپوستان را میشنیدم. حال وقتی چنین الفاظ و القاب زشتی را در میان اعضای یک خانواده سیاه از زبان آنان بر ضد سیاهان میشنیدم که چه بسا با جدیت و تنفر شدیدی ابراز میشدند، فقط روی برمیگرداندم یا با تأسف و درکی سر تکان میدادم که در میان روایتگران سفیدپوستم نداشتم.»[6]
کولز به خوبی میفهمد که بروز این «تنشهای اخلاقی و روانشناختی» در فرایند مستند کردن زندگی انسانهایِ لطمهدیده از بیعدالتیهایِ اجتماعی تقریباً اجتنابناپذیر است و به واسطه تخصص روانپزشکیاش تشخیص میدهد که افراط در احساس گناه نیز نوعی تکبر و خودنمایی است. ولی ضمن اذعان به ضرورت انجام این کار، میداند که آنچه ما مینویسیم وابسته به کاری است که انجامش را قصد کردهایم. در مورد فوقالذکر، قرار بود «بفهمیم کودکان سیاهپوست چگونه توانستند بر اضطرابِ اجتماعی و آموزشیِ شدیدِ ناشی از درس خواندن در مدارس چندنژادی فائق آیند... و کودکان سفیدپوست که، بعد از آن همه مخالفتهای بیامان و آتشین، با اکراه به آن مدارس فرستاده شدند، چگونه حشر و نشر با همکلاسیهای جدید سیاهپوستشان در مدارس جدید را به خود قبولاندند.» وی با تفاوتی معنادار و کنایهای زیرکانه ادامه میدهد: «با اجرای این قانون خودخواسته، قانونی که علیالظاهر مُنبعث از فضیلت اغراقشده «عقل سلیم» بود، لازم دیدم به بهانه یک «متدولوژی پژوهشی» که بر انواع خاصی از «اسناد و شواهد» تمرکز میکرد، از چیزی شبیه منطق تولستوی تبعیت کنم؛ منطقی که بر جهانشمولی و فراگیر بودن شر و گناه صحه میگذارد و لحظات نیکوکاری یا پاکدامنی را مایملک یک فرد خاص تلقی نمیکند.»[7]
در نتیجه، سخت میکوشیم تا گفتههای کسی را غلط انعکاس ندهیم و آن را به درستی در موقعیت متنیاش بگذاریم، و ضمن همراه ساختن دلها با گفتههای راوی، انتقادهایمان را نیز از آنها خردمندانه و هوشمندانه بیان کنیم؛ و در همین راستا، از بیطرفی علمی در حد توان و بضاعت، مداقه جدی در خویشتن، و روشن کردن زمینه سیاسی و اخلاقی خود غفلت نورزیم. اما هر پدیدآورندهای به شیوه خاص خود چنین توصیههایی را به کار میبندد. مثلاً، بعضیها ممکن است رویدادها را بدون درج نظر و تفسیر خود گزارش کنند، مانند کتاب «تفهیم رفع تفکیک نژادی: خاطرات مبارزه در راه ادغام نژادی مدارس روستایی کارولینای شمالی»[8] نوشته کِیت ویلینک، که وی در آن انضباط خشن در خانوادههای سیاهپوست و بعضی رفتارهای نژادپرستانه در میان سفیدپوستانی را توصیف میکند که علیرغم مشکلات فراوان، برای حذف تفکیک نژادی در مدارس روستایی کارولینای شمالی با حسن نیت به هم یاری میرساندند؛ ویلینک هیچ تحلیل و تفسیری از رویدادها و گفتهها ارائه نمیدهد. عدهای دیگر ممکن است بعضی از عناصر روایت را کمرنگ و بعضی دیگر را پررنگتر منعکس نمایند، مانند دِزیره هِلگرز (Desiree Hellegers) که در کتاب «این زن اتاق ندارد»، به جای پرداختن به آسیبپذیریها و گرفتاریهای زنان بیخانمان، ترجیح داده است نمایی کلی از توهینهایی که به این نوع زنان میشود، ترسیم نماید.[9] اما ممکن است بعضی از مؤلفان هم به قول معروف گند را هم بزنند به این امید که کسی پیدا شود و چارهای بیندیشد. این اتفاق در مورد مؤلفی که جِرِمی برِچر کتابش را نقد میکرد، افتاد: وی که مایل بود از نحوه سازگاری حروفچینان مرد با فناوریهای جدید مطلع شود، از رویه تاریخ شفاهی برای ثبت مستند یک فرهنگ شغلی پدرسالار که انسجام طبقاتی و طبیعتاً تأثیر واکنشهایشان را پایین میآورد، استفاده کرد. من برای هر دو گزینه بالا مشروعیت قائلم؛ زیرا اهمیت آنها را در زمان کنونی بالا برد.
سایر دغدغهها زمانی بروز میکنند که ما آگاهانه با راویمان مشغول تولید دستنویسی در قد و قواره یک کتاب هستیم یا با جمعی از راویان میکوشیم محصولِ برآمده از همکاریمان در ابتدا مخصوص مخاطبان مشخصی باشد. در چنین مواردی، مسئله اصلی نه بیان چیزی که ممکن است تصویر بدی از راوی بدهد، بلکه اختلاف نظر کلی بر سر تفسیر گفتهها بین راوی و مصاحبهگر است. شاید «تقسیم مرجعیت» را اصل بدانیم، اما همانطور که در مقاله قبلی[10] نیز گفتم، این مفهوم غالباً به درستی تفسیر نمیشود و با آن سادهانگارانه برخورد میکنند. به این سادگیها نمیتوان فهمید که «تقسیم» [مرجعیت] در عمل چه از آب درمیآید یا چه معنایی دارد.[11] با این وصف، پدیدآورندگان برای فهم این مطلب، استراتژیهای مبتکرانهای اندیشیدهاند. جو آن رابینسون، مورخ، با یکی از متخصصان تعلیم و تربیت به نام گرترود ویلیامز دست همکاری داد تا خودزیستنامهای شفاهی متمرکز بر چند دهه مبارزه خانم ویلیامز برای ارتقاء سطح تعلیم و تربیت کودکان فقیر سیاهپوست و برخورداری آنها از امتیازات یکسان با سفیدپوستان تولید کنند. رابینسون هر فصل را با مقدمه مفصلی آغاز میکند که از یک سو تعریفی از بافت و موقعیت متنیِ ماجرای خانم ویلیامز میدهد و از سوی دیگر دیدگاههای متضادی
● ما میخواهیم راویان را همانگونه که هستند بشناسیم و ناشناس ماندن، اساس هویت راوی را مضمحل میسازد و از این رهگذر داستان زندگی او را بیارزش و بیاهمیت میکند
که درباره ابعاد بحثانگیز روایت او وجود دارد، از جمله دیدگاههای خودش را نیز بدان میافزاید، علیالخصوص دیدگاههای رایج درباره سیاستهای نژادی مدارس دولتی بالتیمور را. کاترین فوسل (Catherine Fosl)، که با یکی از فعالان حقوق شهروندی ایالتهای جنوبی به نام آنه برِیدِن (Anne Braden)، همکاری مشترکی را برای تولید یک بیوگرافی از ساعتها مصاحبهشان انجام داده بود، عبارات مصاحبهشوندهاش را با حروف مورب و متمایزی تایپ کرد تا به قول خودش «گفتههای او را از گفتههای خودم کاملاً متمایز کرده باشم، ... و از این رهگذر بتوانم بیآنکه اختلاف قابل توجهی بین ما بروز کند، دستم برای تفسیر داستان او باز باشد؛ نمیخواستم او احساس کند که قصد سایه انداختن روی اعتقاداتش را دارم، خصوصاً در مسائلی که دیدگاههایمان درباره زندگیاش کاملاً واگرا بود.» در این مثال خاص و در موارد مشابه میبینیم که روابط مورخان شفاهی با سوژههایشان هر چند خالی از مشکل نیست، اما طولانی و توأم با احترام است. مصاحبهگر و مصاحبهشونده نسبت به پروژهشان یعنی تولید کتاب احساس تعهد میکردند و برای بهبود همکاریشان، خصوصاً در زمینه حل و فصل اختلافات، دست به خلاقیتهایی میزدند. تعهدات اجتماعی وسیع نسبت به مسئله برابری و عدالت در همه موارد دیده شده است که در وهله اول باعث میشد آنها به هم نزدیکتر شوند؛ ضمن آنکه چنان تعهداتی در واقع پایه و اساس پروژه تولید کتاب را تشکیل میداد؛ و به عقیده من زیربنای خواست و اراده آنان به ادامه همکاری، علیرغم اختلافات شخصیشان، همین تعهدات اجتماعی بود.[12]
اینها نمونههایی از همکاریهای موفقیتآمیزند. مواردی که همکاری در این زمینه به شکست انجامیده یا نیمهکاره رها میشوند بسیار بسیار اندکاند. مری هینِزدِیل، هلن لوئیس، و ماکسین والِر تحقیقاتشان در پروژه عمرانی یک منطقه روستایی ایالت ویرجینیا را با مدد از شیوه مشارکتی انجام دادند. ارزیابی صادقانه آنها از تنشهای پیشآمده بین رویکرد حرفهای به تاریخ و مدیریت پروژه و رویکرد بومی به این دو مقوله شاید نامتداول و غیر معمولی به نظر بیایند. خانم لورن سیتزیا (Lorraine Sitzia) در گزارشی بیپرده، جزئیات مشکلات پیشآمده حین همکاری شراکتی با یکی از سربازان و چپگرایان سابقِ طبقه کارگری به نام آرتور ثیکِت در روند ضبط و انتشار داستان زندگیاش را شرح میدهد. سیتزیا، بر خلاف نگرانی درست مؤلف از بابت تسلط و مرجعیت راوی بر گفتههای خودش، متوجه شد که تحکم ثیکِت برای نظارت بر محصول نهایی تا بدانجا پیش رفته که مرجعیت مؤلف را از دستش خارج ساخته است، لذا از طرح پرسشهای بالقوه حساس خودداری کرد و درباره درج یا حذف مطالب، از اختیارات تألیفی خود بهره گرفت که در بعضی موارد برای خود او هم خوشایند نبود. همین اواخر نیز خانم اِستیسی زِمبرژیسکی (Stacey Zembrezycki) از چالشهای تقسیم مرجعیت نه با راویانش بلکه با مادربزرگش گفت که در پروژه تاریخ شفاهی تاریخ جامعه اوکراینیهای مقیم شهر سادبوریِ ایالت اونتاریو، با او همکاری میکرد. همراهی مادربزرگش با او در واقع حکم بلیت ورود و مقبولیت او در میان اهالی این جامعه را داشت، اما همین حضور در جلسات مصاحبه، هر چند به تفاهم و صمیمیت میافزود، اجازه نمیداد خط سیر سؤالات به درستی پیش برود و هر جا که با روایت خودش از گذشته تفاوت داشت، آن را منحرف میکرد.[13] البته طبق معمول همیشه، با وجود دشواریها و ناراحتیها به هر حال اثر در مسیر چاپ افتاد زیرا سرمایهگذاری زیادی روی آن صورت گرفته بود.
● مورخان شفاهی غالباً با افرادی که رفتار و کردار و باورهای آنان را قبول دارند، مصاحبه میکنند
برای یافتن عنصر انسجامبخش در یک رشته مشاهدات تصادفی در این مقاله و مقاله قبلیام به این گمان رسیدم که در کار و تحقیقات ما همواره میان محتوای مصاحبه و فرم روایتیاش، میان تهیه اسناد برای آرشیو کردن و بسنده نکردن به ضبط مصاحبه، و میان زندگی بسیاری از مصاحبهشوندگان و زندگی نسبتاً سطح بالای ما تنش وجود دارد. این تنشها و بیاعتمادیها صرفاً مختص تاریخ شفاهی نیست؛ اما محتوای شدیداً ویرانگر بسیاری از کارهای ما؛ پیوندهای ملموسی که بین تاریخِ زیسته، تاریخِ یادآمده، و تاریخِ تولیدشده وجود دارند و تاریخ شفاهی آنها را به ما مینمایانَد؛ و جاذبه داستانهایی که میشنویم و انسانهایی که آن داستانها را برای ما بازگو میکنند همگی ما را ملزم میکنند که تنشها و اختلافات را با صداقت تمام و مسئولیتپذیری از میان برداریم. این هدف به دست خودِ ما و راویانمان، و به دست اهالی علم و فضل و دنیا تحققیافتنی است.
لیندا شاپس، در حال حاضر ویراستار تکوینی[14] و مشاور حوزه تاریخ شفاهی و تاریخ عمومی است. وی بیش از یک دهه به عنوان مصحح مجموعه تاریخ شفاهی انتشارات پالگریو مکمیلان و همچنین همکار ویراستار کتاب «تاریخ شفاهی و خاطرات عمومی» (2008) مشغول به کار بوده است. شاپس از طریق آموزش از راه دور در برنامه «پایایی فرهنگی» مقطع کارشناسی ارشد دانشکده گوچر به تدریس تاریخ شفاهی اشتغال داشته است.
Email:Lshopes@aol.com
منبع:
Linda Shopes, “After the Interview Ends: Moving Oral History Out of the Archives and into Publication”, Oral History Review (Summer/Fall 2015) 42 (2): 300-310
وقتی مصاحبه پایان مییابد(1) نجات تاریخ شفاهی از دخمه آرشیوها
[1] Linda Shopes
[2]-Daniel James, "Listening in the Cold: The Practice of Oral History in an Argentine Meatpacking Community<" in Dona Maria's Story: Life History, Memory, and Political Identity (Durham, N.C.: Duke University Press, 2000), 119-156.
[3]-nativist
[4]-Kathleen Blee, Women of the Klan: Racism and Gender in the 1920s (Berkeley: University of California Press, 1991).
[5]-خانم بلیی در چرخشی جالب عنوان میکند که بعضی از فعالان نژادپرست که با آنها مصاحبه کرده بود، و میدانست که به علت ارتکاب اعمال غیر قانونی و حفظ جان خودشان باید ناشناس باقی بمانند، غالباً میخواستند که نامشان ذکر شود، حال یا به خاطر تبلیغ هدف و آرمانشان، لافزنی در مورد نقششان، یا «ترساندن او به نحوی که دربارة آنها و جنبششان حقیقت را بگوید.» نگاه کنید به:
Blee, "The Perils of Privilege: [Commentary]," Law and Social Inquiry 24, no. 4 (Autumn 1999): 993-997.
[6]-Robert Coles, Doing Documentary Work (New York Public Library/Oxford University Press, 1997), 57-58.
[7]-Ibid., 73, 58-*.
[8]-Bringing Desegregation Home: Memories of the Struggle toward School Integration in Rural North Carolina (Palgrave Studies in Oral History) by Kate Willink.
[9]-Kate Willink, Bringing Desegregation Home: Memories of the Struggle toward School Integration in Rural North Carolina (New York: Palgrave Macmillan, 2009); Desiree Hellegers, Voices from Outside: Women's Stories of Homelessness, Life, Death, Community and Resistance (New York: Palgrave Macmillan, 2011).
[10]-کشفیات و غفلتها
[11]-Shopes, 264-266.
[12]-Jo Ann Robinson, Education as My Agenda: Gertrude Williams, Race, and the Baltimore Public Schools (New York: Palgrave Macmillan, 2005); Catherine Fosl, Subversive Southerner: Anne Braden and the Struggle for Racial Justice in the Cold War South (Lexington: University Press of Kentucky, 2006). For Fosl's discussion of her editorial approach, see "When Subjects Talk Back: Writing Anne Braden's Life-in-Progress," Oral History Review 32, no. 2 (Summer/Fall 2005): 59-69; quoted material on p. 65.
[13]-Mary Ann Hinsdale, Helen M. Lewis and S. Maxine Waller, It Comes from the People: Community Development and Local Theology (Philadelphia, PA: Temple University Press, 1998); Lorraine Sitzia, "A Shared Authority: An Impossible Goal?" Oral History Review 30, no. 1 (Winter/Spring 2003): 87-101; quoted material on p. 97; Stacey Zembrezycki, According to Baba: A Collaborative Oral History of Sudbury's Ukrainian Community (University of Washington Press, 2014).
[14]-developmental editor-
ویراستاری که به تکوین اثر نظارت دارد. ممکن است حتی اندیشه اثر از او یا موسسه نشر باشد و او با پدیدآورنده همکاری کند. در واقع از ابتدای ایجاد اثر تا پایان کار باید نظارت داشته باشد. مثلاً بعضی از ناشران با شناخت وضعیت جامعه و بازار نشر ممکن است سفارش تولید آثاری را به پدیدآورنده بدهند و در طول انجام کار ویراستار تکوینی به نمایندگی از ناشر بر روند ایجاد اثر نظارت کند. یا مثلاً پایاننامههای دانشگاهی و نقش استاد راهنمای پایاننامه نیز نوعی ویرایش تکوینی محسوب میشود.
تعداد بازدید: 6746