خـاطـرات احمـد احمـد (43)

خـاطـرات احمـد احمـد (۴۳)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى ماه عسل در زندان دو، سه روزى بيشتر از آغاز زندگى جديدم نمى‏گذشت كه تلفن خانه زنگ زد. گوشى را برداشتم، يكى از آن سوى خط گفت: «آقا ما از اداره مخابرات هستيم، خط شما را داريم كابل برگردان مى‏كنيم، لطفا آدرستان را بدهيد، تا ما شماره جديد را بدهيم.» من فهميدم كه اينها دارند خانه را كنترل مى‏كنند، زيرا مى‏دانستم كه مخابرات، خود همه آدرسها را دارد. از اين‏رو از ارائه...

خـاطـرات احمـد احمـد (42)

خـاطـرات احمـد احمـد (۴۲)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى بوى سيب اشتغال، ازدواج آشنايان و دوستان از همان روزهاى اول پس از آزادى، براى احوالپرسى و كسب اخبار زندان به ديدنم آمدند. درحالى كه من راضى به اين امر نبودم و اصرار داشتم به دليل كنترلها و مراقبتهاى ساواك، از آمد و شد به منزل ما پرهيز كنند. مدتى به اين منوال گذشت. مى‏بايست كارى براى خود دست‏وپا مى‏كردم. به‏خاطر داشتن سابقه محكوميت كيفرى، كسى حاضر به ارائه يك...

خـاطـرات احمـد احمـد (41)

خـاطـرات احمـد احمـد (۴۱)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى زندان قزل‏حصار(1) و آزادى دوبارهشانزدهم شهريور سال 1351 مهدى رضايى اعدام شد. بچه‏ها تصميم گرفتند در اتاق بزرگى كه به اصطلاح به آن «اتاق اجتماع»(2) مى‏گفتند براى او مجلس ترحيمى برگزار كنند. در اين مراسم بزرگداشت فرد اصلى و صاحب مجلس آيت الله انوارى بود كه دم در اتاق نشسته بود و افراد مى‏آمدند و به او تسليت مى‏گفتند.در اين ميان چند نفر از ماركسيستها براى ساواكيها...

خـاطـرات احمـد احمـد (40)

خـاطـرات احمـد احمـد (۴۰)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى بازگشت به زندان قزل‏قلعه پس از پايان دادگاه تجديدنظر مرا به زندان قزل‏قلعه برگرداندند. در آنجا يكى از ماركسيستها آمد و گفت: در سلول بند يك، زندانى‏اى هست و مى‏گويد اسمش جواد منصورى است و شما را مى‏شناسد. با شنيدن اين جمله جا خوردم. پس از مكث و تأملى گفتم كه من او را نمى‏شناسم. باورم نمى‏شد كه جواد آنجا باشد. اين پيام را نوعى دام براى خود مى‏ديدم. اين خبر مرا در...

خـاطـرات احمـد احمـد (39)

خـاطـرات احمـد احمـد (۳۹)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى نقشه ناكام فرار حكم اعدام 21 نفر از گروه ماركسيستى احمدزاده مشخص شد. من نقشه فرارى را در ذهن دنبال مى‏كردم و براى تكميل آن نياز به اطلاعات و شناسايى داشتم، از اين‏رو هنگام رفت و آمد براى بازپرسى، شناساييهاى اوليه را انجام دادم. دريافتم كه زندان داراى خيابانى با جهت شمالى ـ جنوبى است كه در سمت شرق آن ساختمانى قرار داشت كه تعدادى از پنجره‏هاى آن مشرف به خيابان و...

خـاطـرات احمـد احمـد (38)

خـاطـرات احمـد احمـد (۳۸)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى بازجويى و بازپرسى چند روز بعد از مواجهه من با سعيد محمدى فاتح، مأمورين به سراغم آمدند. چشمها و دستهايم را بسته و سوار اتوبوس كردند. سپس از اوين خارج شديم. در اتوبوس كنار دست من فردى آرام نشسته بود. از او پرسيدم: «شما كى هستيد؟» گفت: «يك بچه مسلمان!» گفتم: «اسم من احمد احمد است.» گفت: «اِ احمد احمد! عضو حزب ملل، حالت چطور است، اسمت را شنيده بودم.»گفتم: «اسم شما؟!» گفت:...

خـاطـرات احمـد احمـد (37)

خـاطـرات احمـد احمـد (۳۷)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى انتقال به زندان اوين پس از هشت ماه نشيب و فراز، ديگر طاقتم طاق شد. سلول انفرادى برايم ديوانه كننده شده بود. براى رهايى از اين وضعيت و فرار از يكنواختى، تصميم به اعتصاب غذا گرفتم. فرداى آن روز اعتصاب كردم. زندانبانها متوجه امتناع من از خوردن غذا شدند و به ساواك گزارش دادند. ساعت حدود ده شب آنها به سراغم آمده و علت را جويا شدند. به آنها اعلام اعتصاب غذا كردم و گفتم تا...

خـاطـرات احمـد احمـد (36)

خـاطـرات احمـد احمـد (۳۶)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى صلابت و مقاومت ماه رمضان از راه رسيد، ماه خدا، ماه پاكى و رحمت. براى چندمين بار در زندانهاى ستمشاهى به ضيافت الهى دعوت شديم. روزه، دعا و راز و نياز با خدا در آن سلول انفرادى حال و هواى ديگر داشت. من از اينكه بعد از آن همه اذيت و آزار و شكنجه و تحمل سختيها و شدايد، به درياى شفابخش رمضان رسيدم سرمست بودم و مى‏توانستم زخمها و آلامم را التيام بخشم. حظى را كه من در اوقات...

خـاطـرات احمـد احمـد (35)

خـاطـرات احمـد احمـد (۳۵)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى صداهاى سلول شماره 21 شهريور يا مهر سال 50 بود كه نيمه‏هاى شب، ناگهان در سلولم باز شد. من هراسان از خواب برخاستم. جوان رشيد، هيكلى و قد بلندى را داخل انداخته و در را بستند و رفتند. او بدون كمترين توجه به من، زانوهايش را بغل گرفته و مى‏گريست.من نيز دقايقى به او نگريستم. سپس از سكو پايين آمده و از او دلجويى كردم. گفتم: «بلند شو روى سكو بنشين.» اظهار عجز و ناتوانى كرد. زير...

خـاطـرات احمـد احمـد (34)

خـاطـرات احمـد احمـد (۳۴)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى آفتاب هنوز مى‏تابداز در بزرگ سربازخانه گذشته وارد محوطه‏اى باز شديم. مأمور مرا به كناره ديوارى برد و گفت: «همين جا بايست.» بعد چند سرباز را صدا زد و گفت كه اين بايد همين جا بايستد و تكان نخورد، اگر حركتى كرد با قنداق و سرنيزه تفنگ بزنيدش. او اينجا مى‏ماند تا من برگردم. سربازها كه با جملات مأمور ترسيده بودند، با حالتى آماده و نگران به من نگاه مى‏كردند. گويى كه با...
...
52
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»