خاطرات حسن مولایی

صد نفر، صدها نفر، هزاران

به انتخاب: فائزه ساسانی‌خواه

07 تیر 1401


بوی گوشت پخته می‌آمد. آسفالت خیابان زیر آفتاب تف خورده بود و کنار حوله‌های سفید، سیاه‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. کف پایم را جمع کرده بودم و آ‌هسته روی زمین می‌گذاشتم. فکر می‌کردم از کوچه چادر مصری‌ها بیرون بزنم، می‌توانم خیابان 204 را تند تند برگردم عقب و خودم را به چادرمان برسانم. کف زمین پر از بطری‌های آب پرس شده بود. انگار ماشین از رویشان رد شده باشد یا چند نفر رویشان افتاده باشند. از بالای خیابان، درست همان‌جا که با ماشین و گاردهای فلزی مسیر را بسته بودند؛ آب شره کرده بود تا پایین[1] از بین اجساد شهدا و بطری‌های آب، راهش را باز کرده بود و همچنان روان بود.

***

سفر اولم بود. دلم نمی‌خواست از دوستم، آقای اشرفی جدا شوم. صبحانه را که خوردیم از چادر بیرون زدیم. کمی بعد از زیرگذر، شرطه‌ها همه را به 204 هدایت می‌کردند. چند متر که راه رفتیم، آقای اشرفی گفت: این شلوغی طبیعی نیست. سفر بیستمش بود و همه‌جا و همه چیز را مثل کف دست می‌شناخت. هر چه جلوتر می‌رفتیم خیابان شلوغ‌تر می‌شد. و آقای اشرفی حرفش را تکرار می‌کرد. تا جایی که یک مرتبه جمعیت به هم چسبید. سینه‌هایمان چسبیده بود به پشت حاجی‌های جلو. برگشتم و پشت سرم را به زحمت نگاه کردم. جمعیت هنوز توی خیابان سرازیر می‌شد. بیست دقیقه نیم ساعت همان‌طور ایستاده بودیم. سیل جمعیت مرا از آقای اشرفی جدا کرده بود. نفسم سخت بالا می‌آمد. فقط فشار نبود. یک مرتبه رخوت عجیبی پیچید توی دست و پاهایم. چشم‌هایم سنگین شده بود. بدنم هشدار می‌داد که دارد یک اتفاقی می‌افتد. مرگ را حس می‌کردم. خودم را به زحمت طرف دیواره‌های فلزی کنار مسیر کشیدم. می‌دانستم هر قدر وسط جمعیت فشار باشد، گوشه‌ها راحت‌تر می‌شود نفس کشید.

حوله‌ام را با زحمت بیشتری باید از لای جمعیت بیرون می‌کشیدم.

دو طرف خیابان تا خود جمرات، خیمه بود. خیمه‌هایی با سازه‌های آماده. بین هر دو سه ردیف خیمه، کوچه‌های کوچکی بود که یک در یک متری داشتند. چند نفر جلوی دری که نزدیک من بود جمع شده بودند. به سختی خودم را توی چهارچوب در انداختم و داخل شدم. همان کنار در افتادم نفسم که بالا آمد چشم‌هایم باز شد. یک زن سیاه‌پوست روبه‌روی من افتاده بود روی زمین و چشم‌هایش بسته بود. گردنش خم شده بود تا روی سینه‌اش. پیرمرد لاغری کنارم نفس‌نفس می‌زد. آن طرف چندین نفر دیگر روی زمین خاکی خیمه نشسته بودند. حال همه‌شان مثل هم بود. نفس تنگی، تشنگی، فشار پایین و سستی دست و پا.

ایستاده بودم روی قله‌ای که یک طرفش دنیا بود و یک طرف آخرت. اگر می‌مردم بعید نبود و اگر زنده می‌ماندم هم. گوشی تلفنم زنگ خورد، یادم افتاد باید خبر سلامتی‌ام را به دوستانم برسانم. از تهران بود. اتفاقات را توی اخبار دیده بودند و می‌خواستند ببینند زنده‌ام یا نه. به همسفری‌ها زنگ زدم. می‌خواستم خیالشان را از بابت خودم راحت کنم. ممکن بود نگرانم شوند. هیچ‌کدام گوشی‌شان را جواب نمی‌دادند. حاج مسلم[2] و آقای مؤیدی[3] دیگر هیچ‌وقت گوشی‌شان را جواب ندادند.

گوشه چادر تا کمر باکس‌های آب و مواد غذایی چیده بودند. پرتقال و باکس‌های غذا آماده، می‌شد با یکی از آن بطری‌ها حال زن و مردهایی که گوشه گوشه افتاده بودند را جا آورد. اما مواد غذایی متعلق به زائران الجزایری بود و کی می‌توانست از طرف آن‌ها بذل و بخشش کند؟ کی می‌توانست از پس مسئول کاروانشان بربیاید؟ یکی از آن‌ها، ایستاده بود وسط چادر و ما را تماشا می‌کرد که هر لحظه حالمان بدتر می‌شد. از آن پایین خیلی به نظرم درشت هیکل می‌آمد. دست‌هایم چنگ شده بودند و سرم نبض برداشته بود. داشت پلک‌هایم می‌افتاد که یک جوان عرب خودش را انداخت وسط ماجرا. دست‌هایش را توی هوا تکان داد و می‌گفت: «زوار خانه خدا را دریابید!» مرد جزایری را که داشت از رضایت زوارشان می‌گفت، کنار زد و رفت بالای تَل بطری‌های آب. باکس‌ها را باز کرد و آمد بالای سر هر کداممان. وقت‌هایی که یاد آن روز می‌افتم، از ته دل دعایش می‌کنم. اگر از راه نرسیده بود، سرنوشت من و باقی افرادی که آنجا بودند، معلوم نبود چه می‌شد. بالای سر زن آفریقایی که رسید، هر چه زن را صدا زد، دستش را برای گرفتن بطری بلند نکرد. نفس‌هایش کوتاه و بریده بود. نشست کنارش. بطری را باز کرد و جلوی دهانش گرفت. آب را روی صورتش پاشید. جوان بود و مثل مردهاشان درشت هیکل. چه می‌توانست آدمی با آن قدرت و توان را این‌طوری از پا بیاندازد؟ کارت توی گردنش را نگاه کرد. شانه‌های زن گابونی بلند شد. آرام سرش به دیواره چادر خورد و صورتش به سینه نزدیک‌تر شد. هنوز هم گاهی توی خوابم می‌آید. دهنک زدنش از جلوی چشمم کنار نمی‌رود.

پیرمرد کنار دستی‌ام داشت حالش جا می‌آمد که دو امدادگر ایرانی آمدند داخل. هراسان و  بهم ریخته بودند. گفتند بلند شویم و هر چه زودتر برویم طرف چادر خودمان. گفتم: «اصلاً از پسش برنمی‌آم.» به خودم اطمینان نداشتم که اگر از جایم بلند شوم، بتوانم بیشتر از چند قدم بردارم. حرف‌هایم را گوش نمی‌کردند. دست و پای پیرمرد را گرفتند و گذاشتند روی برانکارد. وقتی داشتند از چادر بیرون می‌زدند،‌ گفتند: «پاشو زودتر از اینجا برو، میان می‌گیرنت یک بلایی به سرت میارن ها!»

از ترس جانم بلند شدم. سه ساعت گذشته بود و لابد تا آن موقع همه چیز تمامشده بود. مردم رفته بودند پی کارشان و خیابان‌ها خلوت شده بود. جلو در چادر که رسیدم، یکزن و دو مرد خودشان را انداختند داخل، صدای جیغ و گریه‌شان همه جا را گرفت. رفتند طرف همان جوان عربی که داشت بین حاجی‌ها آب و نوشابه پخش می‌کرد. جوان نشست زمین و زد توی سرش. چهار نفر از خانواده‌شان چند متر جلوتر، زیر دست و پا خفه شده بودند.

تا چند لحظه نمی‌دانستم کجا دارم قدم می‌زنم. کف پایم را جمع کرده بودم و آهسته روی زمین می‌گذاشتمشان. آسفالت نه، زغال گداخته بود انگار. تا جایی که چشم کارمی‌کرد، جنازه‌ها را ردیف کرده بودند. از لای اجساد می‌رفتم و توی ذهنم تعدادشان را تخمین می‌زدم. صد نفر، صدها نفر، هزار تا. نمی‌توانستم باور کنم چه اتفاقی افتاده. به پلیس و سربازها نگاه کردم که حاشیه خیابان ایستاده بودند و حرف می‌زدند و از لای جنازه‌ها رد می‌شدند. به آدم‌هایی که زیر حوله‌ها، خواب بودند و چند ساعت پیش می‌رفتند جمرات که رمی جمرات کنند. جنازه‌ها که تمام شد، نمی‌دانستم از کجا باید برگردم. یکدم نمی‌توانستم پایم را روی زمین نگه دارم. اولین‌بار آنجا گریه کردم. برگشتم و به پیکرهای سفید نگاه کردم. خیابان یک پارچه سفید بود. با صدای مرد جوانی به خودم آمدم. ایستاده بود کنارم و داشت یک جفت دمپایی می‌گذاشت جلوی پایم.[4]

 

[1]. لوله آب در یکی از چادرهای مصری‌ها ترکیده بود.(مولف)

[2]. مسلم قلی‌پور گیلانی (1343 تا 1394) که در حادثه منا شهید شد.

[3]. آیت‌الله محمدرضا مؤیدی (1329 تا 1394) که در حادثه منا شهید شد.

[4] منبع: کاردانی، زهرا، خیابان 204: روایت یک فاجعه، تهران: سوره مهر، 1399، ص 43.



 
تعداد بازدید: 1823


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.