نگاهی به کتاب «مادرِ ایران»

خاطرات شفاهی عصمت احمدیان، مادر شهیدان اسماعیل و ابراهیم فرجوانی

فریدون حیدری مُلک‌میان

31 مرداد 1401


در سفیدی مطلق زمینۀ روی جلد، عنوان «مادرِ ایران» گویی رنگ سبزش را از شاخۀ پُربرگ پیچکی می‌گیرد که در هوا معلق است یا به عبارت بهتر با مُرکّب حروفش به گیاه زندگی می‌بخشد تا به آسمان وصل شود؛ همچون شهیدی که عروج کند. چنین تعبیری با متن تکان‌دهندۀ پشت جلد کتاب، نگاه و توجه ما را به ریشه‌های عمیق‌تری سوق می‌دهد:

«ایست! از جاتون تکون نخورین.

صدای مرد، ترس غریبی به جانم ریخت. رو کردم به بی‌بی زهرا و وحشت‌زده گفتم:

- وای بی‌بی! حالا چه خاکی به سر کنیم؟

- هیچی. مگه گناهمون چیه؟ اصلاً این‌ها کین؟

- بی‌بی من می‌ترسم.

- هیچ نترس. ما کار در راه خدا می‌کنیم. ترس نداریم.

مرد با صدای بلندتری گفت:

- دست‌ها بالا، برنگردین. هرچی دارین بذارین رو زمین.

دست‌های خالی‌مان را گرفتیم بالا. آمدند نزدیک‌تر. پنج شش نفر بودند. یکی‌شان پرسید:

- بچه خاک می‌کنید؟

همان‌طور که پشتم به آن‌ها بود گفتم:

- بیا ببین. این پا رو خاک می‌کنیم. یه تیکه گوشت آدم.»

آرایش صفحات اولیۀ کتاب برخلاف روال معمول تقریباً شلوغ و در هم است؛ مثلاً تقدیم‌نامه و مشخصات فیپا و نیز شناسنامه، هر سه در یک صفحه گنجانده شده! یا حتی تصویر متن دست‌نوشتۀ راوی درست در نیمۀ فوقانی صفحۀ فهرست جای گرفته!! حال آنکه هر کدام از این‌ها در کتاب‌های دیگر معمولاً یک صفحه را به خود اختصاص می‌دهد.

کتاب با پیشگفتار ناشر آغاز می‌شود. سپس به متن اصلی خاطرات می‌رسد که از چهار فصل پروپیمان تشکیل شده. هر فصل دو عنوان اصلی و فرعی و نیز مطلعی زیبا و تأمل‌برانگیز برای شروع دارد؛ هرچند که البته به مأخذ مطلع‌ها اشاره‌ای نشده! فصل آخر، ضمائم کتاب را در بر می‌گیرد؛ از جمله مؤخره و نیز اسناد و تصاویر غالباً رنگی و تعدادی هم سیاه و سفید با کیفیت خوب و قابل قبول.

فصل اول: پیلۀ لِنجون

«مؤمنی از دورترین جای شهر» عنوان دیگر این فصل بوده و از سال 1332 تا 1338 را در بر می‌گیرد.

راوی خاطراتش را از وقایع ریز و درشت سال‌های کودکی‌اش شروع می‌کند: «چشمم به ننه افتاد که رفت سمت طویله. سریع لحاف را پس زدم و رفتم پی‌اش. نشسته بود به دوشیدن گاو. صدای فش‌فش خوردن شیر به دیوارۀ سطل را دوست داشتم. توی باربند جلوی گاو منتظر ایستاده بودم. کارش که تمام شد رفت سراغ کاه و بُرمه (ساقه برنج) دادن به حیوان‌ها. از فرصت استفاده کردم. دستۀ سطل را گرفتم و به مطبخ بردم. از کارهای خانه همین صاف کردن شیر برایم لذت داشت. پنج ساله بودم اما خوب از پسش برمی‌آمدم. تا ننه به مطبخ بیاید، شیر صاف آماده بود.»

یک هفته از شروع بهار می‌گذشت اما بساط کرسی را هنوز نمی‌شد جمع کرد. ساعت چهار بعدازظهر که می‌شد، بوی دود از همۀ خانه‌های روستا در هوا می‌پیچید. گوشۀ حیاط چوب و برگ و پشکل را آتش می‌زدند و زغالش را با خاک‌انداز بزرگی در حوض کرسی می‌ریختند. خاکسترهایی را هم که از روز قبل در حوض مانده و سرد شده بود می‌کشیدند روی زغال. دل کرسی همیشه گرم بود... به همان گرمی فضای خانه و زندگی در کنار ننه، بابا و برادر و خواهرهایش در روستای باغ بهادران در حاشیۀ زاینده‌رود استان اصفهان با باغ‌های گردو و بادامش.

در آن سال‌ها اشرف صدایش می‌زدند. حتی با همین اسم در مدرسۀ روستا اسمش را نوشتند. سال 1335 بود. اما وقتی که سه سال بعد قرار شد ازدواج کند، سنش آن‌قدر کم بود که ناگزیر عقد را در شناسنامۀ خواهر مرحومش «عصمت» وارد کردند و از آن پس دیگر برای همیشه عصمت صدایش می‌زدند.

فصل دوم: پروانه در شرجی

«به پا خیزید» عنوان دوم این فصل است و از سال 1338 تا 1358 را شامل می‌شود.

عصمت با آقاجواد به اهواز می‌رود تا در جوار خانوادۀ شوهرش زندگی می‌کند. آقاجواد از آن مردانی بود که احساساتشان را به زبان نمی‌آورند و عشق و محبت‌شان را طور دیگری نشان می‌دهند. او علاوه بر چوب‌بری، یک تاکسی هم داشت. قبلاً ازدواج کرده بود اما زنش سر زا رفته بود و از آن مرحومه یک دختر به اسم ناهید برایش باقی مانده بود. عصمت از دختر خوشش می‌آید: «دختربچۀ شیرین با چشم‌های درشت و موهای حلقه‌حلقه. نگهداری از ناهید سخت نبود. من در کارِ خانه آدم قدبریده‌ای بودم و حتی رختخوابم را خواهرشوهرها پهن و جمع می‌کردند. آنجا نمی‌شد احساس غربت کرد. آقاجواد همیشه خانه بود و جلوی چشمم. با اینکه سن زیادی نداشت او را به عنوان بزرگ طایفه می‌شناختند و طرف مشورت قرار می‌دادند. با وقار بود و عاقل و نجیب... به‌ظاهر جدی بود و تلخ؛ جوری که همه از او حساب می‌بردند. اما قلب رئوفی داشت و مهربانی‌هایش مال خلوت خودمان بود. جلوی دیگران «عصمت» صدایم می‌کرد و تنها که بودیم «خانم».

عصمت و آقا‌جواد علاوه بر ناهید، صاحب چند بچۀ دیگر ‌شدند و هم‌زمان عصمت ادامۀ تحصیل هم ‌داد. دیپلم خانه‌داری گرفت و حتی در کنکور شرکت کرد و قبول ‌شد؛ هرچند یک ترم بیشتر به دانشگاه جندی‌شاپور نرفت.

مدتی بود که به مکتب‌القرآن در بازار کاوه می‌رفت. از طریق حوزۀ علمیۀ دارالعلم آیت‌الله بهبهانی با خبر شده بود که در آنجا کلاس‌های تجوید و قرائت قرآن برگزار می‌شود. در مکتب همراه جمعیتی بالای صدنفر، پای تدریس دو روحانی جوان به نام‌های مرتضی مطهری و محسن قرائتی می‌نشستند و به سخنانشان گوش می‌سپردند.

تقریباً در همان روزها بود که آرام آرام از گوشه و کنار کشور صداهایی به گوش می‌رسید. در بعضی شهرها عده‌ای «مرگ بر شاه» می‌گفتند. تا اینکه این حال و هوا به شهر محل سکونت آن‌ها هم رسید. آن‌وقت عصمت و آقاجواد هم به تظاهرات مردم پیوستند و در راهپیمایی‌ها شرکت کردند. تا روزی که بالاخره شاه مجبور شد از مملکت برود و مردم خودشان امور شهرها را در دست گرفتند. عصمت جزو اولین بانوانی بود که با کمیتۀ امور مستضعفین همکاری می‌کرد. کارش فعالیت در بخش تحقیق کمیتۀ مستضعفین بود. افراد بی‌بضاعت زیادی به کمیته مراجعه می‌کردند. بعضی مستأجر بودند و بعضی دیگر حتی سقفی بالای سرشان نداشتند. حدود شش ماه بعد، رفته‌رفته نیروی کار به ادارات و کارخانه‌ها برگشتند و چرخ‌های اقتصاد کشور به حرکت درآمد. کمیته‌ها به بخش‎های مختلفی تقسیم و تبدیل شدند و برای هر کدام مسئولی در نظر گرفته شد. عصمت هم در استانداری مستقر شد. بعد از آن، مسئولیت کانون سمیه را هم به عهده گرفت؛ جایی که محل نگهداری زنان و دختران بی‌سرپرست بود. البته خدمت در چنین جایی آرزوی دیرین عصمت بود تا دست زنان نیازمند را بگیرد و آن‌ها را خودکفا کند؛ مثلاً به آن‌ها سفالگری، بافت گلیم، شیرینی‌پزی، جاروبافی، پرده‌دوزی و... یاد بدهد. سپس نوبت خدمت در زندان رسید: سه روز در هفته، از صبح تا ساعت 2 بعدازظهر و به مدت هفت سال. در این سال‌ها آن‌قدر با زنان صمیمی شد که گاه آن‌ها را با خود به خانه می‌برد و علاوه بر کارآموزی در تولیدی‌اش، راه و رسم درست زندگی کردن را تا حدی که به ذهنش می‌رسید، یادشان می‌داد.

فصل سوم: برشته‌پر

عنوان دیگر این فصل «جبهه مادر می‌خواهد» بوده و از سال 1359 تا 1368 را در بر می‌گیرد.

راوی در اینجا از دوران جنگ تحمیلی می‌گوید که با همۀ رنج‌ و زحمت‌هایش پر از لحظات عاشقانه بود. عصمت و آقاجواد و بچه‌هایشان قصد ترک اهواز را نداشتند. ترجیح می‌دادند همراه دیگران از شهرشان دفاع کنند. بچه‌ها هر روز در مسجد بودند و پدرشان هم همچنان در صنایع فولاد با آمبولانسی که به دستش داده بودند خدمت می‌کرد. اسماعیل و پدرش درخت‌های باغچه را انداختند و گل‌های زیبایش را کندند تا سنگر برپا کنند. همگی شب‌های موشک‌باران را همان‌جا توی سنگر سر می‌کردند.

عصمت در آن سال‌های سخت، برای توصیف اوضاع جبهه، همیشه به دنبال کلمه‌های امیدبخش می‌گشت. اگرچه جنگ حسرت چیزهای زیادی را به دلشان گذاشت؛ چیزهایی که ظاهراً آرزوهای کوچکی بودند اما دست‌نیافتی می‌نمودند. حسرت جمع شدن دور یک سفره، حسرت یک ساعت خواب آرام در خنکای باد کولر، حسرت شب‌های روشن... در تمام سال‌های جنگ، حتی یک شب سر راحت بر بالین نگذاشتند. در شب‌های موشک‌باران برق شهر قطع می‌شد و تا صبح در تاریکی مطلق به سر می‌بردند.

با وجود این، شهر در دوران دفاع مقدس نوعی عبادتگاه بود. مردم انگار دور کعبه در گردش بودند. درهای مسجدها به روی مسافران و جنگ‌زدگان و در راه ماندگان باز بود.

با گذشت زمان، پسرش اسماعیل در هیأت فرماندهی غیور ظاهر شده بود که بعثی‌ها سخت در کمینش بودند. شوهرش 92 ماه در جبهه، مسئول حمل و نقل رزمندگان بود. گاه پیش می‌آمد که عصمت چند ماه تمام مردان خانه‌اش را نمی‌دید. جان و دلش درگیر شهر بود؛ حتی وقتی پاره‌های تنش که در جنگ آسیب دیده بودند، از بیمارستان نمازی شیراز گرفته تا بیمارستان مصطفی خمینی تهران و نیز منزل پدرش در اصفهان پخش بودند. حال و روز عصمت در مقام مادر مثل پروانه‌ای بود که دلش جای‌جای ایران را به هوای بوییدن گل‌ها و میوه‌های زندگی‌اش دور می‌زد و دوباره به محبوب خود در اهواز می‌پیوست.

فصل چهارم: بی‌بال پریدن

«بانوی کارآفرین» عنوان دوم این فصل بوده و از سال 1368 تا 1398 را شامل می‌شود.

عصمت احمدیان که طی دوران جنگ دو پسرش به شهادت رسیده و یک دخترش نیز در بمباران هوایی در مسجد جوادالائمه اهواز جانباز شده بود، مثل همیشه هر کاری را با بسم‌الله شروع می‌کرد: «خداوندا، بارپروردگارا، رزق‌دهنده خودت هستی. جان‌دهنده خودت هستی و جان‌گیرنده خودت. تویی که زنده می‌کنی و می‌میرانی. بارالها من را هم کمک کن...!» این بود دعایش وقتی که می‌خواست دست به کاری تازه بزند. دوست داشت به عنوان جزئی از جنگ به کار بازسازی و تولید بپردازد و برای تحقق این هدفش ایده‌های بسیاری داشت. به عنوان مثال، تصمیم گرفت زمین حوضچۀ آزادگان را برای پرورش ماهی بخرد. یا اینکه به ذهنش رسید برای ساختن یک بیمارستان موافقت اصولی بگیرد. حتی به این فکر افتاد مسئولیت بخش خانم‌ها را در پایگاه بسیج جوادالائمه (ع) پیش از منحل شدن بپذیرد. به سپاه رفت و درخواست داد تا حسینیه را به خانه‌اش منتقل کنند؛ خانه‌ای که هر خشت آن برایش از چیزی حکایت می‌کرد و مگر نه اینکه هر خانواده‌ای که دو شهید داشت می‌توانست خانه‌اش را حسینیه کند؟

بسیج اسماء تنها پایگاهی بود که بدحجاب‌ها و لاک‌زده‌ها را هم پذیرش می‌کرد. هرچند بارها با اعتراض سایر پایگاه‌ها روبه‌رو شده بود، اما بارها از کار خود دفاع کرد و گفت جذب آن زن بسیجی که فقط نوک دماغش پیداست هنر نیست. ما باید کسی را جذب کنیم که از حجاب حذر می‌کند و روگردان است. زنان و دختران بدحجاب وقتی رفتار دوستانه و احترام‌آمیز او را می‌دیدند، هفتۀ دوم بهتر و قشنگ‌تر از خودش چادری می‌شدند. او محجبه و غیرمحجبه را از صمیم دل و خالصانه دوست داشت و همیشه و همه‌جا می‌گفت که همۀ دختران و زنان اولاد من هستند. علاوه بر آموزش قرآن، احکام، نهج‌البلاغه و صحیفۀ سجادیه، آموزش خیاطی، بافتنی، گل‌دوزی، کفش‌دوزی با چرم، دوخت کیف و کیف‌بافی همه با بهترین کیفیت در پایگاه ارائه می‌شد. عصمت در پایگاه بسیج اسماء و در طول سال‌های جنگ، بیش از دوهزار دختر و پسر خوب و با ایمان را به هم رساند تا تشکیل زندگی دهند و سروسامان بگیرند.

بعدها حتی به دادگستری رفت. وقتی شوراهای حل اختلاف شکل گرفتند، رئیس شعبۀ 165 در منطقۀ 3 شد؛ شعبه‌ای که فقط چهار کارمند زن داشت و به پروندۀ همه‌جور شکایات رسیدگی می‌کرد؛ البته بیشتر پرونده‌هایش خانوادگی بودند.

از همان سال اول جنگ سوریه به طور مخفیانه وارد کار پشتیبانی جبهه شد. اوایل اقلام کمکی را خودش تهیه می‌کرد، اما کم‌کم از کسانی که به آن‌ها اطمینان داشت تقاضای مشارکت می‌کرد. بسته‌های امدادی شامل اقلامی مثل پتو، دارو، کیسه‌خواب، کوله‌پشتی و بسیاری چیزهای دیگر بود. بچه‌های سپاه هر دوسه ماه خودشان به منزلش می‌آمدند و بسته‌ها را می‌بردند.

او حتی کارگاه قالی‌بافی راه انداخت. دوست داشت زنان و دختران از قِبَل استعداد و پشتکار خودشان درآمدی داشته باشند. دلش می‌سوخت وقتی می‌دید اکثر روستاییان به‌خاطر بیکاری به شهر کوچ می‌کنند در حالی که آن‌همه کار برای کسب درآمد در اطرافشان وجود داشت. معتقد بود که سرمایه ورشکستگی ندارد. نه جا و مکان بزرگ می‌خواهد نه کارگر زیاد. تولیدی پوشاک را تنها با یک چرخ خیاطی ساده که در همۀ خانه‌ها پیدا می‌شد راه انداخته بود. علاوه بر این‌ها، دوست داشت جوان‌ها را با راه و رسم کارهای تولیدی و اقتصادی آشنا سازد یا اگر کسی مایل باشد با کمال میل به او مشورت بدهد تا سرمایه‌اش روی غلتک بیفتد، کم‌کم کارش رونق بگیرد و بتواند روی پای خود بایستد.

عصمت احمدیان، به عنوان بانویی انقلابی و کارآفرین، پیوسته دغدغۀ کار و تولید داشت و اینکه تا آخرین نفس برای وطنش زحمت بکشد. او همیشه در هر کاری به خدایش توکل می‌کرد؛ پروردگاری که رزق و روزی انسان‌ها را می‌داد. از صمیم قلب و با تمام وجودش به کار خدا مطمئن بود. وقتی با خدای خود مشورت می‌کرد و اختیارش را به دست او می‌داد، دیگر حتی اگر شکست هم می‌خورد باکی نبود. چون یقین داشت که خدا همواره دستش را خواهد گرفت.

کار تحقیق «مادرِ ایران» را سیدمحمد آل عمران و نرگس اسکندری مشترکاً به انجام رسانده‌اند و نورالهدی ماه‌پری نیز تدوین آن را بر عهده داشته است. چاپ دوم کتاب در سال 1400 توسط نشر راه‌یار برای واحد تاریخ شفاهی دفتر مطالعات جبهۀ فرهنگی انقلاب اسلامی در 318 صفحه و شمارگان 1000 نسخه در جلد معمولی و قطع رقعی با قیمت 57000 تومان منتشر و راهی بازار کتاب شده است.

 



 
تعداد بازدید: 1906


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.