خاطره‌ای از محمدرضا یوسفی

سرقت داروهای داروخانه‌ شهر

به انتخاب: فائزه ساسانی‌خواه

04 اردیبهشت 1402


در روزهای پس از انقلاب اسلامی، بسیاری به خاطر دارند که در گوشه‌وکنار شهرها جوانانی جمع می‌شدند و هر یک نماینده گروهی بودند: گروه‌هایی مانند حزب توده، منافقان، چریک‌های فدایی، دمکرات، حزب‌اللهی و... که هر یک با عقاید و افکار سیاسی و جهان‌بینی متفاوت، با هم مناظره می‌کردند و گاه حین مناظره درگیری‌های فیزیکی هم بینشان پیش می‌آمد. من هم علاقه‌مند به این گونه مناظره‌های خیابانی بودم. شبی در محل فلکه‌ ستاد شیراز وارد جرگه‌ مناظره‌کنندگان شدم.

شنونده بودم و نظر همه‌ گروه‌ها را می‌شنیدم. چپی‌ها به طرفداری کارگر و کشاورز داد سخن می‌دادند. حزب توده‌ای‌ها از افتخارات گذشته‌ خود و تاریخ تشکیلات حزب خود می‌گفتند. منافقان، این گروه التفاطی از اسلام انقلابی سخن می‌گفت. جالب این بود که انقلاب، نعمت آزادی را به ملت هدیه داده بود. تنها ایرادی که داشت این بود که بعضی از گروه‌ها بیشتر از آنچه بودند و کرده بودند، سهم می‌خواستند.

شبی صحبت‌های یک جوان کُرد که دانشجوی رشته‌ عمران دانشگاه شیراز بود، نظر مرا جلب کرد. او دائم شعار شیعه و سنی را مطرح می‌کرد و می‌گفت که آزادی نیست. بعد هم گفت: «اگه آزادی هست، من می‌خوام به امام شما اهانت کنم» و اهانت کرد. جوانان حزب‌اللهی با او بحث کردند و گفتند که تو حق نداری به فردی که اکثریت قریب به اتفاق مسلمانان کشور، ایشان را رهبر می‌دانند و پیشرفت سریع و پیروزی انقلاب هم این مطلب را تأیید می‌کند، اهانت کنی. با هم درگیر شدند. آن جوان کُرد هم زرنگی کرد و از دست حزب‌اللهی‌ها فرار کرد و از طریق دیوار کوتاه ستاد ارتش به داخل ستاد پرید. افسر نگهبان هم ایشان را در حمایت خود قرار داد و قضیه تمام شد. آن شب بحث‌ها تا نیمه‌های شب به طول انجامید و همه پراکنده شدند. من هم پی کار خودم رفتم.

در مأموریت سردشت یک روز همان جوان کُرد را دیدم که در خیابان اصلی شهر سردشت در حال رفت‌وآمد است. به طرفش رفتم و دستی به پشتش زدم. با لباس نظامی بودم. به طرف من برگشت و نیم‌نگاه معناداری به من کرد. خاطره‌ آن شب شیراز را برایش بازگو کردم. به طرفداری از نظام اسلامی به صحبت پرداخت که من چنین و چنانم و آن شب از طرف‌های مقابل از روی لجبازی با من درگیر شدند؛ در صورتی که من کاملاً شاهد چگونگی شروع و پایان درگیری او و دیگران بودم. خلاصه با هم قدم زدیم. البته سر و وضعش، لباس و کفش و رنگ سوخته‌ی صورتش گواهی می‌داد که از کوه آمده است. در صحبت‌ها سعی داشت مرا قانع کند که از طرفداران نظام اسلامی است. من هم شنونده بودم. کم‌کم به آخر خیابان مرکزی شهر رسیدیم که خلوت بود. از حرکات و نگاه‌های او به خودروهای نظامی و سپاهی که در حال آمدوشد بودند،‌ متوجه شدم که هیجان دارد و وضع عادی ندارد، تا اینکه یک جایی من گفتم برگردیم و او با اکراه برگشت. لحن صدایش عوض شد. احساس کردم در دل خود می‌گوید که عجب شکاری را از دست دادم. تصمیم داشت مرا به بیرون شهر بکشاند تا در محل مناسبی مرا به گروگان بگیرد.

یقین داشتم او از عناصر گروهک‌هایی است که علیه نظام اسلامی می‌جنگند، ترور می‌کنند و کمین می‌گذارند. می‌توانستم با عناصر اطلاعاتی دستگیرش کنم و تحت تعقیب قضایی قرار دهم. به حتم مطالبی را بروز می‌داد؛ امات خلاف اسلام و اخلاق بود. این صحنه هم آن روز گذشت تا اینکه یک روز در بیمارستان شهر دوباره او را دیدم که به عناصر بیمارستان کمک می‌کند. چیزی به او نگفتم. به رئیس بیمارستان که انسان بسیار محترم و زحمت‌کشی بود، گفتم: «این جوون توی بیمارستان چه کار می‌کند؟» توضیح داد: «به مجروح‌ها و بیمارها داوطلبانه کمک می‌کنه.» فقط گفتم: «آقای دکتر، مراقب ایشون باشید. فرد سالمی نیست. اینجا هم اگه کمک می‌کنه، دنبال مأموریت دیگه‌ایه.» یک هفته از ماجرا گذشت. یک شب داروخانه‌ بیمارستان شهر که داروی زیادی هم داشت، کامل به سرقت رفت و از آن جوان هم که هر روز به بیماران کمک می‌کرد، خبری نبود. رئیس بیمارستان را دیدم. گفت: «شما به من هشدار دادی؛ ولی من چیزی از این جوون ندیدم که از بیمارستان بیرونش کنم.» خیانت این جوان محرز و خودش هم ناپدید شد.

بهار سال 1360 پس از مأموریت، بار دیگر تصادفی در اطراف دانشگاه شیراز او را دیدم. به سراغش رفتم و احوال‌پرسی کردم. پرسیدم: «من رو می‌شناسی؟» نگاهی کرد و اظهار بی‌اطلاعی کرد. نشانه دادم که در سردشت با هم کلی قدم زدیم، در بیمارستان شهر به بیماران کمک می‌کردی و... گفت: «اشتباه گرفته‌‌ای.» حتی گفتم: «از تاریخ سرقت داروهای هنگفت داروخونه، دیگه کسی تو رو ندید.» رنگ عوض کرد و سماجت می‌کرد که مرا نمی‌شناسد. بالاخره با ستاد خبری هماهنگی کردم و او در دادگاه به همه‌ اقداماتی که در کردستان علیه نظام مقدس اسلامی مرتکب شده بود و به همین سرقت داروها، اعتراف کرد؛ ولی از حکم قضایی او اطلاعی نیافتم.[1]

 

[1] منبع: یوسفی، محمدرضا، برف و آفتاب: خاطرات افسر اطلاعاتی از حکومت نظامی شاه تا چهار زبر کرمانشاه، قم، نشر شهید کاظمی، 1400، ص 64.



 
تعداد بازدید: 1115


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.