بخشی از خاطرات امیر سعیدزاده

به انتخاب: فائزه ساسانی‌خواه

26 اردیبهشت 1402


در هفتم خرداد ۱۳۶۶ مصادف با شب عید سعید فطر می‌شنوم ملا عظیمی در حالی‌که نماز مغرب را در مسجد ادا کرده و در حال رفتن به‌ طرف خانه برای صرف افطار بوده، توسط کومله ترور می‌شود. وقتی خبر را می‌شنوم به بالای سرش در بیمارستان می‌روم. سر ملا عظیمی را روی زانویم می‌گذارم و اشک می‌ریزم. هنوز جان دارد و به چشمانم نگاه می‌کند. ذکر خدا می‌گوید و آرام‌آرام چشمانش را می‌بندد و سر به بهشت می‌گذارد.

جریان شهادتش را از پسرش خالد[1] می‌پرسم. او می‌گوید: «حاج‌آقا در حالی‌که از مسجد خارج شده و به دم درِ خانه رسیده بود، به طرفش شلیک می‌کنند. با شلیک چند گلوله متوجه خطر شدم و بدو بدو به طرفش رفتم. با اسلحه یوزی به طرفش شلیک کرده بودن؛ تیر به سرش خورده و از پشت چشمش بیرون‌ زده بود. حمله کردم تا یکی از تروریست‌ها رو دستگیر کنم. به یک‌ متری تروریست رسیدم. دو نفر دیگه سه گلوله به طرفم شلیک کردن، ولی به من اصابت نکرد. تا اومدم حاج‌آقا رو بلند کنم و نجات بدم، تروریست‌ها فرار کردن. بارها بهش اخطار کرده بودن دست از حمایت جمهوری اسلامی برداره و خودش رو تسلیم کومله و دموکرات کنه ولی حاج‌آقا بهشون محل نذاشته بود. معتقد بودن حاج‌آقا کومله و دمکرات و ضدانقلاب رو نابود کرده. شبانه‌روز خونه‌مون پُر بود از اعضای سرخورده و فراری کومله و دموکرات که می‌آمدن توبه کنن و تسلیم دولت بشن. حاج‌آقا هم براشون امان‌نامه صادر می‌کرد. ضدانقلاب می‌گفت ملا عظیمی با این کارش کومله و دمکرات را نابود کرده و بیشتر نیروهاشون رو از حزب جدا کرده.»

آن‌قدر عصبانی می‌شوم که با چشمانی گریان از بیمارستان بیرون می‌زنم و دربه‌در دنبال قاتلین ملا عظیمی می‌گردم. می‌فهمم ضارب شخصی به نام صالح کومله‌ای بوده که چند وقت پیش با نیرنگ توبه آمده بود و خودش را تسلیم دولت کرده بود. او به همراه فردی به نام آقایی دست به این جنایت فجیع می‌زنند و ملا عظیمی بزرگوار را به شهادت می‌رسانند ولی پس‌ از ترور فرار کرده و دوباره به کومله می‌پیوندند. روز تشییع جنازه‌ شهید ملا عظیمی در خرداد ماه، باران تندی می‌بارد و همه را متعجب می‌کند.[2]

 

 

[1]. خالد عظیمی در دو مقطع سال‌های ۱۳۵۹ و ۱۳۶۲ به وسیله دموکرات ربوده شد و ۱۸ ماه شکنجه و اسارت کشید تا ملا عظیمی خودش را تسلیم دموکرات کند.

[2] منبع: گلزار راغب، کیانوش، خاطرات امیر سعیدزاده، عصرهای کریسکان،‌ چ سوم، تهران، سوره مهر، 1397، ص 143.



 
تعداد بازدید: 1261


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.