اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 77

مرتضی سرهنگی

18 آذر 1402


واحد ما از شهر حله حرکت کرد. شب به بصره رسیدیم. همان‌جا ماندیم و فردا صبح به طرف جبهه حرکت کردیم. وقتی به منطقه رسیدیم یکی از مراحل حمله شما شروع و تمام شده بود. کشته و زخمی بسیار بود. تانکها و نفربرهای منهدم شده در تمام منطقه به چشم می‌خورد. ما را برای ضد حمله آورده بودند. آن روز سه بار قصد حمله کردیم و هر بار شکست خوردیم و با تلفات و ضایعات بسیار عقب نشستیم. این منطقه شرق پایگاه زید بود. همان روز من به اتفاق سه نفر دیگر، داخل سنگر نشسته بودم که فرمانده گردان 2 تیپ 20 لشکر 5 ـ سرگرد صباح ـ داخل سنگر شد سنگری که در آن بودیم حکم آشپزخانه را داشت. یعنی در آنجا غذا توزیع می‌کردند. سرگرد با یک کلاشینکف داخل سنگر شد. بعد از چند دقیقه با شلیک یک گلوله دست خودش را زخمی کرد و بعد بیرون آمد و به یکی از سربازهای نگهبان گفت «با فرماندهی تماس بگیر و بگو که سرگرد صباح زخمی شده و باید به پشت جبهه منتقل شود.» البته خودش همه چیز را آماده کرده بود. جیپ فرماندهی خودش هم حاضر بود. سرگرد سوار جیپ شد و با این حیله از جنگ فرار کرد. این، روحیه ارتش عراق است. من این اتفاق را به چشم خودم دیدم.

حمله سوم شما در غروب آفتاب شروع شد. خیلی خسته بودم. ستوانیاری به من گفت «برو داخل سنگر و هر کس صدایت کرد جواب نده و همان‌‌جا بمان.» خود را به سنگر رساندم و راحت خوابیدم. وقتی از خواب بیدار شدم هوا روشن شده بود و سروصدایی شنیده می‌شد. آرام بیرون را نگاه کردم. چند پاسدار شما در خاکریز ما مشغول جمع‌آوری غنایم بودند. از سنگر بیرون آمد و همراه آنها مشغول جمع‌آوری غنایم شدم. آنها ابتدا متوجه من نبودند. کمی که گذشت یکی از پاسدارها متوجه من شد و با تردید از من پرسید «تو کی هستی؟» گفتم «اسیر عراقی» گفت «اینجا چه می‌کنی؟» گفتم «با شما غنایم جمع می‌کنم؟» او خندید. بقیه پاسدارها هم جمع شدند و من داستان خوابیدنم را گفتم. آنها از من استقبال کردند، مخصوصاً آن پاسداری که عربی می‌دانست. اهل خوزستان بود. اسمش حمید بود و سنش زیاد. تقریباً پنجاه را داشت. ریشش سفید شده بود. خیلی مرد خوبی بود.

غنایم را داخل یک کامیون آیفا ریختیم. شب گذشته چند نفر از افراد می‌خواستند با کامیون فرار کنند ولی هر چه تلاش کردند روشن نشد و آنها با پای پیاده فرار کردند. صبح که غنایم را جمع می‌کردیم پاسداری پشت کامیون نشست و با اولین استارت آن را روشن کرد.

پس از جمع‌آوری غنایم به وسیله حمید و سایر پاسدارها به پشت جبهه منتقل شدم. حمید مرا به بهداری برد زیرا پوتین تنگم هر دو پایم را زخمی کرده بود و تمام مدتی که با پاسدارها بودم پابرهنه راه می‌رفتم. حمید برایم کپسول و پماد گرفت و پاهایم را پانسمان کردند.

بعد به مقر افسر جوانی آمدیم. افسر گفت «صبحانه خورده‌ای؟» گفتم «نه» افسر برایم کره، ‌مربا، نان و بیسکویت آورد. از چند سرباز پرسید «چای داریم؟» گفتند «تمام شده» لذا او خود برایم چای درست کرد و آورد.

وزشکار نیستم ولی جثه‌ام بزرگ است. در عراق تقریباً 103 کیلو وزن داشتم و مکانیک بودم اما باور کنید همان یک شبی که در جبهه بودم تمام گوشتهای بدنم آب شد. الآن این‌جا ورزش می‌کنم و تقریباً هشتاد کیلو هستم و دوست ندارم وزنم بیش از این بشود.

یک نکته را فراموش کردم برایتان بگویم. روز حمله مجروحان بسیاری را دیدم که روی زمین افتاده بودند و به افراد در حال فرار خودمان التماس می‌کردند آ‌نها را با خود ببرند. حتی چند نفر که زخمشان زیاد نبود دنبال کامیونها می‌دویدند ولی نتیجه‌ای نداشت. زخمیها را رها می‌کردند و می‌رفتند.

یکی از آن سربازهای زخمی را در اردوگاه دیدم و به او گفتم «تو را دیدم که زخمی شده بودی. چطور شد که زنده ماندی؟» گفت «رزمندگان سلام به دادم رسیدند.» شما ببینید رحمت و عطوفت رزمندگان اسلام چقدر است. حتی خود عراقیها این عطوفت را نسبت به خودشان ندارند. من مطمئنم که نیروهای عراقی بسیاری در جبهه هستند که می‌ترسند تسلیم شوند. اگر می‌دانستند چنین رفتار عطوفت‌آمیزی با ایشان می‌شود به خاطر فرار از چنگ بعثیها حتماً تسلیم نیروهای اسلام می‌شدند. این ترس را تبلیغات حزب بعث در دل نیروهای عراق می‌افکند. روزی که به جبهه آمدیم بنا بود نیروی ما جایگزین نیرویی شود که طی چند روز در گیرودار حملات نیروهای شما تقریباً سازمانش از هم پاشیده بود. دستور آمد جایگزینی را فردا صبح انجام دهیم. همان شب بدون اینکه جایگزینی صورت بگیرد، هم آن واحد تقریباً نابود شد و هم از واحد ما چیزی باقی نماند.



 
تعداد بازدید: 466


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»