پیرانشهر 1364

فریاد خاموش

به انتخاب: فائزه ساسانی‌خواه

11 بهمن 1402


منطقه از برف پوشیده شده بود. تا چشم کار می‌کرد، سفیدی بود. اگر کسی راه را بلد نبود، مطمئناً در همان لحظه اول در میان برف و سرما گم می‌شد و جسدش را در تابستان پیدا می‌کردند.

با فرمانده مقر، برادر صالح‌پور، هماهنگ کرده بودم که برای رزمنده‌ها آذوقه، لباس گرم و چکمه ببرم. برادر صالح‌پور مخالف رفتن من به آ‌ن منطقه بود و گفت: اصلاً مقدور نیست که شما از تونل برفی که برای عبور و مرور رزمندگان درست کرده‌ایم، بتوانید به بلندی‌ها، جایی که رزمنده‌ها مستقر هستند برسید. اما وقتی اصرار مرا دید، قبول کرد.

با دو کامیون پر از تدارکات را به طرف منطقه حرکت کردیم. وقتی به ابتدای راه برفی رسیدیم، اصلاً باورم نمی‌شد که یک تونل برفی به ارتفاع 20 متر در برابر خود دیدیم. با نام خدا کامیون‌ها وارد تونل شدند. زمین تونل از برف پوشیده شده بود، کامیون آرام، آرام حرکت می‌کرد. حدود دو ساعت کامیون‌ها داخل تونل برفی راه رفتند، اما پس از دو ساعت به جایی رسیدیم که راننده هر چه تلاش کرد ماشین را که در برف گیر کرده بود بیرون بکشد، نتوانست. ماشین اصلاً‌ حرکت نمی‌کرد. بچه‌های رزمنده همراه ما، اطراف چرخ‌ها را از برف پاک کردند، اما باز کامیون به جای این‌که جلو برود، به عقب حرکت می‌کرد. چاره‌ای نداشتیم، باید از ماشین پیاده می‌شدیم. از ماشین پیاده شدیم و هر کدام تا جایی که قدرت داشتیم، کیسه‌های آذوقه و لباس را روی دوش انداختیم و پیاده به طرف منطقه حرکت کردیم. برف‌ها به قدری نرم بود که ما، گاهی تا کمر در داخل برف فرو می‌رفتیم. بچه‌های رزمنده‌ای که همراه ما بودند، برف‌ها را به طور عمقی با دو دست به اطراف می‌پاشیدند تا راه برای عبور باز شود. عمق برف در بعضی از جاها، آنقدر زیاد بود که من و خواهر براتی تا سینه در برف فرو می‌رفتیم و نمی‌توانستیم خودمان را بالا بکشیم. برادر صالح‌پور، چوب دستیش را از دو طرف می‌گرفت و ما توسط آن، خودمان را از داخل برف بیرون می‌کشیدیم. این مسیر، حدود 4 ساعت طول کشید و ما، به هر زحمتی که بود، خودمان را به رزمندگان رساندیم. وقتی به منطقه رسیدیم از شدت سرما و تحرک زیاد، رنگ صورتمان کبود مایل به سیاه شده بود. برادر صالح‌پور، خیلی ترسیده بود، چون با این فشاری که ما در طول راه تحمل کرده بودیم، احتمال می‌داد که سکته کنیم. فوراً به بچه‌ها دستور داد که به ما آب بدهند. بچه‌ها آب نداشتند آنها برای به دست آوردن آب برف‌ها را داخل ظرف می‌ریختند و روی اجاق می‌گذاشتند. تا آب شود. بعد و آنها، آن را مصرف می‌کردند. وقتی آب را خوردم، چشمم به پیرمردی افتاد که بیشتر از 60 سال سن داشت. او، مثل ابر بهار اشک می‌ریخت.

از داخل این دو شیار اشک مثل سیل جاری بود. از برادر صالح‌پور پرسیدم: آن مرد کیه؟ گفت: پدر سه شهید است. مطمئن شدم که به یاد سه شهیدش افتاده و گریه می‌کند. برای او از اجری که در درگاه خدا دارد سخن گفتم او گفت: مادر جان! من به خاطر بچه‌هایم گریه نمی‌کنم، هر سه آنها، فدای یک تار موی امام. بعد در حالی که حرکت می‌کرد، ادامه داد: بیا برویم جلوتر تا برایت بگویم، برای چه گریه می‌کنم. مرا لب دره عمق پر برف برد و گفت: ما، چند روز بود که آذوقه نداشتیم. بچه‌ها در سختی و فشار گرسنگی بودند. هیچ وسیله‌ای هم، نمی‌توانست از تونل بگذرد و به ما آذوقه برساند. بناچار، از طریق بی‌سیم خواستیم که توسط هلیکوپتر برای بچه‌ها، آذوقه و لباس گرم بیاورند. هلیکوپتر وقتی به این منطقه رسید، چون همه جا پوشیده از برف و سفید بود، محل دقیق استقرار بچه‌ها را تشخیص نداد و تمام آذوقه‌ها و لباس‌های گرم را به داخل دره ریخت. بچه‌ها مستأصل شده بودند. از یک طرف گرسنگی و از طرفی دیگر هم سرما، که کولاک می‌کرد. اگر چند روز دیگر به همین منوال می‌گذشت، همه بچه‌ها تلف می‌شدند. پنج نفر از بهترین بچه‌ها، داوطلب شدند که به داخل دره بروند تا شاید بتوانند آذوقه‌ها را به بچه‌ها برگردانند. به داخل دره رفتند ولی، هر چه منتظر شدیم، آنها بر نگشتند و فریاد مظلومانه آنها در زیر خروارها، برف خاموش شد. پیرمرد در حالی که سیل اشک از دو شیار کنار چشم‌هایش روان بود، گفت: ما منتظر هستیم که تابستان برسد و برف‌ها آب شود تا ما بتوانیم پیکر آن‌ها را پیدا کنیم و به خانواده‌هایشان برسانیم.[1]

 

1 منبع: قاسمی امین، طاهره، مستوران روایت فتح، کنگره بررسی نقش زنان در دفاع و امنیت...، شهرداری کرمانشاه، پائیز 1376، ص 129.



 
تعداد بازدید: 548


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»