سیصد و چهل و هفتمین شب خاطره – 4

مثل چمران

تنظیم: لیلا رستمی

01 اسفند 1402


سیصد و چهل و هفتمین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 1 تیر 1402 با عنوان «مثل چمران» همراه با افتتاح سرای آموزشی شهید چمران در سالن معاونت آموزشی حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. 5 راوی هم‌رزم شهید چمران در این برنامه؛ فریدون گنجور، محمد نخستین، دو برادر حسن و اسماعیل شاه‌حسینی و سیدعباس حیدر رابوکی بودند. اجرای این برنامه شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.

اسماعیل شاه‌حسینی راوی چهارم برنامه در ابتدای روایت خود گفت:‌ من موتور حرفه‌ای داشتم. از اول انقلاب زیر نظر دکتر چمران، از قصر فیروزه، خُجیر[1]، کاخ‌‌های ولیعهد و چند محل دیگر حفاظت می‌کردم. دو سال گذشت و جنگ شروع شد. اخوی یک شب زنگ زد و گفت: «هشت صبح به دنبالت می‌فرستم. با موتورت به اهواز بیا. کار واجب داریم.» اخوی اوایل که در کردستان بود، با دکتر چمران درباره موتورسواران صحبت کرده بودند؛ ولی او پاسخ داد: «در کردستان موتورسوار لازم نداریم. ممکن است بعدها لازم شود.» ساعت هشت شب آمدند و من را با موتور، سوار تویوتا کردند و به اهواز بردند. اولین کار من این بود که یکی از سرهنگ‌های توپخانه را نزدیک خاکریز بین جاده پادگان حمیدیه و سوسنگرد ببرم. حفاظتِ کوه‌سد به عهده من بود. دکتر چمران گفته بود: «اگر آن سد 24 ساعت دیرتر زده می‌شد، اهواز از دست‌مان رفته بود و دیگر معلوم نبود چه به سرمان می‌آمد!» ساعت 8 صبح جناب سرهنگ آمد. عراقی‌ها راه را بسته بودند و ما را می‌کوبیدند. سرهنگ اولش که ترک موتور من نشست، گفت: «آقا شما چه‌طور می‌روید؟» گفتم: «شما فقط باید کمر من را بغل کنی و به من بچسبی؛ هر طوری شدم شما هم همان‌طور بشوید.» عراقی‌ها پلی را برای تردد نیروها روی کرخه زده بودند. با نیروی حفاظت پل برخورد کردیم. چون نارنجک به ما وصل بود، موتور را یک گوشه حاضر گذاشتم. گفتم: «مثل این‌که این‌جا مقرشان است.» حدود 50-60 متر جلوتر یک اتاقک تقریباً بزرگ بود. دیدم یک نفر پشتش به ماست. یک دستش را روی طاق بالای درِ اتاق گذاشته ‌بود. قدش هم دو متر بود. چریک‌وار، اسلحه هم روی کولش بود و صحبت می‌کرد. در یک آن حدود 10-15متری‌اش قرار گرفتیم. برگشت و متوجه ما شد. اسلحه کشیدم. داخل اتاق پرید. من هم به سرهنگ گفتم: «بدو.» پریدیم روی موتور و از همان مسیری که آمدیم برگشتیم. می‌ترسیدند بیرون بیایند.

 حالا ما از پشت خاکریز آن‌ها رد شده بودیم و جلو آمده بودیم. سرهنگ من را بغل کرده بود و می‌گفت: «چه کار می‌کنی؟!» گفتم: «تو فقط من را بغل کن. خودت از من خواستی که بیایم کمکت کنم.» این اولین دیده‌بانی توپخانه با موتور برای ارتش بود که خود دکتر چمران دستورش را داده و اخوی هم با ما هماهنگ کرده بود. از کانال‌های کوچک، روی زمین‌های گندم‌کاری شده مردم اهواز پریدم. همه از بین رفته بودند. حدود یک کیلومتر که رفتم ایستادم. گفتم: «سرهنگ! حالا نگاه کن ببین چه چیزی دنبال‌مان می‌آید؟!» من آن موقع جوان بودم. دوربین احتیاج نداشتم. دیدم به ستون چهار با آرپی‌جی، تیربار و... خط موتور را نگاه می‌کنند و جلو می‌آیند. سرهنگ گفت: «چه کار کنیم؟» گفتم: «الان تو را به پشت خاکریز می‌برم.»

یک راه، مثل راه مال‌رو بغل کرخه‌کور بود. چون روی کرخه‌کور سد بسته بودند. از کنار آن خط به پشت خاکریز عراقی‌ها آمدم و پیچیدم. یک مقدار که رفتم دوباره از یک کانال کوچک آبی حدوداً یک متر، یک‌متر و نیم آن طرف‌تر، به داخل گندم‌‌ها پریدم. دور زدم و به مسیر خودمان برگشتم. یک کیلومتر که رفتم به سرهنگ گفتم: «بیا، حالا اینجا بنشینیم نگاه کنیم که تا کجا دنبال‌مان می‌روند؟!»‌ گفت: «کجا می‌روند؟» گفتم: «می‌روند پشت خاکریز خودشان.» گفت: «مگر ممکن است؟ دارند می‌آیند.» گفتم: «نگاه کن.» چهار، پنج دقیقه‌ای که نگاه کرد گفت: «آره، پیچیدند به چپ، پشت خاکریز خودشان. چرا؟!» گفتم: «خب دیگر! یک خط مستقیم دیدند، دومی‌اش هم به پشت خاکریزشان پیچیده، دارند به دنبال ما می‌روند.» سرهنگ گفت: «چه کار کنیم؟!» او را کنار درخت بردم. من خسته بودم دراز کشیدم. سرهنگ به بالای درخت رفت. ده تا به چپ، بیست تا به راست رسیده بود. من بلند شدم و نگاه کردم، دیدم دارد تار و مار می‌کند. تانک‌ها هستند که منفجر می‌شوند. آدم‌ها هستند که غلت می‌خورند و می‌روند. آن خاکریز محو شد. هر جایی هم توپخانه گرا می‌داد سریع می‌زدند، یعنی آن دیگر از بین می‌رفت.

راوی در ادامه افزود: من همان اوایل چند بار با موتور برای دیده‌بانی و کارهای دیگر رفتم. چون جزو تیم موتورسواری ایران بودم، می‌خواستند من را برای آموزش به کمپانی یاماها ژاپن بفرستند. به دکتر چمران گفتم: «این موتورها و کمک‌های عقبش فقط به درد پریدن از روی کانال‌های پنج، شش و ده متری می‌خورد.» دکتر چمران را به آقای توسلی، رابط کمپانی یاماها وصل کردم. بیست دستگاه موتور به اهواز فرستاد و بعد از آن بچه‌های دیگر آمدند. یک‌سری از افراد را آموزش دادم که یکی از آن‌ها عباس آقا [سیدعباس حیدر رابوکی (راوی پنجم)] بود.

اسماعیل شاه‌حسینی در پایان گفت: به خدا این‌ها که به جبهه رفتند بی‌کار نبودند. اخراجی نبودند. کارخانه‌های‌شان را فروختند. برادرهایشان شهید شدند. زندگی و زن و بچه داشتند. همین اخوی بنده، دو سه بار به تهران آمد. در خانه نشسته بود و بچه‌هایش هم بودند. پسر کوچک سه‌ساله‌اش از بیرون که آمد، دوید و روی زانوی من نشست. گفتم بابا حسن! بابا حسن! ولی روی زانوی من نشست و بغل بابا حسن نرفت! (بغض و گریه). برای‌ آنها اول اسلام،‌ بعد ناموس و وطن ملکه شده بود.

ادامه دارد

 

[1] . پارک ملی خجیر: منطقه‌ای حفاظت‌شده در شرق تهران است که حدود 10.013 هکتار وسعت دارد و از سال 1361 به‌عنوان پارک ملی تعیین شده است. خُجیر بخشی از منطقه حفاظت‌شده جاجرود محسوب می‌شود.



 
تعداد بازدید: 551


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.