سر بر آسمان خدا

شهید مصطفى چمران


سه یادداشت از شهید مصطفى چمران
 1
هر لحظه، خبرى مدحوش فرا مى‏رسد؛ رنجى و شکنجه‏اى بر قلب محرومم؛ فشارى بر پاى خونینم؛ اشکى در گوشه دیدگانم؛ سوزى و جوشى بر همه اعصابم. به درگاه خدا دعا مى‏کنم. دعایى که در حلقومم مى‏سوزد. دعایى که از عصاره وجودم سرچشمه مى‏گیرد. دعاى یک آدم دردمندِ دلشکسته. دعاى مسؤولى که مستأصل شده. دعاى فرماندهى مجروح، که نیرویى در دست ندارد.
خدایا! من بنده توأم. من از خود چیزى ندارم که به خاطر خود، فکر کنم. من بازیافته‏ام. من کشته‏ام. من رفته‏ام، دیگر منى از من وجود ندارد. اما آنچه از آن رنج مى‏برم، سرنوشت مستضعفین است، سرنوشت انقلاب است.
خدایا! چگونه شاهد باشم که حق بمیرد و کفر و ظلم و جهل، قهقهه‏هاى مستانه سر دهد و خدا و پیغمبر را مسخره نماید و مستکبرین دنیا، نابودى حق پرستان را جشن بگیرند و با خیال راحت، به مکیدن خون بى‏نوایان و نابود کردن آزادمردان بپردازند.
اى صاحب الزمان! استعمارگران شرق و غرب، دنیا را به خاک و خون کشیده‏اند و چشمان نگران محرومین و مستضعفین عالم به تو دوخته شده است. همه انتظار دارند که تو از پشت دیوار کعبه، فریاد »اناالقائم المنتقم« را سر دهى و با شمشیر ذوالفقارت، پایه‏هاى ابرقدرتها را قطع کنى؛ طاغوتها را از تخت قدرت به زیر بکشى؛ کفار و منافقین را از دم تیغ بگذرانى و دنیا را از عدل و داد پر کنى.
اى خدا! در این تجربه سختِ تاریخ که فرا راه امت ما داشته‏اى، در میان دشمنان خونخوار و مشکلات روزافزون و توطئه‏هاى بى شمار، ما را از همه بلایا حفظ کن.
اى خدا! ابرقدرتها و طاغوتها و عوامل داخلى آنها که قصد نابودى اسلام و مسلمین را کرده‏اند، نابود گردان.
خسته شده‏ام. پیر شده‏ام. دلشکسته‏ام. ناامیدم. دیگر آرزویى ندارم. احساس مى‏کنم که این دنیا، دیگر جاى من نیست. با همه وداع مى‏کنم و مى‏خواهم با خداى خود تنها باشم.
خدایا! به سوى تو مى‏آیم. از عالم و عالمیان مى‏گریزم . تو مرا در جوار رحمت خود، سکنى ده.

 2
 شمعى روشن مى‏کنم و بر تخته سنگى کنار دریا قرارش مى‏دهم و در کنار تخته سنگ مى‏نشینم و به شمع خیره مى‏شوم و گوش خود را به موسیقى امواج مى‏سپارم.
شمع و دریا، زیر آسمان پرستاره، در دل ظلمت بى‏پایان شب و من دلسوخته بى‏قرار، همراه شمع مى‏سوزم و به دنبال او اشک مى‏ریزم و با امواج دریا به بى‏نهایت مى‏روم و تا ستارگانِ دور آسمان صعود مى‏کنم و در کهکشانها محو و نابود مى‏گردم...
چه احساس عجیبى! چه تجربه زیبایى! چه نماز مقدسى! چه عبادت عمیقى! چه عشقبازى سوزانى! چه شب قدرى! چه معراج و صعودى و وحدتى!
خدایا! تو را شکر مى‏کنم که از قفس جسم، آزادم کردى. از زیر فشار کوههاى غم نجاتم دادى. از میان طوفانهاى ظلمت و جهل و کفر بیرونم کشیدى. از گردابهاى خطرناک سقوط و یاس و پژمردگى و ذلت و مرگ نجاتم دادى.
خدایا! تو را شکر مى‏کنم که قلبم را با سوزش شمع، هماهنگ کردى. اشک دیدگانم را به قدرت اشک، حیات دادى. روحم را با وسعت آسمان بى‏پایانت به بى‏نهایت، اتصال دادى.
مرگ به سراغم مى‏آید؛ آن قدر آرام و مطمئن به او نگاه مى‏کنم که گویى خضر پیغمبرم. رگبار گلوله به سویم جارى مى‏شود؛ آن قدر خونسرد و محکم مى‏گذرم که گویى رویین تنم. مردان جنگنده در برابرم به خاک و خون مى‏غلتند؛ آن قدر عادى تلقى مى‏کنم که گویى قلبم از سنگ است. کودکانِ تیر خورده ، از درد ضجه مى‏کنند، مادران داغدیده فریاد مى‏کشند، زنان بیوه شیون مى‏کنند؛ اما من، گویى احساس ندارم و رحم و شفقت در من وجود ندارد. در عین حال، نمى‏توانم مورچه‏اى را بیازارم. نمى‏خواهم دشمنى که قصد حیات من کرده است، از پاى درآورم. در برابر لرزش یک برگ، دلم مى‏لرزد. در مقابل اشک یتیم، آب مى‏شوم. چشمک یک ستاره، قلبم را به خود جذب مى‏کند. نسیم سحرى، روحم را به آسمانها مى‏برد. این لطافت با آن خشونت، چگونه جمع شده است؟ خودم در تعجبم!
 از من سندى اگر بطلبى، قلبم را ارائه خواهم داد. و اگر محصول عمرم را بطلبى، اشک را تقدیمت خواهم کرد.
خدایا! وجودم اشک شده است. همه وجودم از اشک مى‏جوشد، مى‏لرزد، مى‏سوزد و خاکستر مى‏شود. اشک شده‏ام و دیگر، هیچ. به من اجازه بده که در جوارت قربانى شوم و بر خاک ریخته شوم و از وجود اشکم، غنچه‏اى بشکفد که نسیم عشق و عرفان و فداکارى از آن، سرچشمه بگیرد.
من، زاده طوفانها و موج دریاهایم.
من حیات خود را مدیون آتشفشانها و صاعقه‏ها هستم. آنگاه که طوفان خاموش شود و دریا آرام گردد، دیگر اثرى از من وجود نخواهد داشت...
خدایا! مى‏خواستم که سر بر آسمانت بگذارم و زار زار بگریم تا همه عقده‏هاى فشرده شده در ضمیر نابه خودم را آرام کنم. ناگفتنى‏هاى فراوان داشتم که مى‏خواستم با تو در میان بگذارم. رازهاى نهفته، نیازهاى سوزان درونى، آه‏هاى زندانى، ناله‏هاى فشرده شده ، همه را و همه را مى‏خواستم با تو بازگو کنم. آرزو داشتم که لوح وجودم را در برابرت باز کنم و باسیلاب اشک، همه ناپاکى‏ها را بشویم تا همچو طفلى نوزاد، پاک و درخشان و معصوم گردم و از همه آلایشها آزاد شوم، و قلبم، آیینه تمام نماى حقیقت گردد، و روحم به ملکوت اعلى بپیوندد. در میان طوفانهاى ظلمت، چشمان خسته خود را به نور بگشایم؛ زیر دندانهاى اژدهاى مرگ، به فرشته رحمت متوجه شوم؛ تلخى شکنجه و درد و عذاب را با کشش روح و خاطره‏هاى زیبا، شیرین و لذتبخش کنم. مى‏خواستم به دریا روم و قلب مالامال دردم را به امواج خروشان بسپارم تا ضربه‏هاى موج، پاره‏هاى غم را از قلبم بکند و تکه تکه به دریا ببرد و قلبم را چون قطعه بلور،  پاک و صاف بکند. مى‏خواستم شمع گردم و به خاطر نور، سر تا پا بسوزم. مى‏خواستم اشک شوم و عصاره وجودم را در پاک‏ترین و زیباترین شکلش به تو تقدیم کنم. مى‏خواستم سوز گردم، ذوق گردم، شوق گردم، عشق گردم، روح گردم، موج گردم، شمع گردم، نور گردم، اشک گردم، شور گردم ، و بالاخره، کلمه شوم که اولین تجلى خداست...

3
آنچه مرا به على علیه السلام نزدیک کرد، عشق وایمان او و دریاى غم و درد او بود. در کودکى از شجاعتش لذت مى‏بردم و او را حماسه جنگ و تهور و فداکارى مى‏شمردم. روزگارى از عملش و سخنورى‏اش و رهبرى‏اش و زهد و تقوایش محظوظ مى‏شدم و او را ستاره درخشان عالم خلقت مى‏دانستم. اما امروز، تنهایى  على  مرا جذب کرده است. صداى ناله او را در دل شب، میان نخلستانهاى فرات مى‏شنوم. مردى عظیم که محبوب خداست، از همه جا و همه کس گریخته و یکه و تنها با خداى خود راز و نیاز مى‏کند. اشک مى‏ریزد و دل دردمند خود را آرامش مى‏دهد. صیحه مى‏زند تا از فشار سینه پر نور خود بکاهد.
اى خداى بزرگ! تو را شکر مى‏کنم که  على علیه السلام را آفریدى تا در عشق و درد و تنهایى، مظهرى خدایى باشد و دردمندان دلسوخته، در عالم تنهایى به او بیاندیشند و از تصور چنین محبوبى خدایى، آرامش بیابند.
در آتش عشق، در طوفان درد، در کویر تنهایى، فقط على علیه السلام است که مى‏تواند دست بر قلب ما بگذارد و با ما همدردى کند. عشق ما را بفهمد، درد ما را لمس کند و تنهایى ما را بفهمد.
چه زیباست همدرد  على علیه السلام شدن، زجر کشیدن، از طرف پست‏ترین جنایتکاران تهمت شنیدن و از طرف کینه‏توزان بى انصاف، نفرین شدن. چه زیباست در کنار نخلستانهاى بلند در نیمه‏هاى شب، سینه داغدار را گشودن و خرد شدن ، و با ستارگان زیباى آسمان راز و نیاز کردن. چه زیباست که در این موهبت بزرگ الهى که نامش غم و درد است، شیعه تمام عیار  على علیه السلام شدن چه زیباست از همه جا و همه کس دل بریدن، از همه ناامید شدن، دنیا را سه طلاقه گفتن، به بارگاه پرشکوه غم و درد پناهنده شدن، به حلقه شهادت در آویختن.
خوش دارم، آزاد از قید و بندها،  در غروب آفتاب، بر بلندى کوهى بنشینم و فرو رفتن خورشید را در دریاى وجود، مشاهده کنم و همه حیات خود را به این زیبایى خدایى بسپارم و این زیبایى سحرانگیز، با پنجه‏هاى هنرمندش با تار و پود وجودم بازى کند، قلب سوزانم را بگشاید، آتشفشان درونم را آزاد کند، اشک را که عصاره حیات من است سرازیر نماید، عقده‏ها و فشارهایى که بر قلبم و بر روحم سنگینى مى‏کنند، بگشاید، غم‏هاى خفه کننده‏اى که حلقومم را مى‏فشرند، و دردهاى کشنده‏اى را که قلبم را سوراخ سوراخ مى‏کنند، با قدرت معجزه‏آساى زیبایى، تغییر شکل دهد و غم را به عرفان، و درد را به فداکارى مبدل کند و آنگاه حیاتم را بگیرد، و من دیوانه‏وار، همه وجودم را تسلیم زیبایى کنم و روحم به سوى ابدیتى که از نورهاى زیبایى مى‏گذرد، پرواز کند، و در عالم آرامش و طمأنینه، از کهکشانها بگذرم و براى لقاى پروردگار به معراج روم، و از غم هستى و درد وجود بیاسایم و ساعتها و ساعتها در همان حال باقى بمانم و از این سیر ملکوتى لذت ببرم.


کمان، شماره 21


 
تعداد بازدید: 5275


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 98

آن روز صبح که از سنگر بیرون آمدم جنازه آن افسر و گروهبان راکه به خاطر نماز خواندن گزارش کرده بودند دیدم: ستوان یکم عبدالرضا و گروهبان حسن. این گروهبان خبرچین بود که خبرها را به ستوان عبدالرضا می‌داد. من واقعه آن شب را نتوانستم برای کسی بیان کنم. خیلی دلم می‌خواست به آن پاسدار موتورسوار بگویم ولی فارسی نمی‌دانستم. متأسفانه نام آن پاسدار را نمی‌دانم اما می‌توانم هر دو پاسدار را از صورتشان بشناسم. آنها واقعاً انسان بودند. برای همین رفتار آنها خیلی به دلم نشست.