عوارض جنگ جهانی دوم در کرمان

علی آگاه


با اشغال ایران بوسیله قوای روس و انگلیس و بهم خوردن وضع ارتش و آزادی زندانیان علاوه بر قحطی و سختی معیشت، همه جا خصوصاً در راهها آثار ناامنی ظاهر شده بود. در این موقع پدرم در نواحی جبال بارز و بافت کرمان مشغول پیوند پسته و بادام اهلی بدرختان جنگلی و وحشی بود، و در بافت و جبال بارز هر کدام دفتری برای امور پیوندزندی داشت. مسئول دفتر بافت شخصی میان‌سال و شایسته به نام «شکیبا» بود که منشی حسین خان شجاع (رئیس ایل بچاقچی) و رئیس آمار بافت هم بود. روزی از آقای شکیبا سئوال کردم: ایلات که همه گوسفند و آب و زمین دارند و وضعشان خوبست، چرا پس از رفتن رضاشاه همه‌جا ناامن شده؟ او گفت: گناه اصلی از نظامی‌هاست که وضعشان بدتر شده و همین ماه قبل یکی دو نفر از فرماندهان اینجا بودند و با مسئولین ایل ملاقات و گفته بودند حالا کسی به کسی نیست، شما مجدد راهها را ببندید و مسافرین را لخت کنید و هرچه دارند بگیرید و سهم خود را بردارید و سهم ما را هم مرتب بدهید. وقتی که گفته بودند زمان قدیم گذشته و ما احتیاجی باین کار نداریم. گفته بودند پرونده‌های قدیم شما در ستاد ارتش موجود است و اگر اقدام نکنید آن پرونده‌ها را زنده و از طریق آن پدرتان را درمیآوریم. یکی از مسئولین ایل گفته بود ما سلاح هم نداریم. فرمانده گفته بود نگران آن نباشید با همکاری آنهم تأمین خواهد شد. پاسگاه ما در همین محل است و به اندازه شما همه چیز موجود است. لازم است یک شب را معلوم نمائید. چون ما ناگزیریم شبها هم قراولی درب پاسگاه داشته باشیم. در شب معهود ما به عنوان گرما با نردبان سربازها را به پشت‌بام هدایت می‌کنیم که آنجا بخوابند و بعد نردبان را برمی‌داریم. شما نیمه شب با عده‌ای بیائید مأمور قراول را بکشید و به اسلحه‌خانه وارد شوید و هرچه می‌خواهید با خود ببرید و در مخفی‌گاهها پنهان کنید و عملاً شروع بکار نمائید. آنطور که آقای شکیبا روایت می‌کرد این آغاز راهزنی بود که همچنان ادامه داشت و خود ما هم یک شب گرفتار شدیم که به خیر گذشت آن شب با پدرم و راننده و دو نفر دیگر با اتومبیل شخصی از جنگلها به طرف کرمان عازم بودیم حدود ساعت ده شب در محلی کنار جوی آب مشغول صرف شام شدیم. کمی نور مهتاب تنها چراغ و روشنائی ما بود. عابری پیاده براننده که ایستاده بود، گفت: آقا مرا تا کرمان می‌بری. راننده جواب داد می‌بینی ما عده‌ای هستیم و جا نداریم. عابر رفت ولی پدرم به راننده گفت صدایش بزن و مقداری غذا به او بده. راننده چنین کرد و ما همچنان مشغول صرف شام بودیم. یکدفعه دیدیم راننده متوحش فریاد زد سوار شوید و همه را بداخل اتومبیل کشاند و ما دزدها را از فاصله دیدیم که دارند از کوه پائین می‌آیند و به سوی ما دو تیر انداختند که در شروع حرکت بودیم و هیچکدام نخورد و راننده با چنان سرعتی ما را از صحنه خارج کرد که همه نجات یافتیم. سالها بعد که آنجا امن شد، شنیدم که دولت فرماندهان قومی مثل تیمساران عزیزی و حجازی را به کرمان فرستاده و آنها بلافاصله «مُراد علی‌مُراد» دزد مسلح و آدم‌کش مشهور را دستگیر و اعدام و چند نفر دیگر را زندانی و بعضی مسئولین ایلات را موقتاً به شهرهای نزدیک تبعید و بعد به سر منزل و کار کشاورزی و گله‌داری خویش برگرداندند.

مجلس در دوره رضاشاه
در زمان رضاشاه در مجلس لوایحی که می‌بایست تصویب شود یا مذاکرات کلی قبلاً به عرض رسیده و بعد از تصویب، در مجلس مطرح می‌شد و بادنجان دورقاب‌ چین‌ها مثلاً اخطارشان در مورد لایحه بودجه به وزیر دارائی این بود که در حالیکه فرهنگستان کلمه «ویژه»‌ را بجای «مخصوص» تصویب کرده چرا مقام وزارت توجه نکرده و در لایحه تقدیمی به مجلس کلمه «مخصوص» را به کار برده‌اند. لذا تقاضای اصلاح دارم، که صدای احسنت و تصویب شد. احسنت وکلا بلند می‌شد. در این موقعیت دو نفر وکیل مالک و کشاورز یکی نصرت‌الممالک و دیگری یدالله دهستانی از رفسنجان و کرج در صف آخر مجلس زیر جایگاه تماشاچیان می‌نشستند و از زمین و زراعت و باغ و قنات و طرق آبیاری و غیره صحبت می‌کردند و پس از ختم جلسه گاهی ناهار به منزل هم می‌رفتند. راوی روایت می‌کرد یک روز که منزل نصرت‌الممالک بوده و آقای دهستانی هم تشریف داشتند و هر دو از مجلس آمده بودند بعد از صرف ناهار و خواب بعد از آن دهستانی از نصرت‌الممالک پرسید ما طبق معمول امروز همه حرفهای خودمان را می‌زدیم و اصلاً نفهمیدیم در مجلس صحبت چه بود؟ نصرت‌الممالک که او هم نمی‌دانست ماشاءالله نوکرش (که کرمانیها به تصغیر به او «ماشو» می‌گویند» صدا زد گفت: «ماشو» برو سر کوچه یک روزنامه اطلاعات بخر و بیاور که به‌بینم امروز در مجلس چه خبر بوده؟


دوماهنامه بخارا، شماره 42، ص 235


 
تعداد بازدید: 6152


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 98

آن روز صبح که از سنگر بیرون آمدم جنازه آن افسر و گروهبان راکه به خاطر نماز خواندن گزارش کرده بودند دیدم: ستوان یکم عبدالرضا و گروهبان حسن. این گروهبان خبرچین بود که خبرها را به ستوان عبدالرضا می‌داد. من واقعه آن شب را نتوانستم برای کسی بیان کنم. خیلی دلم می‌خواست به آن پاسدار موتورسوار بگویم ولی فارسی نمی‌دانستم. متأسفانه نام آن پاسدار را نمی‌دانم اما می‌توانم هر دو پاسدار را از صورتشان بشناسم. آنها واقعاً انسان بودند. برای همین رفتار آنها خیلی به دلم نشست.