خـاطـرات احمـد احمـد (14)

به کوشش: محسن کاظمی


 خـاطـرات احمـد احمـد (۱۴)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


ازدواج «نه» دستگيرى «آرى»

شغل معلمى و حضور بين بچه‏ها، از علايق شخصى من بود. از اين رو حضور و فعاليت در عرصه‏هاى سياسى، مانعى براى حفظ اين علاقه نبود.
من در چند مدرسه به تعليم ورزش مشغول بودم و با معلمين و دانش‏آموزان زيادى ارتباط داشتم. لازم بود كه در اين مناسبات به عنوان يك فرد مسلمان و معتقد، شعائر و ظواهر اسلامى را حفظ كنم. اين امر نوعى تبليغ مثبت براى اسلام بود. در فضايى كه فسق، فجور و فساد بيشتر اركان دستگاه حاكم را فراگرفته بود، اين نحو رفتار و برخورد من، به چشم مى‏آمد. تمام اطرافيان بويژه خانمهايى كه بى حجاب بودند با آقايان برخوردهاى باز و راحت داشتند اما در مواجهه با من تا حدود زيادى رعايت ظواهر و شعائر را مى‏كردند. در اين ميان خانم معلمى در مدرسه حق‏شناس بود كه خيلى به من احترام مى‏گذاشت و خود را خيلى منطبق با آرا و نظرهاى من مى‏دانست. روزى نزد من آمد و پيشنهاد ازدواج داد. از پيشنهاد او جاخورده و تعجب كردم، زيرا در فرهنگ كشور ما چنين تقاضايى غيرمعمول بود و براى من هم تازگى داشت. با اين حال به او جواب رد ندادم و خواستم كه درباره اصل قضيه بيشتر فكر كنم. گرچه حجاب اين خانم معلم يك حجاب كامل نبود، ولى نسبت به شرايط و فضاى موجود در حد قابل قبولى بود. برخورد او هميشه با من توأم با احترام زياد بود و از وقار و متانت خاصى برخوردار بود. از اين رو پيشنهاد او را مشروط به سركردن چادر پذيرفتم و موضوع را با خانواده‏ام در ميان گذاشتم. مادرم كه سنتى فكر مى‏كرد و ديدگاهى قديمى نسبت به مسئله داشت به شدت مخالفت كرد. او اعتقاد داشت كه بايد عروسش را خودش انتخاب كند. عروسى كه تنها خانه دار باشد و به امور شوهرش رسيدگى كند و بچه دار شود و آنها را بزرگ كند. به اين ترتيب با مانع بزرگى مواجه شدم.
شرايط را براى آن خانم معلم تشريح كردم و گفتم كه نمى‏توانم با خانواده به خواستگارى بيايم، ولى او اصرار داشت كه حتما با خانواده به خواستگارى او بروم؛ لذا با مادرم بيشتر صحبت كردم تا اينكه او را راضى به اين وصلت كردم.
روز 24 مهر بود. من تا ساعت 1 بعدازظهر نوبت كارى داشتم. پس از پايان ساعت كار، همكاران از من خواستند كه ناهار نزد آنها بمانم، ولى نپذيرفتم و از آنها خداحافظى كردم. خانم معلم مزبور گفت كه مى‏خواهد قسمتى از مسير را همراه من بيايد. با هم از مدرسه خارج شده و سوار اتوبوس شديم.
او به من گفت: «بالاخره چه كار مى‏كنى؟ آيا تكليف مرا مشخص مى‏كنى؟»
به او گفتم: «مادرم را راضى كرده‏ام و فردا براى خواستگارى به منزلتان خواهيم آمد.»
او خيلى خوشحال شد. من دو ايستگاه بعد خداحافظى كردم و از اتوبوس پياده شدم. ولى هيچ‏گاه آن فردا و آن روز خواستگارى از اين خانم معلم فرا نرسيد...!
ابتدا به منزل رفتم، ديدم كسى خانه نيست، يادم افتاد كه مادر و خواهرم براى شركت در جشن عروسى يكى از بستگان به شهرستان رفته‏اند. مستقيم به طرف مغازه آهنگرى برادرم در خيابان شهباز (17 شهريور) رفتم. حاج مهدى حدود دو ماه بود كه از زندان آزاد شده بود. وارد مغازه شدم و پس از سلام و عليك در گوشه‏اى از مغازه نشستم. حاج مهدى پرسيد: «داداش ناهار خوردى؟» گفتم: «نه.» گفت: «صبر كن، الان كارم تمام مى‏شود، با هم مى‏رويم ناهار مى‏خوريم.»
ده دقيقه بعد، ناگهان سه ماشين جلو در مغازه نگه داشتند و بعد چند نفر مسلح از آن خارج شدند و به مغازه آمدند. با خود گفتم كه ببين، دوباره ما آمديم داداش را ببينيم، باز براى خودش دردسر درست كرده است. پرسيدند: «مهدى احمد كدامتان هستيد؟» برادرم گفت: «منم.» پرسيدند: «اين كيه؟» گفت: «برادرم، احمد است.» با اين جواب، چشمان آنها گرد شد و شايد جا خوردند. يكى از آنها كمى از ما فاصله گرفت و شروع كرد به صحبت كردن با بى سيم: «... سوژه را يافتيم و الان نزدش هستيم...»
بعد رو به ما كرد و گفت: «بلند شويد و با ما بياييد.»
برادرم گفت: «به كجا؟ ما هنوز ناهار نخورده‏ايم.» گفتند: «زياد طول نمى‏كشد، يك ربع ديگر برمى گرديد.»
حاج مهدى رفت و كتش را برداشت كه راهى شود. آنها خطاب به من گفتند: «بلند شو، تو هم بيا.»
گفتم: «با من چه كار داريد؟ من كه كارى نكرده‏ام. يك معلم هم بيشتر نيستم و الان هم از مدرسه آمده‏ام تا برادرم را ببينم.»
بالاخره آنها مرا نيز با خود بردند و من غافل از همه جا، فكر مى‏كردم كه كارهاى برادرم مرا هم به دردسر انداخته است. ما را به طرف اطلاعات شهربانى ـ ساختمانى در مقابل وزارت امور خارجه ـ بردند. نرسيده به آنجا چشمهاى ما را بستند و پس از ورود به ساختمان باز كردند. بعد ما را داخل اتاقى زندانى كردند. من در حالت بهت و تعجب به‏سر مى‏بردم و با خود مى‏گفتم كه خدايا! اين داداش ما باز چه كارى كرده كه پاى من هم گير افتاده است. دو ساعتى را با اين افكار گذراندم. بعد مأمورى آمد و به برادرم گفت كه مى‏خواهند خانه ما را بازرسى كنند. حاج مهدى كه بيشتر از من تجربه داشت، گفت: «حتما حكم دادستانى داريد؟» مأمور گفت: «شما نگران حكم نباشيد.» او خارج شد و پس از دقايقى سرگردى به نام صفاكيش داخل اتاق شد و خطاب به من گفت: «بلند شو تا برويم خانه تان را بگرديم.» من كه از اصل واقعه بى خبر بودم، گفتم: «آقا جان، اگر او (برادرم) كارى كرده، به من چه ارتباطى دارد؟» افسر گفت: «ارتباطش بعدا معلوم مى‏شود.» من خيلى گيج و منگ بودم و از كار آنها سر درنمى‏آوردم.
بالاخره آنها مرا با خود بردند. بين راه و داخل ماشين از من سئوال كردند: «بالاخره مى‏گويى كه چه كار كرده‏اى؟» سؤالات آنها برايم مبهم بود، نمى‏دانستم كه اصلاً كارهاى برادرم به من چه ربطى دارد!؟ وضعيت عجيبى بود. گفتم: «آخر اين برادر ما هميشه از اين جور كارها مى‏كند. گير هم مى‏افتد ولى بعد از ده يا پانزده روز آزادش مى‏كنند و مى‏آيد و اين ارتباطى به من ندارد.» تا آن لحظه به واقع مى‏پنداشتم كه من بى جهت بازداشت شده‏ام و همه چيز مربوط به كارهاى برادرم است. مأمورين از جوابهاى من خسته شده بودند. يكى مى‏گفت: «نه، مثل اينكه اين يارو نمى‏خواهد حرف بزند.» ديگرى مى‏گفت: «نه بابا، به حرفش مى‏آوريم.» آن ديگرى مى‏گفت: «خودش حرف مى‏زند... بچه خوبى است.» خلاصه مرا با اين جملات گوشه و كنايه دار خود كلافه كرده بودند.
اصرار آنها در حرف كشيدن از من، حدسهايى را در من تقويت كرد. حدس مى‏زدم كه شايد اين دستگيرى به خاطر سفر اخيرم به بندرعباس و ملاقات و ارتباط با بعضى افراد است. وقتى به خانه رسيديم با كليدى كه همراه داشتم در منزل را باز كردم و آنها وارد شدند. مطمئن بودم كه چيزى نخواهند يافت، زيرا در آنجا جز چند كتاب از مهندس بازرگان و دكتر سحابى چيز ديگرى نداشتم. حدود شانزده جلد كتاب از قفسه كتابها بيرون كشيدند و جمع كردند تا با خود ببرند. به اعتراض گفتم: «اين كتابها كه فروشش آزاد است!» گفتند: «پس اينها مال توست!» تقريبا همه جا را گشتند و جز همين كتابها به مطلب و چيز ديگرى دست نيافتند. از جستجو منصرف شدند. يكى از آنها پرسيد: «ببينم روزنامه خلق كجاست؟»
با اين سئوال شوكه شدم. جا خوردم و ضربان قلبم بيشتر شد. فهميدم كه اوضاع از چه قرار است. با همان حالت تحير گفتم: «روزنامه خـ...لق، خلق نمى‏دانم چيه!» با اين جواب و آن حالت، آنها شروع كردند به ناسزاگويى.
وقتى كمى به خود آمدم، افكارم را جمع و جور و متمركز كردم. فهميدم كه اين دستگيرى نه به خاطر برادرم، بلكه به خاطر عضويت و ارتباط با حزب ملل اسلامى است و برادرم بى تقصير است. در اين مدت به تنها چيزى كه فكر نمى‏كردم، حزب ملل اسلامى بود. زيرا به خاطر نحوه ارتباطات، سازماندهى و تشكيلات حزب، اصلاً انديشه لو رفتن حزب را به مخيله‏ام راه نمى‏دادم. قسمها و سوگندهايى كه در حفظ اسرار حزب ياد كرده بودم، به‏خاطرم آمد. از همان لحظه بنا را بر اين گذاشتم كه از ابتدا همه چيز را انكار كنم. فكر مى‏كردم اگر حساسيتى نسبت به گفته‏هاى آنان نشان دهم، بايد زنجيروار همه چيز را بگويم. درنتيجه هرچه درباره روزنامه خلق و خواندن يا نخواندن آن سئوال كردند، خود را بى اطلاع نشان دادم. در اين بين پدرم از راه رسيد و پرسيد: «چه خبر است؟» سرگرد صفاكيش گفت: «حاج آقا چند بار به شما گفتيم كه بچه هايت را نصيحت كن، نكردى، اين يكى هم گرفتار شده.» پدرم گفت: «ما كه نتوانستيم نصيحت كنيم، اگر شما مى‏توانيد، ببريد نصيحت كنيد.» (1)  پس از اين گفتگو به سمت شهربانى بازگشتيم.
من با خودم كلنجار مى‏رفتم كه چه اتفاقى افتاده و اينها چه چيزهايى درباره حزب مى‏دانند؟ در بين راه در دل با خدا نجوا مى‏كردم كه قضيه عمق نداشته باشد.


۱ ـ مرحوم حسين احمد كه از فعاليت فرزندانش بى اطلاع بود و نمى‏دانست كه حركتها و فعاليتهاى پسرانش در راستاى مبارزه با رژيم طاغوت است، موضع اعتراض‏آميز نسبت به رفتارهاى فرزندانش داشته است. او از دست آنها به خاطر بهانه دادن به دست مأمورين عصبانى بود و آمدن مأمورين به خانه‏شان را مايه آبروريزى مى‏دانست.



 
تعداد بازدید: 4449


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»