خـاطـرات احمـد احمـد (28)

به کوشش: محسن کاظمی


خـاطـرات احمـد احمـد (۲۸)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


سپاهى ترويج آبادانى و مسكن سمنان

پس از پايان دوره آموزشى و كسب اطلاعاتى درخصوص بهداشت، آبادانى و عمران، آبيارى، كشاورزى و... منتظر بودم تا به يكى از روستاها و شهرستانها اعزام شوم و از نظام خشك ارتش  رها شده و به مردم خدمت كنم. هرچند اعتقاد راسخ داشتم كه شكل‏گيرى چنين سازمانها و تشكيلات نظامى و حكومتى از قبيل سپاهى ترويج آبادانى و مسكن و سپاهى دانش، نوعى عوام‏فريبى و رفورم و تبليغات رژيم است. به هرحال من فرصت را مغتنم شمرده و سعى كردم شرايط را به نفع خود عوض كرده و تحت لواى سپاهى ترويج آبادانى، به مردم خدمت كنم.
به دليل نمرات خوبى كه در امتحان كسب كردم، به من امتياز دادند كه شهرستان محل خدمتم را خود انتخاب كنم. من نيز به خاطر اينكه از صحنه مبارزه و ارتباط با دوستان، مبارزين و گروه حزب‏الله دور نباشم و به وظايف تشكيلاتى خود برسم، پس از يك بررسى كوتاه، شهرستان سمنان را انتخاب كردم.
در فروردين ماه 1348 عازم سمنان شدم. اداره آبادانى و مسكن سمنان، داخل ساختمان فرماندارى كل بود. ابتدا به نزد آقاى دبيران ـ فرماندار وقت ـ رفته و خود را معرفى كردم. او كمى از كليات و مسائل عمده سمنان برايم گفت و بعد به روستاى خيرآباد معرفيم كرد. اين روستا و روستاى ديگرى به نام ركن آباد حدود سه كيلومترى جنوب راه‏آهن شهر واقع شده بود. بعد از اين دو روستا كوير آغاز مى‏شد. در فاصله‏اى از اين دو روستا معدن گوگرد حاجى آباد قرار داشت كه برخى از مردان اين روستاها در آن كار مى‏كردند.
فردى به نام قهرمانى از اداره آبادانى و مسكن مرا به روستاى خيرآباد راه‏نمايى كرد. براى اجاره كردن اتاق يا خانه‏اى به چند جا مراجعه كرديم، ولى نتيجه‏اى نگرفتيم. در آخر به خانه‏اى كه مدتها صاحبش آن را ترك كرده و به تهران رفته بود سرى زديم، تقريبا مكان مناسبى بود. قهرمانى توانست به نحوى اجازه سكونت در آن را از صاحبش در تهران بگيرد. به اين ترتيب در آنجا ساكن شدم. وقت زيادى براى نظافت و تميز كردن اين كهنه ساختمان گذاشتم. بعد گشتى در داخل ده زدم. جمعيت آن را حدود 250 خانوار برآورد كردم. اولين مسئله‏اى كه توجه‏ام را جلب كرد، آب آشاميدنى بود. در اين روز و روزهاى بعد، مى‏ديدم كه زنان و دختران روستا آب را كه غير بهداشتى بود، از راه دور و از يك قنات در دلوهاى لاستيكى و ظرفهاى شبيه به آن، به خانه‏هايشان مى‏آوردند، يا اينكه شبها مردانى كه از محل كار به منزل مى‏آمدند با خود كوزه يا دبه آبى مى‏آوردند.
بيچارگى و فلاكت از سر و روى روستا و اهالى آن مى‏باريد. اين در حالى بود كه روستايى درعين فقر و درماندگى خانواده‏اى به نام وفا شريعتى را در خود داشت كه بسيار متمكن و متجمل بودند. آنها داراى خانه‏اى وسيع و مجللى بودند كه در آن چاه عميق و استخرى بود كه علاوه بر آب شرب مصرفى خود، زمينهاى كشاورزيشان را نيز آبيارى مى‏كردند. درحالى كه ساير مردم روستا از آب آشاميدنى محروم بودند. امكانات و وسايل رفاهى متمركز در اين خانه، برخى رجل و افراد قدرتمند و ثروتمند سمنان را براى تفريح و شنا به آنجا مى‏كشاند.
براى من مشاهده صحنه‏هاى تشنگى مردم روستا در مقابل استخر پر از آب شيرين وفا شريعتى‏ها بسيار دردناك بود. شعله‏هاى فقر در اين روستا زبانه مى‏كشيد. پاهاى پينه بسته زنان و دختران كه از مسافت دور دلو آب را بر شانه مى‏كشيدند، روى قلب من سنگينى مى‏كرد و دستهاى زمخت و رنجور مردان و پسران، كه شبها از كارى طاقت فرسا در معدن و يا كارخانه ريسندگى و زمينهاى كشاورزى، خالى به خانه بازمى‏گشتند، اشك را در چشمان من مى‏جوشاند. تحمل اين همه تفاوت و تبعيض طبقاتى برايم سخت بود. رفاه مفرط وفا شريعتى و بدبختى و فلاكت خيرآباديها و ركن آباديها، نمونه كوچك ولى بارز ظلم و تجسم بى‏عدالتى رژيم ستم‏شاهى بود. براى من ديدن اين صحنه‏ها و لمس كردن حرمان و بدبختى مردم انگيزه‏اى قوى براى مبارزه با ظلم و تلاشى براى برهم چيدن سفره ستم و طاغوت شد.
در روزهاى گرم و سوزان كوير، دوغ و در روزهاى سرد و خشك زمستان بادنجان خشك شده، قوت غالب مردم روستا بود. از ابتدايى‏ترين امكانات بهداشتى و رفاهى نظير درمانگاه و حمام محروم بودند. اين مردم به خاطر رنجها و مصايبى كه توسط افراد و مسئولين مختلف بر سر آنها آمده بود، نسبت به همه چيز و همه كس بى اعتماد شده بودند. در روزهاى اول متوجه شدم كه مردم از من گريزانند و اصلاً مايل به ارتباط و صحبت نيستند. آنها حتى جواب سلام مرا نمى‏دادند. وضعيت عجيبى بود، نمى‏دانستم كه چه كار كنم. تا اينكه يك روز، در دكانى با پيرمردى مواجه شدم كه رفتارش كمى با ديگران فرق مى‏كرد. از او به خاطر رفتار و برخورد مردم گله و شكايت كردم و گفتم كه من براى كمك به اين مردم، خانه و كاشانه خود را رها كرده‏ام. آمده‏ام تا برايشان آب بياورم، حمام و مدرسه بسازم و... پيرمرد گفت، مردم با سپاهى مخالفند، چه سپاهى دانش باشد، چه سپاهى آبادانى و مسكن. در جواب چراى من گفت كه قبل از تو هم افرادى با اين حرفها آمدند و به آنها نارو زدند و حتى اعمال خلاف و منافى عفت مرتكب شدند و رفتند. از اين رو آنها از اين سپاهى دانشها و آبادانى مسكنها متنفرند. گفتم هر پنج انگشت يكى نيست. من با آنها فرق دارم و مى‏خواهم خدمت كنم، از بيچارگى مردم ناراحتم و...
صحبتهاى اين پيرمرد ساعتها مرا به فكر فرو برد. از آنچه كه بر اين جماعت گذشته بود، اندوهگين بودم. چاره‏اى نداشتم كه چند روزى ديگر به همين منوال ادامه دهم. در اين روزها به اطراف ده سرى زدم و اوقات خود را به كتاب خواندن مى‏گذراندم و براى نماز به مسجد مى‏رفتم. مدتى كه گذشت وقتى مردم متوجه تقيدم به نماز و رفتار و آداب اسلاميم شدند، رفتار خود را آرام آرام تغيير دادند. ابتدا جواب سلامم را گفتند و در مراحل بعد احترام بيشترى كردند و... اين شد كه نماز در اينجا، نجات بخش من از انزوا و عزلت شد.
روزى پسربچه‏اى را در گوشه كوچه‏اى درحال گريه ديدم، از او استمالت كرده و علت گريه‏اش را پرسيدم. پسرك درحالى كه اشكش را با گوشه‏هاى آستينش پاك مى‏كرد گفت كه پدرش مريض است و كارى نمى‏تواند برايش كند. من به‏شهر رفته و از شير و خورشيد آمبولانس آوردم و پدر رنجور پسرك را به بيمارستان بردم. در بيمارستان براى بسترى كردن او پول و پيش‏پرداخت خواستند. كه با ضمانت من از خواسته خود صرف نظر كرده و او را بسترى نمودند.
حدود ده روز بعد براى مرخصى به تهران آمدم و چند روزى به كارهاى شخصى و تشكيلاتى مشغول بودم. در اين فرصت پدر پسرك بهبود يافته بود ولى به دليل نپرداختن حسابش اجازه ترخيص به او نداده بودند. وقتى كه به سمنان بازگشتم، به محض آگاهى از قضيه، به نزد رئيس بيمارستان رفتم و وضعيت رقت بار و ترحم‏آميز آن بيمار را توضيح داده و خواستار مساعدت شدم. به او گفتم كه من يك سرباز و گروهبان 3 بيشتر نيستم و اگر در اين امر دخالت كردم، فقط به خاطر رضاى خدا بوده است. رئيس بيمارستان به گفته‏هاى من اعتماد كرد و همان‏جا برگ ترخيص او را امضا كرد و بعد من او را به ده آوردم.
اين اقدام من براى مردم غيرقابل باور بود و آنان را متحول كرد. هنگامى كه به اتفاق بيمار وارد روستا شدم آنها آن‏چنان مرا دربر گرفتند و محبت ورزيدند كه باورم نمى‏شد. اين احساس ناباورى متقابل بود زيرا آنها تا آن موقع انتظار چنين عملى را از يك سپاهى آبادانى و مسكن نداشتند. از اين به بعد اوضاع به نفع من تغيير كرد. مردم كه به من اعتماد كرده بودند، دايم در تلاش بودند به بهانه‏هايى به من نزديك شده و صحبت كنند و يا كارى برايم انجام دهند. غذا، آب آشاميدنى، ميوه و... مى‏آوردند. من با شدت كمكها و هداياى آنها را رد مى‏كردم، چرا كه مى‏ديدم آنها در عين نياز چنين احسان مى‏كنند. اين مردم ساده و بى مدعا مرا وارد زندگيشان كرده و اسرار و درد دلهايشان را برايم بازگو مى‏كردند. وجود من در مجالس شادى و عزاى آنها خيلى مهم بود. اين براى من يك پيروزى بود و به راستى كه اعتقادم بر اين بود و هست كه با درستى، صداقت و راستى مى‏توان بر قلبهاى مردم حكومت كرد. اين همه به دست نمى‏آيد جز به لطف خداوند متعال.



 
تعداد بازدید: 3401


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 96

آفتاب داشت غروب می‌کرد که پیرمرد و پسربچه در مقابل چشمان حیرت‌زده ما اسلحه‌ها را زمین گذاشتند، تیمم کردند و رو به قبله ایستاده نماز خواندند، انگار که در خانه‌اند. با طمأنینه و به آرامی نماز خواندند، در مقابل 550 نفر از نظامیان دشمن. نمی‌دانم خداوند چه قدرتی به نیروهای شما داده است که ذره‌ای ترس در دلشان نیست. بعد از تمام شدن نماز، پیرمرد سفارشات دیگری به ما کرد و گفت:‌ «به هیچ عنوان به کسی ساعت، پول، یا انگشتر ندهید. هر کس از شما خواست، بدانید که از رزمندگان اسلام نیست و بگویید که آن پیرمرد بسیجی به ما سفارش کرده است که به هیچ کس چیزی ندهیم. زیرا اینها لوازم شخصی است.»