خـاطـرات احمـد احمـد (30)

به کوشش: محسن کاظمی


خـاطـرات احمـد احمـد (۳۰)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


جوشش آب

روزى باخبر شدم كه يك نظامى عالى‏رتبه، از طرف بازرسى شاهنشاهى وارد سمنان شده و در فرماندارى مستقر است. گويا او براى بررسى يك عمل خلاف عفت عمومى به دامغان رفته بود و هنگام بازگشت قرار بود سه روزى هم در سمنان به برخى امور رسيدگى كند.
من فرصت را مغتنم شمرده و براى ديدن او به فرماندارى رفتم. از مردم خيرآباد هم خواستم كه جداگانه به آنجا بروند و مشكل لوله كشى آب را مطرح كنند. جلو در ساختمان از ورودم ممانعت كردند. گفتم كه من سپاهى آبادانى و مسكن هستم، از اهالى اينجا نيستم كه جلويم را مى‏گيريد. خلاصه با گردن كلفتى وارد آنجا شدم. پس از اجازه تيمسار به اتاق او وارد شده و سلام دادم و گفتم: «احمد احمد هستم، سپاهى خيرآباد.» گفت: «بفرماييد بنشينيد.» نشستم و پس از كمى مكث، شروع به صحبت درباره مشكلات و نابسامانيهاى ده خيرآباد كردم. در خصوص لوله كشى آب آنجا و موانع احداث آن توضيح دادم. وى دستور داد كه پرونده خيرآباد را بياورند. خب از ابتدايى كه موضوع آب و لوله كشى خيرآباد مطرح شده بود تا به آن موقع، پرونده قطورى شكل گرفته بود. تمام مكاتبات و نامه‏هاى من به صورت طبقه بندى شده در اين پرونده بايگانى شده بود. تيمسار كمى پرونده را ورق زد و گاهى سؤالاتى از من كرد و جواب لازم را به او دادم. در آخر به او گفتم: «جناب تيمسار! اينجا بايد زور داشت تا كارى پيش برود.» گفت: «من زور دارم!»
بعد نامه‏اى را از كيفش درآورد و نشانم داد. نامه‏اى با سربرگ بازرسى شاهنشاهى كه در آن به تيمسار اختيارات تام براى بازرسى، بررسى، تحقيق و اقدام در دامغان و سمنان ابلاغ شده بود. او گفت: «من به خيرآباد آب مى‏دهم فقط بگوييد چه كار كنم؟» گفتم: «قربان! جسارت است، شما لطفا از شهر سمنان به راه آهن بياييد، يك كيلومتر بيشتر نيست و ببينيد كه از آنجا هم به خيرآباد تنها دو كيلومتر است. راه آهن الان داراى آب لوله كشى است و لوله كشى از آنجا تا خيرآباد سرمايه و بودجه كلان نمى‏خواهد. فقط به شهردار بگوييد كه اجازه بدهد تا ده لوله كشى شود.»
تيمسار همان روز دستور داد فرماندار، شهردار و اعضاى انجمن شهر آمدند، و سوار بر يك ماشين استيشن به طرف راه آهن رفتيم. جالب اينكه وقتى فرماندار مى‏خواست مرا از جمع خود جدا كند، تيمسار گفت: «نه او سپاهى و نماينده شاه است من هم نماينده شاه هستم. بايد پيش من بيايد.»
يك دور، دور ميدان راه آهن زديم. در آنجا تيمسار كسى را ديد كه با شلنگ درختان مقابل راه‏آهن را آب مى‏داد. خيلى ناراحت شد و گفت: «درحالى كه مردمى آب ندارند اين چه وضعى است كه به درختها آب مى‏دهند.» بعد به سمت خيرآباد رفتيم. تيمسار اوضاع اسفبار مردم را از نزديك ديد.
پس از بازگشت به فرماندارى، بلافاصله جلسه‏اى به اتفاق فرماندار، شهردار و اعضاى انجمن شهر تشكيل شد. من نيز در آن جلسه شركت كردم. صورتجلسه خوب و مهمى هم تنظيم شد كه در آن قيد شده بود كه اداره آبادانى و مسكن كه در فرماندارى مستقر بود، با همكارى ساير دستگاهها موظف و ملزم به لوله كشى آب براى خيرآباد است. تعيين شد كه هشتاد درصد هزينه اين طرح به عهده اداره آبادانى و بيست درصد به عهده اهالى ده باشد. وقتى همه داشتند صورتجلسه را امضا مى‏كردند، يكى از وفا شريعتى‏ها به ديگرى گفت: «عيب ندارد، ما هم اين را امضا مى‏كنيم، فردا كه اين تيمسار رفت همه‏چيز فراموش مى‏شود. كى بى‏كاره به اينها آب بده!» با شنيدن اين جمله، ناگهان رو به تيمسار كرده و گفتم: «من چشمم آب نمى‏خورد.» تيمسار با عصبانيت گفت: «من اين را امضا كردم، اينها سگ كى باشند كه بزنند زير آن!» حاضرين به‏خصوص وفا شريعتى‏ها تا بناگوش سرخ شدند.
بعد روى كاغذى شماره تلفن مستقيم خود را يادداشت كرد و به من داد و گفت: «هر وقت با مشكل مواجه شدى و ديدى كه اينها كارشكنى مى‏كنند، با من تماس بگير و خبر بده، من خود دوباره به سمنان مى‏آيم.»
خبر اين جلسه زودتر از من به ده رسيد. مردم خيلى خوشحال بودند. جالب بود مردم روستاى ركن آباد نيز تحريك و اميدوار شده بودند. به نزد تيمسار رفتند و گفتند كه فاصله روستاى ما تا خيرآباد يك كيلومتر بيشتر نيست، به ما هم آب دهيد. تيمسار پاى تقاضانامه آنها نوشت: «به اينجا هم لوله كشى كنيد.»
در اين فاصله، من علاوه بر پى‏گيرى آب روستا، مدرسه خيلى خوب و مناسبى را هم با كمك اهالى ساخته بودم كه كار ساخت آن به تازگى تمام شده بود. با اهالى قرار گذاشتيم، قبل از رفتن تيمسار از او بخواهيم كه مدرسه را افتتاح كند، تا به اين وسيله قدرشناسى خود را به او نشان دهيم و او را در پى‏گيرى لوله‏كشى آب روستا مصمم‏تر كنيم. پس از انجام هماهنگيها از قصاب ده هم خواستيم كه گوسفندى را در مراسم افتتاح ذبح كند. من براى اينكه در مراسم شركت نكنم خود را به مريضى زدم. و تيمسار مجددا به روستا آمد و در مراسم از من هم غيابى تجليل شد.
از روز بعد مى‏بايست براى جمع كردن سهم اهالى روستا اقدام مى‏كردم، ولى اين امر ممكن نبود. آخر آنها سرمايه و منابع مالى نداشتند كه من به آنها مراجعه كنم. طبق محاسبات هر خانوار بايد حدود يكصد تومان مى‏پرداخت. نمى‏دانستم كه اين مشكل را به چه صورتى حل كنم. پس از كلى فكر، به اين نتيجه رسيدم كه روراست معضل را با خود مردم درميان بگذارم. با آنها صحبت كردم و گفتم كه بالاخره بايد اين گره كور را به شكلى باز كنيم. آنها رفتند و صادقانه براى تأمين پول تلاش كردند.
برخى مال و احشام خود را فروختند. حتى برخى پول نزول كردند. با اين حال برخى نتوانستند هيچ كارى بكنند، پيشنهاد دادند كه به جاى آن به عنوان نيروى انسانى و كارگر در اين پروژه كار كنند. در طول اين اقدام، من فداكارى عجيبى از اين مردم و كمك به يكديگر ديدم. دلگرمى و انگيزه خوبى براى ادامه كار و پى گيريهاى لازم در من ايجاد شد.
پس از جمع كردن سهم سرمايه مردم، اداره آبادانى و مسكن شروع به احداث خط لوله آب كرد. من هم پابه پاى آنها كار مى‏كردم. حتى چند پنجشنبه و جمعه به تهران نيامدم و در آنجا كار كردم. پس از حدود دو ماه و نيم لوله كشى به اتمام رسيد.
هنگامى كه شريان حياتى آب در خيرآباد جريان گرفت؛ عكس العمل و قدرشناسى روستاييان ديدنى بود. چند گوسفند قربانى كردند، وليمه دادند، آش نذرى پخش كردند و...

سپاهى ممتاز
با سرازير شدن آب به خيرآباد، اين روستا حيات ديگر گرفت و موقعيت تازه‏اى يافت. روزنامه محلى سمنان، گزارش جامعى از روند لوله‏كشى آب منعكس كرد كه در آن به تلاشهاى من نيز اشاره شده بود.
شرايط زندگى براى من تغيير كرده بود. كوچك و بزرگ احترامم مى‏كردند. گروههاى مختلف موجود در سمنان از من به عنوان يك سپاهى تقدير كردند. در اين ميان قدرشناسى مردم خيرآباد و ركن آباد، براى من از هر چيز ديگر لذت بخش‏تر بود. آنچه كه برايم اهميت زيادى داشت اين بود كه اهالى اين روستاها باور كردند كه اگر با هم باشند و از خود يكدلى و وحدت نشان دهند، مى‏توانند به اهداف خود برسند. اين باور در حدى بود كه در برنامه‏هاى بعد، آنها حتى بدون حضور من توانستند موفقيتهاى چشمگيرى در عمران و آبادى روستايشان به دست بياورند. من كه تا اين زمان بيشتر وقت خود را صرف خدمات به اين روستا كرده بودم، پس از اين مرحله، با سبك شدن شانه هايم بيشتر به كارهاى تشكيلاتى خود رسيدم.
روزى فرماندار مرا خواست و به خاطر به پايان رسيدن لوله‏كشى آب، تبريك گفت و اضافه كرد: «سركار احمد! شما به عنوان سپاهى ممتاز شناخته شده‏ايد.» من مى‏دانستم كه گزارشهاى او از كارهاى من در اين انتخاب تأثير و نقش اصلى را داشته است. من نيز به خاطر كمكها و حمايتهاى او تشكر كردم. خوشحال بودم از اينكه طبق قوانين موجود به خاطر همين انتخاب، بدون كنكور وارد دانشگاه شوم.
در آينده ثابت شد كه خشنودى من از اين انتخاب، بى مورد و واهى است. زيرا ساواك با دخالتهايش، مانع ورود من به دانشگاه شد.
به هرحال آنچه براى من اهميت داشت، خود باورى مردم و رضايت خداوند بود. به جهت فردى هم به‏خاطر استفاده خوب از فرصت سربازى براى خدمت به مردم، كه كمتر براى كسى پيش مى‏آيد، رضايت درونى داشتم.
گفتنى است كه اين همه نشان دهنده ظلم جداگانه به مردم بى پناه است و اين برشى بود از يك جامعه طبقاتى كه طبقه مستضعف و تحت ستم با همت والاى خود توانستند عليه آن حركت كرده و رفع ظلم و استضعاف كنند. گرچه در اين ماجرا تيمسار بازرسى شاهنشاهى نقشى مثبت را بازى كرد، ولى به‏طور قطع اين حركت و اقدام، نمايش و رفورمى بيش نبود. رژيم چند برابر آنچه را كه انجام داده بود تبليغ كرد و مى‏خواست محبوبيتهايى هرچند ظاهرى به دست آورد. من روزهايى پر از شادى و غم در كنار اين مردم سپرى كردم و سرانجام پس از به جاى گذاشتن آثارى از خود مانند مدرسه، حمام، لوله كشى آب، ترميم مسجد و... با تمام انس و الفتى كه به اين مردم پاك و باصفا داشتم، در مهرماه سال 1349 از آنها خداحافظى كرده و از خدمت سربازى ترخيص شدم.



 
تعداد بازدید: 3377


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 96

آفتاب داشت غروب می‌کرد که پیرمرد و پسربچه در مقابل چشمان حیرت‌زده ما اسلحه‌ها را زمین گذاشتند، تیمم کردند و رو به قبله ایستاده نماز خواندند، انگار که در خانه‌اند. با طمأنینه و به آرامی نماز خواندند، در مقابل 550 نفر از نظامیان دشمن. نمی‌دانم خداوند چه قدرتی به نیروهای شما داده است که ذره‌ای ترس در دلشان نیست. بعد از تمام شدن نماز، پیرمرد سفارشات دیگری به ما کرد و گفت:‌ «به هیچ عنوان به کسی ساعت، پول، یا انگشتر ندهید. هر کس از شما خواست، بدانید که از رزمندگان اسلام نیست و بگویید که آن پیرمرد بسیجی به ما سفارش کرده است که به هیچ کس چیزی ندهیم. زیرا اینها لوازم شخصی است.»