گفتگو با مهدی بشارت؛ کاردار پیشین ایران در بغداد

ناگفته‌های ۴۰ ماه حصر در سفارت/ بخش دوم

باید بیایی بغداد پیش ما...


14 مرداد 1394


 

اشاره:  همزمان با آغاز جنگ عراق علیه ایران و مسدود شدن کانال‌های ارتباطی و دیپلماتیک میان تهران و بغداد، شماری از دیپلمات‌ها و کارکنان سفارت کشورمان در عراق به صورت غیرقانونی توسط رژیم صدام محصور شدند. این حصر تا سال 1362 ادامه داشت تا این که با میانجیگری سفیر ترکیه در ۱۸ شهریور آن سال کارمندان و دیپلمات‌های کشورمان موفق به خروج از عراق شدند. یکی از این افراد مهدی بشارت، کاردار پیشین ایران در عراق بود که طی این سال ها خاطرات دوران پر التهاب حصر خود را بازگو نکرده بود. اخیراً این دیپلمات‌ پرسابقه کشورمان بخش‌هایی از خاطرات خود را منتشر کرد. هفته گذشته بخش نخست این مجموعه را در اختیار شما گذاشتیم  و این هفته بخش دوم آن را می خوانید.

 

هفت ماه و نیم از خدمتم در اداره رمز می‌گذشت که سرپرست دبیرخانه وزیر تلفن کرد و گفت: «آقای امیرخسرو افشار سفیر ایران در لندن به تهران آمده‌اند و در تالار آینه هستند، زود نزد ایشان بروید.»
آقای افشار بلندپایه‌ترین عضو وزارت امور خارجه به شمار می‌آمد و پیش از رفتن به لندن، به عنوان سفیر در آلمان و فرانسه و نیز قائم‌مقام وزیر امور خارجه خدمت کرده بود و نه تنها برای دکتر خلعتبری وزیر وقت که برای هویدا نخست‌وزیر هم به اصطلاح تره خرد نمی‌کرد زیرا هر دو آنان در گذشته کارمند زیردستش بودند.
درباره خلق و خو و رفتار آقای افشار داستان‌ها می‌گفتند ولی تا آن روز ایشان را ندیده بودم. معروف بود که آدمی است متکبر، بدبین، سختگیر و کینه‌توز و روی هم رفته همه با احترام آمیخته با ترس از او یاد می‌کردند. تنها خاطره‌ای که از ایشان داشتم مربوط به چند سال پیش از آن بود که در اداره پنجم سیاسی متن نطقی را که قرار بود آقای اردشیر زاهدی وزیر امور خارجه در مهمانی شام به مناسبت سفر وزیر امور خارجه هند به تهران ایراد کند نوشته بودم و این متن پس از تصویب رئیس اداره و مدیرکل سیاسی و معاون سیاسی وزیر، برای تأیید نهایی به دفتر‌آقای افشار قائم‌مقام وزیر فرستاده شده بود.
ایشان بر سر یک واژه ایراد نابجایی گرفته و متن را برای اصلاح شدن پس فرستاده بودند. وقتی ماجرا را با خنده و ابراز شگفتی برای آقای دکتر صدریه تعریف کردم گفت: «در این باره دیگر با کسی حرف نزنید و به جای واژه قبلی واژه دیگری با همان معنا بگذارید؛ حرمت چنین کسانی را بیش از این‌ها باید داشت.»
با این پیشینه ذهنی به تالار آیینه رفتم. آقای افشار پشت میز مجللی نشسته بود و کنار دیوار آقایان دکتر شاپور بهرامی معاون اداری و مالی وزیر، محسن گودرزی سرکنسول در نیویورک و ناصر مجد رئیس کارگزینی ایستاده بودند.
پس از آنکه زیرلبی پاسخ سلامم را داد، پرسید: «در کدام اداره هستید؟» دیدم می‌خواهد اولین ضربه را بزند. می‌دانست و پرسید. پاسخ دادم اداره رمز، پرسید: «به کارهای رمز مسلط هستید؟»گفتم: «به هیچ‌ وجه!»گفت: «اصلاً؟»گفتم: «اصلاً!» پرسید: «درآنجا چه کار می‌کنید؟» پاسخ دادم: «تلگراف‌ها و گزارش‌ها را می خوانم و اصلاح می‌کنم.» پرسید: «به کار رمز علاقه دارید؟» گفتم: «نه!» پرسید: «پس چرا به آنجا رفته‌اید؟» گفتم: «چون پارتی نداشتم مرا به آنجا فرستادند.» گفت: «من از همکارانم تنها رازداری و وفاداری می‌خواهم.»
آنگاه پرسید: «امروز چندم اردیبهشت است؟» گفتم: «پانزدهم.» دستش را برای دست دادن که نشانه خداحافظی بود دراز کرد و گفت: «هفته آینده شما را در لندن خواهم دید، به سلامت!»
هاج و واج مانده بودم و می‌خواستم حرفی بزنم ولی با اشاره آقای مجد دم فرو بستم و بیرون آمدم. در سرسرا ایستادم تا آقای مجد آمد. به محض دیدن من گفت: «زدی و بردی! ما اطلاعات کامل درباره تو به آقای افشار داده بودیم. با کسان دیگری هم صحبت کرده و پرونده‌ات را دیده بود و بنابراین شناخت کلی از تو داشت و فقط می‌خواست خودت را از نزدیک ببیند که دید و از رک‌گویی و سر و وضعت خیلی خوشش آمد؛ بهترین نشانه هم اینکه با تو دست داد، چون وسواس دارد و با کمتر کسی دست می‌دهد.»
پاسخ دادم: «چند ماه پیش هم که مأموریت آتن پیشنهاد شد گفتم که آماده رفتن به مأموریت نیستم. حالا هم حرفم همان است، به خصوص به عنوان متصدی رمز و محرمانه، زیر دست آقای افشار و با ضرب‌الاجل یک هفته‌ای.» گفت: «نپذیرفتن پیشنهاد‌آقای افشار به معنای خودکشی اداری است. شانس کار کردن از نزدیک با ایشان را هم هر کسی پیدا نمی‌کند. کارت نیز پس از چندی عوض خواهد شد و این وعده را داده است.»
به هر حال مرا به لندن فرستادند و آمد به سرم از آنچه می‌ترسیدم!
حجم کار بسیار زیاد بود و وقتگیر. به ظاهر همکاری داشتم که کارها می‌باید با او تقسیم می‌شد، ولی او گرفتار فشارهای عصبی و تحت درمان بود و از مرخصی استعلاجی استفاده می‌کرد و جانشینی هم از مرکز درخواست نمی‌شد.
دقت و وسواس سفیر هم باورنکردنی بود. هر گزارش و تلگرام پیش از فرستاده شدن به تهران بارها و بارها اصلاح و تایپ می‌شد.
به یاد دارم که شبی، یک تلگرام، یازده بار اصلاح شد و ماشین‌نویس بدبخت یازده بار آن‌را تایپ کرد!
در مورد گزارش‌ها و تلگراف‌های مهمی که به تهران فرستاده می‌شد، می‌باید متن آن را بلند بلند برای سفیر بخوانم تا ببیند در صورتی که وزیر آن متن را برای شاه قرائت کند، واژه‌ها و جمله‌ها چگونه به گوش می‌نشیند!
در دوسال‌ونیم اوّل، حتی یک روز به من مرخصی داده نشد. شنبه‌ها و یکشنبه‌ها هم که سفارت تعطیل بود، می‌باید صبح و شب در آنجا باشم. پیش آمد که نزدیک به ۷۲ ساعت نتوانم به خانه بروم.
مذاکرات و پی‌گیری مسائل مربوط به جزایر تنب و ابوموسی نیز در سفارت ایران در لندن متمرکز بود و همین، برسنگینی کارها می‌افزود. با این همه، گله‌ای نداشتم چون چیزهایی بود که سختی‌ها را جبران می‌کرد. اعتماد بی‌چون و چرای سفیر و قدرشناسی او برای من بسیار ارزش داشت و این قدرشناسی به گونه‌ای ابراز می‌شد که معنای آن را تنها خودش و کسانی که او را از نزدیک می‌شناختند در می‌یافتند.
برای مثال، اگر به عنوان عیدی به همه کارمندان یک قواره فاستونی یا سکه می‌داد، نصیب من یک پرچم رومیزی بود زیرا به گفتة خودش، این بچه یزدی را نمی‌باید با پاداش مادی تشویق کرد. یا اگر برگه ارتقاء مقام تو را با دست خود تکمیل و امضا می‌کرد و برگه همکارانت را به نفر دوم سفارت می‌سپرد، می خواست نشان دهد که در چشمش با دیگران فرق داری.
به هر صورت از این مرد شریف، درستکار و میهن‌دوست که مهربانی و مناعت طبعش را پرده‌ای از رفتارهای خشک و سرد می‌پوشاند، بسیار آموختم و ارزش واقعی و کاردانی او هنگامی برای من و دیگر همکاران روشنتر شد که با جانشینانش رو به رو شدیم. به جای آقای امیرخسرو افشار، آقای محمدرضا امیرتیمور که پیش از آن در دهلی نو و مسکو سفیر بود، به لندن آمد.
دیپلماتی بود باسواد، خوش‌قلم و با ذوق ولی خوش‌گذران و بی‌پروا در گفتار و رفتار که چندان به وظیفه اصلی خود نمی‌رسید. با آمدن او، فضای سفارت دگرگون شد و تنی چند چابلوس سبکسر میدان‌دار شدند. سفیر امضای خود را زیر بعضی از گزارش‌ها می‌گذاشت بی‌آنکه آنها را خوانده باشد و یکی دو پیشنهاد هم به مرکز کرد که خشم بالادستی‌ها را برانگیخت. چندی نگذشت که خبرهایی نامناسب دربارة او در چند روزنامه به چاپ رسید که تا اندازه‌ای ریشة گرفتاری‌های مالی‌اش را نیز آشکار می‌کرد. همه این‌ها سبب شد که به شیوه‌ای ناخوشایند به مأموریتش پایان دهند.
در مهمانی عصرانه‌ای که برای خداحافظی برگزار کرد، دیگر از آن هیبت و جلال و سرزندگی خبری نبود. با مردی در هم شکسته و تلخکام روبه‌رو شدیم که بیش از گرفتاری‌های خانوادگی و خشم دربار و از دست رفتن اعتبار، دورویی و نمک‌نشناسی اطرافیان و زیردستان او را به زانو در آورده بود. در آن مهمانی، نیمی از اعضای سفارت و آنان که تا دیروز از سرچاپلوسی، سفیر را سردار خطاب می‌کردند و دستش را می‌بوسیدند حضور نداشتند، زیرا برای استقبال از سفیر تازه به فرودگاه رفته بودند. از شنیدن سخنان کوتاهی که ایراد کرد و شعری که خواند چنان دلم به درد آمد که به همسرم گفتم اگر به جای او بودم خودکشی می‌کردم و از قضا چنین نیز شد.
همان شب از سفارت به خانه شخصی‌اش رفت و دست به خودکشی زد. دو روز بعد پیکر بی‌جانش را در آپارتمانش یافتند در کنار چند صفحه دست‌نویس به عنوان وصیتنامه که در آن یاران و همکارانش را به مردم کوفه تشبیه کرده بود!
بگذریم. و امّا سفیر تازه چه کسی بود؟ یک ژیگولوی کم مایه و سبک رفتار و از خود راضی که در سایة برخی «ویژگی‌ها» یک‌باره با جهشی تقریباً ده ساله سفیر شده بود، آنهم در جایی چون لندن که همواره جای نخست‌وزیران و وزیران امورخارجه و نامدارانی چون علی سهیلی و حسین علاء و تقی‌زاده و محسن رئیس و قدس نخعی و… بود.
آزاردهنده‌تر اینکه این تحفة نطنز دست به کمر می‌زد و می‌گفت: «این دم و دستگاه و رولزرویس و سفارت در دربار سنت جیمز برای من جاذبه‌ای ندارد و تنها به خواهش آقای هویدا و… به اینجا آمده‌ام.» به راستی که نشاندن پرویز راجی بر این کرسی، دهن کجی آشکار به اساسنامه وزارت امورخارجه و همه دیپلمات‌های استخوان‌دار و مایۀآزردگی و خشم کارمندان سفارت ایران در لندن بود. خوشبختانه ناگزیر نبودم رنج کارکردن با او را برای مدتی دراز تحمل کنم چون مأموریت من رو به پایان بود و مرکز با تمدید آن موافقت نکرده بود. برای به پایان رساندن دورة فوق لیسانس در دانشگاه لندن نیز درخواست یک سال مرخصی بدون حقوق کردم که فقط با سه ماه موافقت شد.
 

یکسال و نیم در تهران
پس از بازگشت به تهران در دبیرخانه وزیر امور خارجه و سپس در اداره همکاری‌های فنی بین‌المللی به کار پرداختم تا موضوع دومین مأموریت در خارج پیش آمد. نخستین پیشنهاد از آقای مجد سفیر ایران در توکیو بود. ولی براساس مقررات، پس از مأموریت در یکی از کشورهای پیشرفته غربی می‌باید به شرق می رفتم. آن زمان ژاپن را کشوری همتراز کشورهای اروپای غربی به حساب می‌آوردند.
بنابراین با همه تلاشی که آقای مجد کرد، حکم مأموریت من در توکیو امضاء نشد. دومین پیشنهاد از آقای دکتر فریدون زند فرد سفیر در اسلام‌آباد بود. هر چند به هیچ وجه دلم نمی‌خواست به پاکستان بروم ولی چون درباره نجابت و پاکدلی آقای دکتر زند فرد بسیار شنیده بودم و در گوش داشتن این پند که با ‌«رئیس خوب به جهنم برو ولی با رئیس بد به بهشت نرو»، به پیشنهاد ایشان پاسخ مثبت دادم و کارگزینی هم حکم را صادر کرد. ولی چند روز بعد که در منزل خوابیده بودم، آقای دکتر صدریه زنگ زد و گفت: «باید بیایی بغداد پیش ما.»
داستان را برایش تعریف کردم. گفت: «چهار پنج سال پیش هم که در رومانی بودم، لندن را به بخارست ترجیح دادی ولی این بار هیچ عذر و بهانه‌ای را نمی‌پذیرم و خودم کارها را رو به راه می‌کنم.» در آن روزها درگیر مهمترین آزمون در دوران خدمتم در وزارت امور خارجه بودم. برای ارتقاء از دبیر دومی به دبیر اولی می‌باید در امتحانات کتبی و مصاحبه پذیرفته می‌شدیم.
آزمون کتبی را پشت سرگذاشته بودم ولی مرحلة دلهره‌آور، مصاحبه بود که نمی‌دانستم مصاحبه‌کنندگان چه کسانی هستند، چه سلیقه و طرز فکری دارند و پرسش‌ها در چه زمینه‌هایی خواهد بود. رایزن‌های درجه دو نیز پس از درجا زدن سه ساله برای رسیدن به رایزنی درجه یک می‌باید همین مراحل را بگذرانند. آزمون‌های زمستان ۱۳۵۶ آخرین آزمون‌هایی بود که پیش از انقلاب در وزارت امور خارجه برگزار شد و تا آنجا که می‌دانم پس از انقلاب هم چنین آزمون‌هایی درکار نبوده است.
دربارة اهمیت این مصاحبه و سطح هیأت داوران هم به این نکته بسنده کنم که ریاست جلسه با مرحوم نصر‌الله انتظام بود و پرسش‌ها را شادروان محمود فروغی مطرح می‌کرد که درباره شخصیت و مقام والای آنان نباید چیزی بگویم. به هر صورت پس از آزمون کتبی، مصاحبه را نیز بسیار خوب پشت سر گذاشتم و همراه با دوست عزیزم آقای فریدون مجلسی و خانم شهناز وخشورفر که امروزه در بلژیک کنتس است، بهترین نمره‌ها را در میان دبیر دوم‌ها و رایزنان به‌دست آوردیم. به خاطر این موفقیت قرار شد یکسال ارشدیت به هر یک از ما بدهند که ندادند و سپس اعطای تقدیرنامه را نیز به خوردن قهوه‌ای با وزیر تقلیل دادند که دیگر موضوع را دنبال نکردیم.
روز بعد از مصاحبه، آقای دکتر عباس نیّری که او را نمی‌شناختم و نمی‌دانستم که از داوران بوده است تماس گرفت و گفت به عنوان سفیر عازم قاهره است و پیشنهاد کرد که به آنجا بروم. داستان آ‌قایان صدریه و زندفرد را به او گفتم. پاسخ داد: «من خودم مسئله را با آنان حل می‌کنم و شما آمادة آمدن به مصر باشید.» به هر صورت، حرف آقای دکتر صدریه به کرسی نشست و نتیجة آن سرسنگین شدن دو سفیر دیگر با من بود.
 

ادامه دارد...

 

 



 
تعداد بازدید: 5389


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.