نظریه تاریخ شفاهی (73)

نویسنده: لین آبرامز
مترجم: علی فتحعلی آشتیانی

21 دی 1394


در جریان اجرای پروژه‌ای مربوط به تاریخ زنان جزایر شِتلند اسکاتلند به یکی از همین پاسخگویان کلیشه‌ای برخوردم. یکی از مصاحبه‌شوندگان من زنی به نام اَگنس لیسک بود؛ او را به خاطر اطلاعات فراوانش به من معرفی کردند، ضمن آنکه سابقاً نیز مدتی ریاست بنیاد زراعت شتلند[1] را بر عهده داشته است. از مهارتی که حین بافتن روایت‌هایش نشان می‌داد، شگفت‌زده شدم. هر سؤالی که از او می‌پرسیدم، داستان طولانی و جزءبه‌جزئی راجع به ابعاد گوناگون تجربه‌های خودش در یک جامعة زارعتی[2]را کف دستم می‌گذاشت. شانزده سال پیش نیز با او مصاحبه کرده بودند. وقتی متن پیاده‌شدة مصاحبة خودم را با متن پیاده‌شدة مصاحبة شانزده سال پیش مقایسه کردم، شباهت‌های متعددی از لحاظ اطلاعات و داستان‌های بیان‌شده در آنها دیدم. داستان گوسالة مریض نمونة خوبی است. گوساله برای خانوادة کشاورز خرده‌پا حیوان ارزشمندی است و برای زنده نگه داشتنش هر معالجه‌ای را امتحان می‌کنند. اکنون روایت اَگنس از روش معالجة گوساله را که در هر دو مصاحبه تعریف کرده، بخوانید. نخستین مصاحبه در سال 1986 و توسط یکی از اهالی بومی شتلند انجام و به گویش همان منطقه پیاده شده است؛ و دومین مصاحبه را خودم در سال 2002 از او گرفتم. این دو قطعه را با هم مقایسه کنید.

 

نسخة اول، ضبط‌شده در سال 1986

«یَه روز گوساله‌مون ناخوش بَشُد... اَیِه بودونی چه بوی گندی می‌داد و هَی به خودش می‌پیچید! مَگی بالاخرَه بیمَد و دستی به سر و گوش حَیوونی کشید و گفتش خووووو...  به‌اش یَه دِوا می‌دم اُشکُمش راه بیفتَه. یه شوشه درِآوُرد که توش یَه مِعجونی درست کِرد و ریخت توی حلق حَیوون. فردا صبحش اما حالش اصلاً خُب نبید؛ معجونه اَفاقه نکِردِه بید، باز یَه چیز دیگه ریخت توی حلق جوونور؛ نَمی‌دونوم اونو از مُغازه خِریده بید یا از اون «دِواهای علفی» بید. به گمونم می‌یاد ملاس چغندر بید چون یادُم می‌یاد ننه‌مون داشت از یَه اِبریق گندَه‌ای ملاس رو با قاشق می‌کشید بیرون... پیش خودوم بَگفتوم خب بابا چرا این جماعت گربه‌مون رو نمی‌ذارن روی گوسالَه تا حالش جا بیود؟!‌ اون موقع هم علقُم مثل حالو نمی‌رَسید. بعد گفتوم حالو خودم آستین بالا می‌زنوم. رفتم و گربه رو توی دامنوم همچی قایمش کِردوم پاور‌چین‌پاورچین از خوونه زدوم بیرون و یه راست رفتم پشت گوساله. گربه رو انداختم روش. حالو نگو پنجولای جوونور رفت تو تن گوساله... ما این کار رو کِردیم گوسالَه خرناس‌کشون بلند شد و پرید بالو... مو هم جیغ کشیدوم...»[3]

 

نسخة دوم، ضبط‌شده در سال 2002

«اووم، اسم گربه‌ام وینک بود. اگه یه حیوون ناخوش می‌شد و وینک رو می‌انداختیم روی اون، با قدرت جادویی خودش حیوون مریض رو خوب می‌کرد؛ فقط کافی بود گربه رو بلند کنین و بندازینش روی حیوون مریض... یه پیرزنی تو همسایگی‌مون زندگی می‌کرد که راه درمون حیوو‌نا رو خیلی خوب بلد بود. رفتیم صداش کردیم؛ وقتی اومد گفت:«به‌اش یه خورده سولفات دومنیزی می‌دیم» همین کار رو هم کرد که یه خورده سولفات دومنیزی داد به گوساله... شب شد اما حال حیوون هیچ فرقی نکرده بود. پیرزنه دوباره اومد از حال گوساله سراغ گرفت. [به‌اش گفتیم] همون‌جوری مثل قبل، «دوا افاقه نکرده؟» نه فرقی نکرده، «خب، روغن کرچک دارین؟»، بله داریم و به‌اش روغن کرچک داد- صبح دوباره اومد، و دید که شکم گوساله کار نکرده، «به‌اش یه خورده دیگه سولفات دومنیزی می‌دیم ولی این بار ملاس چغندر هم قاطیش می‌کنیم. باید ملاس رو آب می‌کردیم و سولفات دومنیزی رو باهاش قاطی می‌کردیم، بعد از این دارو دادیم به گوساله. پیرزنه دم ظهر اومد تا ببینه گوساله بهتر شده یا نه. مادر و پیرزنه ایستاده بودن و با هم حرف می‌زدن، راستش شک داشتن، مامان داشت گریه می‌کرد-نه اینکه کولی‌بازی دربیاره، همین‌جور اشک می‌ریخت روی صورتش و هی پاکشون می‌کرد. می‌دونستم که به خاطر گوساله‌مون گریه می‌کنه گربه کنار آتیش لم داده بود. پیش خودم فکر می‌کردم چرا اونا وینک رو روی گوساله نمی‌ذارن؟ شنیده بودم گربه رو روی هر حیوونی بذارین حال اون حیوون خوب می‌شه [نامفهوم]. ... انداختمش روی گوساله به این امید که- تصور کنین هییییییی- پنجه‌هاش رفت توی بدن گوساله. حیوونی روی پاش بلند شد و پرید بالا و خداوکیلی فقط یه خورده تحرک لازم داشت تا این چیزایی رو که خورده بود تو شکشمش تکون‌تکون بده ..[4]  

قصه بالا بارها و بارها از زبان این راوی تعریف شده بود. قصه‌ای که بسیاری از عناصر یک داستان-تعلیق، تفصیل، دیالوگ، درام و گره‌گشایی- را در دل خود جای داده و در فرم و قالب سنتی برای مخاطبان اجرا شده است؛ ضمن آنکه پایان خوشی نیز دارد. اَگنس از داستان بالا و داستان‌هایی شبیه آنها استفاده می‌کرد تا فهم خود از گذشته را به دیگران منتقل سازد و جایگاهش را در آن گذشته تبیین نماید. ما در این مصاحبه با یک سلسله مقاطع روایی مواجه می‌شویم که همه آنها حاوی پیام‌های معنادار و مهمی دربارة زندگی جامعة زراعی شِتلند هستند. در یکی از لایه‌های تفسیر داستان گوسالة مریض، باورها و سنت‌های خرافی منطقة شِتلند برملا می‌شود. اما اگر از پشت عینک روایت‌شناس به چنین قصه‌ای نگاه کنیم هدف قصه برای ما مکشوف می‌شود؛ معنای زندگی کشاورزان خره‌پا، ارزش حیوانات و شأن فوق‌العادة روابط متقابل اجتماعی در این قصه به زبانی زنده، باورپذیر و پرملات برای ما بیان می‌شود. داستان مذکور در بستر بحث مفصلی راجع به سبک زندگی کشاورزان روایت می‌شود و احترام به سایرین و طبیعت در آن مورد تأکید قرار می‌گیرد. داستان این روای برای او صرفاً ماهیت محض روایی ندارد، بلکه ابزاری برای حضور در یک جهان اجتماعی است و تکرار چندین و چند باره‌اش نیز همین مدعا را ثابت می‌نماید. ضمن آنکه شتلند از فرهنگ داستان‌گویی مخصوص به خود برخوردار است، و اجرای شفاهی اَگنس از همین فرهنگ مایه می‌گیرد. او از نگاه مورخان شفاهی آغاز قرن بیستم و قرن بیستم و یکم به یکی از برجسته‌ترین نگهبانان سنت فرهنگی مبدل شده است.[5]

 

خاتمه

دستگاهی که مصاحبه‌شوندگان با تمسک به آن می‌توانند تجربه‌های‌شان را تبدیل به کلام کنند، روایت است. بعضی از آنان داستان‌سرایان متبحری هستند و بعضی دیگر می‌کوشند تا از خاطرات پراکنده، روایت‌های منسجمی بسازند. مورخ شفاهی به مدد این دو نوع روایت به زیر پوست رویدادهای توصیف‌شده می‌رود تا بفهمد آن وقایع حامل چه معنایی برای راوی هستند. او برای تفهیم دریافت‌های خود و کشف این مطلب که مردم چگونه روایت‌های‌شان را شکل می‌دهند، نیازی به تسلط بر فنون زبان‌شناسان ندارد. فهم داستانی که به سبک و سیاق خاصی نقل شده-مثلاً با گره‌افکنی یا طرح مسئله آغاز شود و با گره‌گشایی و شفافیت به اتمام برسد- برای ما ناممکن نیست. آشفتگی روایت به ما می‌فهمانَد که پاسخگو نتوانسته است داستان زندگی خود را به نحوی منسجم تعریف کند و آرامش و غرور سر تا پای وجودش را لبریز نماید. همچنین می‌توانیم بفهمیم که مردم از الگوهای رایج در ژانرهای ادبی یا فیلم و حتی الگوهای موجود در سایر روایت‌های تاریخی یا مردمی چگونه بهره‌برداری می‌کنند. در مباحث مربوط به روایت باید بدانیم که روایت یک استراتژی ارتباطی است و هر رکن آن-خواه تکرار الفاظ خاص باشد یا مکث، سکوت، مقدمه و مؤخرة داستان-در انتقال معنا نقش ایفا می‌کند. روایتی که پاسخگو تولید کرده غالباً مرحلة نخست فرایندی است که مورخ با عبور از ‌آن به سوی تولید روایت دیگری برای مخاطبان دانشگاهی گام برمی‌دارد، روایتی که مواد و مصالح حاصل از مصاحبه را به هم آمیخته و داستان منسجم و رضایت‌بخشی از آن برای شنوندگان دیگری می‌سازد. فراموش نکنیم که مورخ شفاهی دانشگاهی قادر به اِعمال قدرت است یعنی روایت‌های دیگران را می‌گیرد و آنها را دگرگون می‌سازد. ران گریل در گفتار خود از تنش بین «قدرت روایت» و تمایل مورخ به «تخریب روایت» سخن گفته است.[6]مورخ در تمام مراحل قادر به این تخریب است-از دویدن به میان سخن راوی با طرح سؤال گرفته تا ویرایش، حذف و دستکاری صوت و تصویر یا متن پیاده‌شدة مصاحبه به منظور تحکیم یا اثبات یک استدلال. روایت از اجزاء حرفه و هنر مورخ به حساب می‌آید، لذا شاید همین موضوع تلنگری باشد به ما تا توجه بیشتری به هنر روایت که در داستان‌های راویان‌مان مشهود است، مبذول داریم. یک نوع قدرت در چنین مواقعی به خطر می‌افتد. ما در فصل هشتم به این موضوع خواهیم پرداخت. فعلاً به یکی از ابعاد روایت-خصوصیت اجراپذیری- می‌پردازیم که فصل بعدی وارد همین موضوع می‌شود.

  

 

 


[1]-Shetland Crofting Foundation

[2]-crofting community

[3]-Shetland Archive, 3/1/162/1: interview with Agnes Leask, 1986.

[4]-Interview by L. Abrams with Agnes Leask, 2002.

[5]-For an extended discussion of this see, Abrams, Myth and Materiality in a Woman’s World: Shetland 1800-2000 (Manchester, 2005), pp. 38-47.

[6]-R. Grele cited in D. James, Dona Maria’s Story: Life History, Memory and Political Identity (London, 2000), p. 135.



 
تعداد بازدید: 5134


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»