سفرنامه بارانی - 8

محمدحسین قدمی

28 مرداد 1398


وقت رفتن به منطقه آب‌گرفته «حمیدیه» است. با یکی از بچه‌های راه‌بلد «باغ‌ملک» حوزه علمیه حضرت قائم(عج) آماده حرکت می‌شویم. بین راه، باز هم حرف و حدیث از منطقه است و گپ و گفت متفرقه.

- گویا در گذشته، در حاشیه کارون نیشکر هم داشتیم؟

- آره، تا قبل از ورود انگلیسی‌ها توی شوش نیشکر دستی تولید می‌شد و به فروش می‌رسید. بعد انگلیسی‌های خبیث می‌آن ماهی‌هایی تو آب کارون می‌ریزند که نیش و زهر فلج‌کننده‌ای داشتن! ماهی دوزیستی که کمرش خارداره. آب که پایین می‌ره، ماهی‌ها هم می‌رن تو گل، بعد پا که می‌ذاشتی تو گل، خارها می‌رفت تو پا. اول کبود می‌شد بعد کم‌کم فلج می‌کرد. بعد از این قضیه طرح نیشکر هفت‌تپه و واردات نیشکر و... راه می‌افته.

با طرح سؤالی، موضوع به شبی بارانی برمی‌گردد که روستایی ناپدید شد!

- قصه کوهرنگ چهارمحال و بختیاری رو شنیدین؟ قصه عجیبی داره. یه شب بارون شدیدی می‌باره و صدای مهیبی تو فضا می‌پیچه، صبح که اهالی از خواب پا می‌شن می‌بینن روستای بغل‌دستی‌شون ناپدید شده!

- رانش نبوده؟

- نه، اصلاً یه سنگریزه‌ام توی دره نیفتاده. کوه بلند شده و غلفتی افتاده روی روستا! نکته دیگه اینه که خونه‌های روستاهای بغل‌دستی همه سالم بودن.

- چه سالی؟

- 1377. سؤال همینه که چطور دره سرِ جاشه!؟ اسم روستا «آبکار لبد» است. بزنید تو اینترنت می‌آره.

- کسی زنده نمونده؟

- چرا، فقط یه دختر مدرسه‌ای زنده مونده و یه سرباز. دختره ‌شب حادثه رفته بود خونه خاله‌اش که روغن بیاره، شب مونده بود و...

- تو زلزله رودبار هم چند روستا ناپدید شدند.

- آره، اون رانش بوده...

با نیش‌ترمز راننده گفت‌وگو ناتمام مانده، متوجه جوان سیل‌زده‌ای می‌شویم که از چادر و سرپناهش بیرون می‌آید و شتاب‌زده خود را به ماشین ‌رسانده، با خوشحالی ما را به چادرش دعوت می‌کند. سیدشهاب‌الدین طباطبایی تشکر می‌کند.

این همان جوان خیرمقدم‌گویی است که گفته بود سربلندمان کردید

- ممنون، محبت دارین. ما دیرمان شده، مهمون داریم. باید برویم جایی. قول دادیم. قبل از غروبم باید برگردیم به جلسه برسیم. ان‌شاءالله بعداً خدمت می‌رسیم، سلام ما رو به خانواده و دوستان برسونید.

جوان خداحافظی کرده دست تکان می‌دهد.

- سرمان را بلند کردید!

- چی گفتن؟

- یعنی ما رو سربلند کردید.

گذرگاه سرسبز متنوع و درخت و رود و دشت خوش‌آب و هوای منطقه را پشت سر می‌گذاریم، همچنین چادرهای رنگی هلال‌احمر را که مسکن موقت آسیب‌دیدگان است. امروز آفتاب و هوای خوب و دلچسبی است. اما همیشه این‌طور نیست، گاهی آنچنان باد و بارانی است که هیچ قدرتی جلودارش نیست. از کنار کانال‌های بزرگی می‌گذریم که درون آنها پر از علف و نیزاری است که کسی به فکر لایروبی آن نیست. اگر بودند که سیل به زندگی مردم آسیب نمی‌زد!

به نقطه پایانی مورد نظر رسیده، میهمان منزل یک روستایی سیل‌زده می‌شویم که خانواده را به صحرا برده. به هنگام سیل و باران، تنها وسیله ترددش، قایق کوچکی بوده که او را تا جلوی پله و در منزل همراهی می‌کرده.

- وقتی هشدار دادن که می‌خواد سیل بیاد، خونواده رو بردم صحرا. بچه یک‌ساله‌مو که نمی‌تونستم ببرم بیرون، مجبور بودم شب‌ها ببرمش بالای پشت‌بوم که پشه کلافه‌کننده‌ای داشت. خیلی اذیت می‌شدیم. شکر خدا تلفات جانبی نداشتیم.

به رود و خرابی‌ها اشاره می‌کند.

- ببینید سیل با زندگی ما چه کرده؟ این ادامه رود کرخه‌س، زمین‌ها رو خراب کرده، محصولات ما رفته زیر آب، بیشتر خسارت‌ها مالی و کشاورزیه.

پذیرایی چای با استکان‌های کمرباریک قدیمی

به اصرار صاحب‌خانه به درون خانه رفته، بر گلیم کهنه آب‌خورده رنگ و رو رفته نشسته، چای و چاشتی می‌خوریم و پای درد دل‌شان می‌نشینیم که تمامی ندارد. برای وضو می‌بایست از باریکه راه پشت خانه عبور کرد، اما سگ گردن‌کلفتی سر راه نشسته که عبور از آن دل شیر می‌خواهد. کمی مکث کرده به دنبال محل وضوی دیگری هستیم. از مادری سراغ می‌گیریم که مشغول شستن ظروف است. با تبسمی می‌گوید:

- نترسین، اون حیوون زبون‌بسته کر و کوره! بی‌آزاره، کاری نداره.

برای اطمینان خودش دوبار از جلوی سگ رد می‌شود.

- ببینین، اصلاً حالیش نیس.

راست می‌گفت، محل سگ هم به او نگذاشت! به ما هم. با خیال راحت می‌رویم و بر می‌گردیم. همچنان سگ مربوطه مجسمه است و لولوی سر خرمن. آخر، سگ نگهبان کر و کور و لال به چه درد خانه و صاحب‌خانه می‌خورد!

کیوان از فرصت استفاده کرده گپ و گفتی را با اصحاب خانه و اطرافیان شروع کرد و همچنین مصاحبه‌ای با جناب طباطبایی، جلوی خانه و کنار رودخانه.

- ما الان در حاشیه رود کرخه هستیم. کرخه خاطرات خیلی زیادی را از مردم مقاوم خوزستان و اندیمشک داره، آن روزها رزمنده‌های قهرمان ما برای دفاع از این آب و خاک و مرز و بوم در پادگان دوکوهه جمع می‌شدند و...

فقط غازها از آمدن سیل و باران خوشحال بودند

به‌طور نامحسوسی از جمع جدا شده، به شکار لحظه‌ها می‌روم. چند فریمی عکس از مرغابی‌های کنار رود و مرغان دریایی می‌گیرم و سلانه سلانه به انتهای جاده بن‌بستی می‌روم که خانه‌ای است کوچک با باغچه سرسبزی بزرگ و محصور شده و انواع پرندگان در آن پرورش داده می‌شوند؛ طاووس، طوطی، اردک، بوقلمون، غاز و... که از سیل و باران جان سالم به‌در برده‌اند. تماشای این منظره آن‌قدر لذتبخش است که متوجه گذر زمان نمی‌شوم، وقتی به خودم می‌آیم که بانگ الرحیل دوستان بلند شده است.

- داریم می‌ریم، جا نمونی.

غروب است و خورشید رنگ‌باخته در حال فرو رفتن در آب رود کرخه. ما هم خداحافظی کرده به سمت اهواز حرکت می‌کنیم. روز آخر، قدمی کنار ساحل کارون زده، یادی از گذشته می‌کنیم.

- جداً که این انقلاب چه روزهایی رو پشت سر گذاشته!؟ انگار همین دیروز بود که جمعیت زیادی اطراف شط، جمع می‌شدن و...

- آره. یادمه. اینجا مرکز و پاتوق گروهک‌های پیکاری و منافقا و التقاطی‌ها بود. عصر که می‌شد گُله‌گُله جمع می‌شدن و بحث و سخنرانی می‌کردن؛ با نمایشگاه و عکس و جزوه و اعلامیه نیرو جذب می‌کردن...

- این رود روزی دهن وا می‌کنه و قصه روزگار شو تعریف می‌کنه.

اهل خرید نیستیم؛ رسم این است که آخرین روز سفر سری هم به بازار زده، سوغاتی تهیه می‌شود، اما قیمت‌ها طوری است که دست خالی برمی‌گردیم.

آخرین عکس از میزبانان چشم‌انتظار

 

پایان

سفرنامه بارانی - 7



 
تعداد بازدید: 3536


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.