هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-50

مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه

24 اسفند 1398


2ـ عراقی‌ها، عراقی‌ها را به اسارت در آوردند:

از دیگر نیروهای شرکت کننده در این حمله، می‌توان از بقایای تیپ‌های شکست خورده در اولین نبرد بستان همچون تیپ‌های 48 و 23 نام برد. فرماندهان عراق با شرکت دادن این نیروهای شکست خورده در ضد حمله مرتکب اشتباه بزرگی شدند، چرا که آنها روحیه و توان رزمی خود را از دست داده و در این منطقه با کابوس مرگ دست و پنجه نرم می‌کردند.

به گفته برخی از سربازان هنگ، سربازان تیپ 48 با فرار از صحنه درگیری در همان ساعات اولیه حمله، روحیه نیروهای ما را نیز ضعیف کردند. آنها فریاد می‌زدند: شما محاصره شده‌اید... نیروهای ایرانی پشت سر شما قرار گرفته‌اند... همین مساله ترس و وحشت را به دل نیروهای ما ریخت. مصیبت‌بارتر این که نیروهای ما به سوی هم آتش گشودند و خود را به یکدیگر تسلیم می‌کردند. گویا هنگامی که نیروهای کماندویی در حین حمله فریادهای «الله‌اکبر» سر دادند، نیروهای تیپ 31 به تصور این که آنها قوای ایرانی هستند، به طرفشان آتش گشودند، زیرا فرستادن ندای تکبیر مختص ایرانی‌هاست و نه عراقی‌ها. همچنین گروهی در حدود 50 نفر خود را به یکی از هنگ‌های عراقی که تصور می‌کردند ایرانی هستند، تسلیم کردند و در حالی که دست‌هایشان را به علامت تسلیم بالا برده بودند، به طرفشان حرکت کردند، اما هنگامی که به آنها نزدیک شدند، دیدند که آنها نیز مثل خودشان عراقی هستند.

 

3ـ اعدام بسیجی خردسال:

در محل استراحت واقع در نزدیکی هور کنار خودروی آشپزخانه افسران ـ که مجاور واحد سیار پزشکی بود ـ ایستاده بودم که سربازی به نام «عبدالکریم ترکی» ‌اهل کرکوک پیش ما آمد و چند قرص مسکن از من خواست. آنچه را که می‌خواست به او دادم. سر صحبت را با قضیه شب حمله باز کرد و با مباهاتی تمام گفت که از جمله سربازانی بود که توانست از رودخانه سابله عبور کند. او می‌گفت: «ما شب هنگام به همراه سروان «رحمان» و ستوان یکم احتیاط «جواد علیوی» مسئول هنگ حزبی از رودخانه عبور کردیم و پس از یک درگیری کوتاه در ساحل رودخانه یک نفر بسیجی ایرانی 16 ساله را به اسارت در آوردیم و پس از بستن دست‌هایش او را به داخل سنگر انداختیم. درگیری تا سپیده بامداد ادامه یافت، تا این که مهماتمان تمام شد. تصمیم به فرار گرفتیم. آن ایرانی که از تصمیم ما آگاه شده بود، دست به دامن ائمه اطهار، فاطمه و زینب شد تا او را به حال خود رها کنیم. در آن موقع من به ستوان «جواد علیوی» گفتم: «قربان با او چکار کنیم... ما که نمی‌توانیم او را همراه خود ببریم... او پاسخ داد: موردی ندارد که او را با خود ببریم. همین جا بکشش. در حالی که دست‌هایش بسته بود، یک خشاب را توی سینه او خالی کردم. سپس او را در داخل سنگر رها کرده، گریختیم.»

این سرباز لعنتی جریان را با افتخار و خوشحالی تمام بازگو می‌کرد؛ و من از شنیدن این ماجرا خونم به جوش آمده بود به او گفتم: «تو چقدر سنگدل و بی‌رحم هستی! چرا یک نفر انسان را که به ائمه متوسل می‌شود ودر حالی که هر دو دستش بسته است، می‌کشی؟»

با وقاحت تمام خندید و گفت: «دکتر! او یک ایرانی مجوس بود. من اورا کشتم و از این بابت خوشحالم.»

دیگر نتوانستم قیافه‌اش را تحمل کنم. گفتم: «زود باش برو! کارت تمام شد.»

چند روز بعد امکان استفاده از مرخصی برای 5٪ از افراد هنگ فراهم شد. به همراه ستوان «محمد جواد» محل خدمت را ترک کرده، به منزل رفتیم. پس از مراجعت به هنگ و منطقه شنیدیم که مجاهدین عراقی در منطقه هور از نواحی ناصریه بین دو شهر «جبایشی» و بصره قطار حامل کاروانی از نظامیان را که از بصره به طرف بغداد در حرکت بود، مورد حمله قرار داده‌اند. در جریان این جمله متجاوز از 37 نظامی کشته وده‌ها نفر دیگر مجروح شدند.

به محض ورود به محل استراحت هنگ، به من خبر دادند که در این حادثه پای سر کار استوار «عبد خلف» آشپز افسران، شکسته و یکی از سربازان هنگ نیز به قتل رسیده است. دو روز بعد سربازی از منشی‌های اداره هنگ، با در دست داشتن پرونده شورای بازجویی نزد من آمد. به او گفتم: «انشاءالله که خیر است.»

در جواب گفت: «دکتر! این پرونده شورای بازجویی در مورد سرباز شهید است.»

پرونده را باز کردم نام مقتول «عبدالکریم» بود. به بهیار «محمدسلیم» گفتم: آیا این همان کسی نیست که اسیر ایرانی را به قتل رسانید؟»

گفت: «چرا همین‌طور است.»

زبانم بی‌اختیار باز شد: سبحان‌الله...

4ـ گاوکش:

ستوان «زید» افسری بود بعثی و مغرور. او نسبت به اسلام و ایران بسیار کینه می‌ورزید. این ستوان فرماندهی رسته هنگ یک از تیپ بیستم را بر عهده داشت. محور حمله هنگ یکم، پاسگاه سابله، واقع در جنوب شهر سابله بود. چند ساعت پیش از شروع حمله، جام بغض و کینه خود را نسبت به یک گاو بیچاره که در نزدیک او به چرا مشغول بود، سر کشید. او با وجود اعتراض افرادی که در آن محل حضور داشتند، سلاح کمری خود را کشید و با شلیک چند گلوله گاو را نقش زمین کرد. پس از کشته شدن گاو بیچاره هیاهویی بین افراد به راه افتاد. اما فرمانده هنگ به گونه‌ای این فتنه را خاموش کرد.

ستوان «زید» در حین حمله علیه پاسگاه سابله در داخل سنگر کوچکی نشسته بود. او در حالی که همراه افرادش در آن سنگر با نیروهای ایرانی درگیر بود،‌ نارنجکی سرگردان به سوی اوآمد که درست در زیر نشیمنگاه او منفجر شد. البته او کشته نشد، ولی خدا خواست او را عبرتی برای دیگران قرار دهد و در این دنیا کیفر اعمال خود را ببیند. انفجار این بمب دستی آن‌چنان جراحات عمیقی در نشیمنگاه او ایجاد کرد که پزشکان لندن هم از مداوای آن عاجز ماندند.

5ـ باز، شکست چذابه:

همان‌گونه که قبلاً اشاره کردم، دیگر نیروهای عراقی در پاتکی از محور چذابه ـ شیب شرکت کردند. نیروهای شرکت‌کننده از افراد گارد ریاست جمهوری به فرماندهی سرتیپ ستاد «عبدالهادی صالح»، تیپ 17 زرهی و نیروهای ویژه‌ای از تیپ 33 تشکیل یافته بودند. نیروهای این محور خسارت سنگین متحمل شده و نتوانستند حتی یک متر پیشروی کنند. سطح آب هور را انبوهی از اجساد پوشانیده بود. از مهمترین خسارات وارده در این محور، کشته شدن سرتیپ ستاد «عبدالهادی صالح» صاحب مدال شجاعت، شخص مورد احترام صدام و قهرمان عملیات «تپه کولینا» بود. او پیش از شروع حمله، فرماندهی دانشکده افسران احتیاط را بر عهده داشت و در حین حمله فرماندهی نیروهای گارد ریاست جمهوری را به گفته شاهدان عینی در این حمله، درجه نظامی او مقابل دیدگان افراد گارد ریاست جمهوری کنده شد و سرانجام به قتل رسید. جنازه او در منطقه ممنوعه باقی ماند و دولت عراق خبر کشته شدن وی را جایی پخش نکرد، حتی ایرانی‌ها نیز از کشته شدن این فرمانده مطلع نشدند.[1]

 

ادامه دارد

هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-49

 


[1]. من در یکی از اردوگاه‌های اسرا در تهران با یک نفر افسر وظیفه که دختر برادر سرتیپ عبدالهادی ازدواج کرده بود، ملاقات کردم. او گفت که نامبرده کشته شده و جنازه‌اش در منطقه چذابه گم شده است. پرسیدم: «چرا او را از فرماندهی تیپ گارد ریاست جمهوری به فرماندهی دانشکده افسران احتیاط منتقل کردند؟» پاسخ داد: «به این دلیل که او افسران و سربازان اهل موصل را اطراف خود جمع کرده و صدام که از این امر نگران شده بود او را از کاخ ریاست جمهوری اخراج کرد.» او اخراج شد و ظاهراً درجات اضافی و مدال شجاعت صدام سودی برایش نبخشید.



 
تعداد بازدید: 2682


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.