هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-51

مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه

02 فروردین 1399


6ـ مجازات شکست‌خوردگان:

روز پنجم دسامبر 1981 / 14 آذر 1360 سروان «ابراهیم» افسر مسئول قرارگاه، به همراه مقداری ماهی محلی درجه یک به دیدار ما آمد. او در بین نظامیان به تملق و چاپلوسی شهرت داشت و این‌بار هم به منظور دستیابی به امتیازات و منافع شخصی، برای فرمانده رشوه آورده بود. او به سربازان دستور داد مقداری هیزم جمع کنند. سپس ماهی را به سبک محلی عراق (مسقوف) سرخ کرد. آنگاه از فرمانده و افسران ستاد تیپ دعوت کرد و در هنگ ما سفره رنگینی انداخت. ما از آن ماهی لذیذ خوردیم. گویی که دو روز قبل هیچ حادثه‌ای در جبهه رخ نداده است!

ساعت 9 بامداد روز ششم دسامبر / 15 آذر کنار فرمانده هنگ و معاونش ایستاده بودم. او سرگرم خواندن نامه‌ای پستی هنگ بود. یکباره در مورد یکی از نامه‌های اداری تأمل کرد و لبخند زد. سپس گفت: «هنگ ما مورد تکریم و تشویق فرماندهان ارتش قرار گرفته است.»

آنها دو مدال شجاعت به ما داده بودند؛ دو درجه‌دار به درجه افسری ارتقاء یافته و به دو افسر،‌ معافی خدمت به مدت یک سال تعلق گرفته بود. دو درجه هم اضافه ماند که به دو افسر دیگر رسید. خلاصه تمامی افراد هنگ ترفیع گرفتند. دودرجه هم به کسانی که هنگام حمله از رودخانه سابله عبور کرده بودند، اعطا گردید. نمی‌دانستیم به این وضع و حال بخندیم و یا گریه کنیم. هنگ ما همانند دیگری نیروهای «عبدالله» متحمل خسارات سنگینی شد و شب حمله فرار را بر قرار ترجیح داد. پس چرا مورد این همه لطف و عنایت واقع می‌شد. واقعیت این است که اگر مدال ترس و فرار وجود داشت، تمامی افراد هنگ ما استحقاق دریافت آن را داشتند. فرماندهان و سران حکومت بر این حقیقت واقفند ولی چاره‌ای جز اتخاذ سیاست تطمیع ندارند. آنها با این روش‌ها، روحی در اجساد متحرک نیروهای شکست‌خورده ما می‌دمیدند. حتی فرمانده هنگ و معاونین او نیز از تقسیم هدایا متحیر بودند.

هدایا براساس مناسبات و روابط شخصی تقسیم شد. فرمانده هنگ به عنوان دوست خود به من پیشنهاد کرد چیزی از آن هدایا را برگزینم. به من گفت:‌ »دکتر! انتخاب کن... آیا مدال شجاعت می‌خواهی یا درجه اضافی و یا معافی خدمت یک ساله؟»

در جواب گفتم: «من پزشک وظیفه هستم و نیازی به این چیزها ندارم. آنها را به نظامیانی بده که در ارتش ماندگار هستند.»

به منظور استفاده از مرخصی و رفتن به منزل، مکان هنگ را که در ساحل هور واقع شده بود ترک کردم. پس از مراجعت متوجه شدم که هنگ بار دیگر به فرماندهی سرهنگ دوم ستاد «عبدالکریم» تجدید سازمان یافته است. دستور عزیمت هنگ به طرف خط مقدم، مقابل پل سنگی سابله صادر شد و فرمانده هنگ از من خواست همراه برخی از یگان‌های پشتیبانی در آن منطقه باقی بمانم. فاصله بین خط مقدم و محل ما حدود سه کیلومتر بود. محل استقرار ما که در غرب خاکریز مشرف بر هور قرار گرفته بود، محلی بسیار امن بود. نه ایرانی‌ها از آن اطلاع داشتند و نه برد توپخانه‌شان به آنجا می‌رسید.

واحد سیار پزشکی، خودروهای حامل مهمات و آشپزخانه افسران،‌همگی در خودروهای مستقر در سواحل هور واقع شده بود. نفرات هنگ شبانه برای گرفتن مواضع دفاعی به راه‌ می‌افتادند و سعی می‌کردند یک خاکریز به عنوان خط دفاعی احداث کنند،‌ ولی گلوله‌باران شدید و بی‌وقفه، مانع از احداث این خاکریز می‌شد به طوری که یک بار دو نفر از رانندگان بولدوزرها هنگام ساختن خط دفاعی مجروح شدند.

در یکی از خطوط مقدم این جبهه فاصله بین نیروهای ما و نیروهای ایرانی حدود 300 متر بود. به همین خاطر نیروهای ما به راحتی سروصدای ایرانی‌ها را می‌شنیدند. دیگر این که هر گونه تحرک و یا رفت و آمد، به هنگام روز دشوار بود. جالب این که برخی از افراد نماز خوان هنگ ما با صدای مؤذن ایرانی که به طور واضح و بدون بلندگو مقابل هنگ ما اذان می‌گفت نماز می‌خواندند.

موقعیت صحرایی نیروهای ما بسیار خطیر و حساس بود. به طوری که نیروهای لشکر 5 در مثلث مرگباری قرار گرفته بودند. دو ضلع آن را نیروهای ایرانی و هور، و قاعده مثلث را رود «نیسان» تشکیل می‌داد. بنابراین با هر اقدام ساده‌ای از سوی نیروهای ایرانی، در محاصره کامل قرار می‌گرفتند. گذشته از آن، نزدیکی خطوط مقدم و کثرت آسیب‌دیدگی نیروهای ما، آنها را در موقعیتی بسیار آسیب‌پذیر قرار داده بود.

به علت نزدیکی به جبهه مجبور بودیم در تاریکی زندگی کنیم. شام را اول غروب می‌خوردیم و برای خوابیدن به داخل آمبولانس‌ها سپری می‌کردیم. خاطرم هست که هر شب روباه‌های گرسنه برای یافتن غذا، ما را از هر سو احاطه می‌کردند. به همین خاطر معمولاً هنگام خوردن غذا تفنگ‌هایمان را بغل می‌کردیم. ده روز بدین منوال گذشت تا این که بهیاران به من پیشنهاد کردند سنگری بسازیم، چون از خوابیدن در داخل آمبولانس‌ها خسته شده بودند. با پیشنهاد آنها موافقت کردم. کار ساختن سنگر از نخستین ساعات بامداد شروع و حوالی ظهر خاتمه یافت. خوشحال شدم و وسایلم را داخل سنگر آن قرار دادم؛ به این امید که بتوانم اندکی چشم بر هم بگذارم. بعدازظهر همان روز یکی از سربازان سر رسید و دستور حرکت و ترک محل را به ما ابلاغ نمود. مجدداً سنگر را خراب کردیم و چوب‌ها و حلبی‌های فلزی را بیرون کشیدیم. بار سفر را بستیم. ساعتی بعد همان سرباز مجدداً وارد شد و لغو دستور حرکت و اقامت در آنجا را به اطلاع ما رسانید. کلافه شده بودیم. آن شب را در داخل آمبولانس به صبح رساندیم. روز بعد بهیاران سنگر بزرگی برای خودشان ساختند. آنها از صبح دست به کار شدند و ساعت یک بعدازظهر به کار خود خاتمه دادند. تصور می‌کنم آن روز بیست‌ویکمین روز دسامبر 1981 / 30 آذر 1360 بود.

بعدازظهر عده‌ای از سربازان برای تفریح و وقت‌گذرانی به طرف گروه بی‌شماری از مرغابی‌های پرنده تیراندازی کردند. این قضیه در نظر ساده و گذرا بود. اما نیم ساعت بعد فرمانده تیپ با حالتی عصبانی و برافروخته نزد ما آمد. من کفش و کلاه خودم را پوشیده و به عنوان ارشد به استقبال او رفتم. به من گفت: «دکتر! تو اینجا مسئول هستی. افراد شما به طرف ما (قرارگاه تیپ) تیراندازی کردند و یک نفر سرباز مجروح شد. از تو می‌خواهم افرادی را که شلیک کرده‌اند، معرفی کنی!»

به او گفتم: «ما مطلقاً تیراندازی نکرده‌ایم.»

گفت: «امکان ندارد. من به قرارگاه لشکر 5 می‌روم. امیدوارم هنگام بازگشت افراد خاطی را ببینم که دست بسته به قرارگاه تیپ اعزام شده‌اند.»

البته عده‌ای از سربازان ما تیراندازی کرده بودند، ولی فاصله آنها تا قرارگاه تیپ بسیار زیاد بود. فهمیدم که سربازان واحد مخابرات، پشت سر ما بدگویی کرده‌اند. تصمیم گرفتم آن سربازان بی‌گناه را معرفی نکنم. نیم ساعت بعد، سوار بر یک جیپ ارتشی به قرارگاه تیپ رفتم تا فرمانده هنگ را از واقعیت امر آگاه سازم. زمانی که به آنجا رسیدم، دیدم تمامی فرماندهان هنگ در قرارگاه اجتماع کرده‌اند. قضیه را برای او شرح دادم. فرمانده گفت: «فکرش را نکن! من این مشکل را با فرمانده تیپ حل می‌کنم.»

ده دقیقه بعد فرمانده تیپ با چهره‌ای متبسم آمد و گفت:‌ »آیا سربازان کناهکار را آوردی؟»

گفتم:‌ »نه؟»

خندید و گفت:‌ «من آنها را بخشیدم.» سپس دستور عقب‌نشینی امشب را به همه حاضرین ابلاغ کرد.

فرمانده هنگ ما سرهنگ ستاد «عبدالکریم» رو به من کرد و گفت: «دکتر! اکیپ پشتیبانی را بردار و به پشت رودخانه میسان نزدیک روستای مجاور پل، عقب‌نشینی کن!»

پوزش خواسته و گفتم: «من پزشک هستم نه مسئول رده پشتیبانی.»

در جواب گفت: «تو در درجه اول افسر هستی و در درجه دوم پزشک. ما با کمبود شدید افسر مواجه‌ایم و تو بایستی ما را در این امر یاری کنی. این یک دستور نظامی است!»

 

ادامه دارد

هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-50

 



 
تعداد بازدید: 3662


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.