اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-45
من بیش از دو روز نتوانستم در سوسنگرد طاقت بیاورم. روز سوم فرار کردم و به کربلا رفتم. چهار ماه تمام فراری بودم و هر لحظه انتظار میکشیدم که مأمورین حزب بعث به خانهمان بیایند و دستگیرم کنند. بعد از چهار ماه صدام اطلاعیه عفو صادر کرد که افراد نظامی فراری اعم از افسر، درجهدار و سرباز میتوانند بدون تنبیه یا زندانی شدن به جبهه برگردند. با این همه، من دلم نمیخواست دوباره به جبهه برگردم و مسلمانکشی کنم، اما برادرام مرا راضی کرد و...اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-44
اولین چیزی که در پیرمرد جلبنظر میکرد شال سبزی بود که دور گردن داشت. فکر کردم حتماً سید است. حدود پنجاهوپنج سال داشت. گروهبان عبدالامیر داخل اتاق شد. پیرمرد با چشمان پرجذبهای نگاه میکرد. من میترسیدم. گروهبان عبدالامیر جلو رفت و مقابل پیرمرد ایستاد. پیرمرد یکریز نگاهش میکرد. گروهبان عبدالامیر کلاشینکف خود را آهسته بالا آورد و دهانه لوله را روی سینه پیرمرد جابهجا کرد. من پشت گروهبان بودم. احساس کردم که هر دو، چشم در چشم هم دوختهاند و دیدم که ذرهای ترس و واهمه در پیرمرد نیست.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-43
در همان خیابان اصلی خانواده کوچکی را دیدم که گریان و سراسیمه بودند. دست طفل پنجسالهشان را که در آغوش مادر بود از بازو ترکش خورده بود... با اصرار زیاد توانستم اعتماد مادر را جلب کنم ولی دخترش که تقریباً هجده ساله بود و او هم مانند مادرش لباس اسلامی به تن داشت قبول نکرد و گفت «لازم نیست عراقیها ما را معالجه کنند.» و اضافه کرد «اگر شما میخواستید ما را معالجه کنید پس چرا اینطور وحشیانه به شهر ما هجوم آوردید؟» جوابی نداشتم و نمیدانستم چه باید بگویم ولی دلم میخواست برای آنها کاری انجام بدهم زیرا در آن لحظات خودم را به شدت گناهکار احساس میکردم.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-42
در جبهه اهواز چند روز به طور دقیق و مرتب موضع ما گلولهباران میشد. گلولهها آنقدر دقیق به هدف میخورد که همه تعجب کرده بودند وضعیت خیلی خراب بود و ما جرأت نمیکردیم از سنگرها بیرون بیاییم. از این وضعیت بسیار ناراحت بودیم و هر لحظه میگفتیم الان مورد اصابت قرار میگیریم. تازه به این جبهه آمده بودیم و هنوز سنگرهای مناسبی برای ادوات و خودمان نکنده بودیم و چند شب را هم در فضای باز خوابیدیم.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-41
در کنار رود کارون قریهای است به نام سلمان. در روزهای اول جنگ این قریه به تصرف ما در آمد و در آن مستقر شدیم. قریه خیلی بزرگ نبود. بسیاری از خانههای آن ویران شده و حیوانات اهلی بسیاری بر اثر ترکش مرده بودند. اهالی فقط توانسته بودند جان خودشان را نجات دهند. آنها فرصت نیافته بودند حتی یک پتو با خود ببرند. تمام اسباب و وسایل خانهها زیر آوار مانده بود. وسایل خانههایی که سالم بودند در دسترس بود. بسیاری از افراد ما هر چه دستشان میرسید از خانهها دزدیده و برده بودند. ولی اتفاقی افتاده بود که من معتقد شده بودم نباید به این وسایل دست زد.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-40
...از ترس نتوانستم کتاب را بردارم و با خود بیاورم. آن را همانجا انداختم و برگشتم. با دیدن این صحنه حرف پدرم را به خاطر آوردم که گفته بود «مبادا به طرف ایرانیها شلیک کنی. آنها مسلمانند. حتی در بدترین شرایط هیچ عمل خلافی علیه ایرانیها نداشته باش.» و تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را تسلیم کنم.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-39
یک شب فرمانده مرا احضار کرد و مأموریتی به من داد. تازه به جبهه آمده بودم و افسری کمتجربه و جنگ ندیده بودم. اصلاً حقیقت جنگ را نمیدانستم. تصور میکردم در جناح حق هستیم و نیروهای شما متجاوزند. تا اینکه... آن شب فرمانده دستور داد از پشت جسد پاسداری که درمیان تلههای مین افتاده بود بیسیم او را بیاورم. یک ماه میشد که این جسد در آنجا افتاده و آنتن بیسیم هم پیدا بود. به فرمانده گفتم که مرا از این مأموریت معاف کند و فرد دیگری را بفرستد.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-38
پیرمرد میگفت پس کی ما را خلاص میکنید برویم. شما از جان ما چه میخواهید؟ نه شهری برایمان گذاشتهاید، نه همشهری. اصلاً شما اینجا چه میکنید. بگذارید به حال خودمان باشیم. و ستوان کریم گفته بود الان خلاصتان میکنم.» با بیرحمی تمام پیرزن را به طرفی میکشد و با زور و فشار او را روی زمین مینشاند. پیرزن، مضطرب و گریان، از شوهرش استمداد میکند. پیرمرد او را دلداری میدهد و از او میخواهد که آرام باشد تا ببیند چطور میشود. ستوان کریم میرود از مقر یک گالن نفت میآورد و روی پیرزن بیچاره خالی میکند.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-37
یک هفته بعد از سقوط هویزه، در روزهای اول جنگ، وارد هویزه شدیم. شهر بزرگ و خوبی بود. همه چیز داشت. حتی مدتی از حمام آنجا استفاده کردیم. مغازههای بسیاری توسط افراد ما چپاول شد. اسباب خانهها: چرخ خیاطی، کولر، رادیو، ضبطصوت، ساعت دیواری، فرش، قالیچه، حتی در و پنجره را بردند. ولی شهر سالم بود و خسارت جزئی دیده بود. در محلهای که مستقر بودیم یک زن و شوهر پیر تنها مانده بودند و روزی یکبار برای گرفتن غذا نزد ما میآمدند. ما به آنها غذا میدادیم. البته آنها راضی به نظر نمیرسیدند ولی چارهای نداشتند.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-36
واحد ما مدتی در منطقه جنگی سرپلذهاب استقرار داشت. من تازه به این منطقه آمده بودم که یک حمله از طرف نیروهای شما صورت گرفت. در آنجا متوجه شدم سربازان ما بیشتر تمایل به اسارت دارند تا جنگیدن. این مسئله دلایل عمدهای دارد که شما آنها را میدانید و لازم نیست تکتک آنها را برای شما بشمارم. فقط باید بگویم که وقتی پی بردم که افراد ارتش عراق چنین روحیهای دارند. در مورد جنگ بیشتر فکر کردم و نکات تاریک برایم روشنتر شد. پس حرکت خاصی را در جنگ برای خودم تعیین کردم و تصمیم آخر را گرفتم.6
...