من از یادت نمی‌کاهم

جایی نوشتم بیژن جلالی ده سال بزرگتر از من بود و در جایی دیگر که شاپور بنیاد ده سال کوچکتر از من و هر دو رفته بودند و نوشتم اگر آسیای مرگ به نوبت می‌گشت پس از بیژن نوبت من بود و نه نوبت شاپور و اینجا می‌نویسم هوشنگ گلشیری همسن و سال من بود او هم رفت و اگر روزگار را حساب و کتابی بود با رفتن او، من هم باید. می‌رفتم.

خاطراتی از سفر دکتر حبیبی به یونان

در این مقاله شخصیت سیاسی و فرهنگی مرحوم دکتر حسن حبیبی و بازگشت وی در سال 1357 پس از 15 سال زندگی در فرانسه و در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی به ایران، مورد نظر نیست بلکه سفر «رسمی» وی به عنوان معاون اول ریاست جمهوری به کشور یونان در روزهای اول الی سوم اسفند 1375 مدنظر است. این نخستین باری بود که معاون ریاست جمهوری ایران رسما به یک کشور عضو اتحادیه اروپا سفر می‌کرد:

برداشتی کوتاه از خاطرات حجت الاسلام غلامرضا اسدی از مبارزان دوران انقلاب

س از تبعید امام(ره) حرکت های پراکنده ای در برخی شهرها انجام شد. در مشهد در تابستان سال 1343 و در مسجد بالاسر، عده ای از طلبه های قم به بهانه دعای توسل دور هم جمع می شدند و ذکری و یادی از امام می کردند. رژیم آن ها را دستگیر کرد. شب های بعد به بهانه شست وشوی حرم، آب در آن مسجد ریختند.

وقتی بیمارستان زیر چکمه دژخیمان بود

اگر چه طبابت و علم پزشکی در مشهد از سابقه ای طولانی برخوردار است اما پزشکی نوین همزمان با تحولات سیاسی عصر مشروطه وارد مشهد شد. نخستین پزشکان نوین مشهد عموما خارجی بودند. تعدادی ایرانی فارغ التحصیل خارج و یا بعدها دارالفنون نیز به تدریج بر این جمعیت افزوده شدند تا جامعه پزشکی مشهد شکل گرفت. نخستین بارقه های آموزش پزشکی در مشهد به سال 1319 و تاسیس مدرسه عالی بهداری باز می گردد.

خواندنی‌ها و امیرانی

سال 1326 بود که تازه دو، سه ماه بود که به دانشکده ادبیات تهران راه یافته بودم و هنوز در مدرسه شیخ عبدالحسین ـ مدرسه ترک‌ها ـ با سه، چهار تن دیگر حجره داشتم. غروب جمعه 20 بهمن همان سال (1326) محمد مسعود در حالی که از چاپخانه مظاهری در اکباتان خارج می‌شد به قتل رسید. همان روز شعری گفتم که در بیشتر جراید چاپ شد.

داستان یک عکس

در یک لحظه از ذهنم گذشت که من این عکس را از وسط دماغ او نصف کنم، و نیمی را در روی جلد، و نیمی را در پشت جلد چاپ کنم تا پهنی دماغ توی ذوق بیننده نزند. همین کار را کردم ـ و هنگامی که کتاب چاپ شد، فروغ از این ابتکار بسیار خرسند شد ـ اما من علت آنرا به او نگفتم و این بار نخستین بار است که این خاطره را در این جا می نویسم و او هیچ گاه از نیمه شدن عکس خود با خبر نشد.

«تو ای پری کجایی» اثر مشترک من و سایه

من در کتاب خاطراتم این آشنایی را به طور مفصل توضیح داده و تعریف کرده ام. ما قبل از این که یکدیگر را از نزدیک ببینیم، با کارها و فعالیتهای هم آشنا بودیم و دورادور همدیگر را می شناختیم. جناب ابتهاج با آهنگ هایی که من ساخته بودم آشنا بود و من شعرها و غزلهای ایشان را خوانده بودم و از روی همین اشعار بود که حس می کردم با روحیاتش به خوبی آشنایی دارم. در غوص و غورهایی که در اشعار ایشان داشتم، توانسته بودم با آنها ارتباط روحی و عاطفی عمیقی برقرار کنم و این علاقه تا جایی پیش رفت که خیلی از مواقع در خلوت خودم، غزلیات«سایه» را با خود زیر لب زمزمه می کردم.

گفت وگو با هوشنگ گلشیری

هوشنگ گلشیری چند سال قبل از مرگش گفت‌وگوی نسبتاً مفصلی با بخش تاریخ شفاهی سازمان اسناد و کتابخانه ملی کرد که بخشی از آن را در این شماره از مجله تجربه می‌خوانید. او در این گفت‌وگو درباره دوران کودکی، نوجوانی و سال‌های نویسندگی خود به شکل تفصیلی صحبت کرده است.

تاریخ گویا: نامه‏‌های ناگازاکی از وحشت بمب اتمی می‏گویند

این مقاله که توسط کارولین کراوزه Carolyn Krause نوشته شده اطلاعات تکمیلی درباره کارل برتز Carl Bretz به ما ارائه می‌‏کند. او دو هفته پیش او را به ما معرفی کرد. کراوزه از شغل او گفت و توضیح داد که چگونه در روزنامه اکریجرمشغول بکارشد . منبعی که کارولین در این مقاله از آن استفاده کرد بزودی به شکل تاریخ شفاهی منتشر می‏‌شود.

افراد زیادی در زندان قصر شهید شدند

15 خرداد سال 42 بود که به مدت 2 ماه در زندان قصر زندانی بودم. درآن سال‏ها، دو بند مخصوص زندانیان سیاسی بود که از ورامین و یا تهران دستگیر می‏شدند. در آن زمان زندانی‏های سیاسی ممنوع الملاقات بودند. البته زندانی‏های معمولی مشکلی نداشتند ولی کسانی مثل من که ضد رژیم شاه بودیم، اجازۀ ملاقات نداشتیم و در آن دو ماهی که زندانی بودم کسی را ملاقات نکردم.
...
43
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 97

یک ربع یا نیم ساعت به حمله نیروهای شما مانده بود. به اتفاق سرباز وظیفه عزیز زهیر، اهل بغداد، در سنگر نشسته بودیم. چند شب بود آماده‌باش کامل داده بودند و ما می‌ترسیدیم استراحت کنیم. شبها با ترس و دلهره زیادی صبح می‌شد. داخل سنگر مسلح نشسته بودیم و از ترس نمی‌توانستیم حرف بزنیم. گاهی چرت می‌زدیم،‌ گاهی یکدیگر را نگاه می‌کردیم، گاهی سرمان پایین بود و به حمله نیروهای شما فکر می‌کردیم و از خود می‌پرسیدیم «چه خواهد شد؟ آیا امشب آخرین زندگی است؟ آیا زخمی خواهیم شد؟ فرار خواهیم کرد؟