شانه‌های زخمی خاکریز - 7

صباح پیری

28 تیر 1404


اضطراب، قدرت اندیشه را می‌گرفت. ترس از مردن ذهنم را آشفته کرده بود. خود را توجیه می‌کردم که ای کاش برمی‌گشتم و پس از خودسازی مجدداً می‌آمدم! اما می‌دانستم این ابلیس است که القا می‌کند. هر چه بود تا به حال چنین مخمصه‌ای را امتحان نکرده بودم. بعد از آن همه ماندن در منطقه باید فکر می‌کردم که بالاخره روزی در جنگ، مستقیم شرکت خواهم کرد. اصلاً همان شب که خواب بودیم و آمدند سراغمان که حرکت کنیم، باید می‌دانستم عملیات که آغاز شود، صحنه آن گونه نیست که در فکر و رؤیا ساخته می‌شود. نعره انفجارهاست و خون و پذیرایی با ترکشهای داغ. آن شب با دویست دستگاه اتوبوس به طرف مریوان حرکت کردیم.

عملیات والفجر ـ 4 در جبهه مریوان آغاز شده بود. می‌خواستن چند نفر از امدادگران را که من هم جزو آنها بودم با خود نبرند. ولی وقتی شکایت پیش حاج ممقانی بردیم، راضی شد ما را به طرف منطقه عملیاتی ببرد. تا شروع عملیات در منطقه‌ای نزدیک محل نبرد، مجبور بودیم سوله‌هایی برای امدادرسانی بزنیم. در عرض 48 ساعت اورژانس را بنا کردیم. محلی برای نشستن هلی‌کوپتر ساختیم، پمپ‌بنزین احداث کردیم و...

کسی که این وسط خودش را به آب و آتش می‌زد «فرهنگی‌فر» بود. فردی بود چهل‌ساله که در تهران مسئولیت بیمارستان نجمیه را داشت. مدیریت او خیلی  از کارها را حل می‌کرد. همه چیز مرتب بود تا اینکه...

ساعت یک ربع به سه‌ونیم شب بود که سکوت گسترده را شلیک سلاحها درهم شکستند. از زمین و زمان آتش بارید. تن‌ها با ترکشها در رقص مرگ شدند. شب شاهد پاره‌شدن سکوت و به خون غلتیدنهای بی‌«اله و شکایت شد و من د ر ترس اولین حضور نبرد غوطه می‌خوردم. شب به وسعت ترس و درازی انتظار گذشت. تا صبح شیطان و اندیشه در وجودم جنگیدند.

صبح آماده شدیم برای حرکت به طرف خط مقدم. اولین بار بود این همه خمپاره می‌دیدم که می‌بارید. به یک سه راهی رسیدیم که آتش زیاد بود. آنجا کوهی بود که بچه‌ها از سمت راست آ‌ن بالا کشیده بودند. به هیچ‌وجه امکان نداشت آمبولانس جلو برود. آتش زیاد بود. و حتماً‌ آمبولانس هدف قرار می‌گرفت. مسئول گروه آمد و گفت که آمبولانس را پشت تپه‌ای بگذاریم و خودمان برویم داخل سنگر.

تا آمدیم آمبولانس را مخفی کنیم، یک مجروح آوردند. من نشستم عقب آمبولانس تا از مجروح مواظبت کنم. ماشین در جاده ناهموار آنقدر سریع می‌رفت که امکن امادگری نبود. چقدر دوست داشتم آمبولانس می‌ایستاد و من این مجروح را پانسمان می‌کردم! سرم مرتب به سقف ماشین می‌خورد. بهترین کار این بود که محل جراحت مجروح را محکم بگیرم تا خونریزی بیشتری پیدا نکند.

تا شب نزدیک ده مرتبه مجروح بردیم اورژانس و برگشتیم. روز دوم هنوز آتش شدید ادامه داشت ـ در این نقطه جهان انسان پوست عوض می‌کرد؛ لشکر شیطان بر زمین آتش می‌پاشید؛ باید تن می‌سوخت تا روح تازه می‌شدـ.

سه ـ چهار روز از عملیات گذشت. بچه‌ها از سمت راست کوه بالا کشیده بودند. ارتفاعات شیلر در حال فروپاشی بود. من چند بار با یکی از راننده‌های آمبولانس زیر خیمه آتش دشمن نشستیم و زیارت عاشورا خواندیم، در حالی که خشم خمپاره‌ها در اطرافمان شعله می‌کشید. یک بار که آمدند و آمبولانس خواستند، فهمیدم این بار جنازه شهید «حاجی‌پور» را باید ببریم. حاجی‌پور فرمانده تیپ عمار بود. شجاعت او را از زبان بچه‌ها زیاد شنیده بودم. حاجی‌پور با موتور می‌رفته که زده بودندش.

بچه‌های گردان مقدم هم حالا از سمت میدان مین، کوه را گرفته و بالا می‌رفتند. جنگ سختی بود. دشمن ازارتفاعات تسلط بیشتری داشت. ولی مقاومت و رزم بچه‌ها چیز دیگری بود. «مهدی خندان» فرمانده گردان مقداد هم شهید شد. نیروهایش می‌گفتند که 72 ساعت قبل، خواب شهادتش را دیده بود. چهره به چهره خدا داد.

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 10


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

شانه‌های زخمی خاکریز - 7

سه ـ چهار روز از عملیات گذشت. بچه‌ها از سمت راست کوه بالا کشیده بودند. ارتفاعات شیلر در حال فروپاشی بود. من چند بار با یکی از راننده‌های آمبولانس زیر خیمه آتش دشمن نشستیم و زیارت عاشورا خواندیم، در حالی که خشم خمپاره‌ها در اطرافمان شعله می‌کشید. یک بار که آمدند و آمبولانس خواستند، فهمیدم این بار جنازه شهید «حاجی‌پور» را باید ببریم. حاجی‌پور فرمانده تیپ عمار بود. شجاعت او را از زبان بچه‌ها زیاد شنیده بودم. حاجی‌پور با موتور می‌رفته که زده بودندش.