در کنار مهدی به عنوان جوانی انقلابی، همانطور که قبلاً گفتم، روحانی سیّدی هم در نورآباد بود که طبق اصول امنیتی گروه، باید با احتیاط به او نزدیک میشدیم تا هویتش را معلوم کنیم. حاج موسی رضازاده، از مغازهداران بومی نورآباد، که قبلاً با او آشنا شده بودیم و با گروهمان همکاری میکرد را مأمور کردیم ته و توی قضیه را در بیاورد که این روحانی کیست؟ از کجا آمده؟
شبِ عملیات فتحالمبین با شلیک اولین گلوله از داخل تانک بیرون پریدم و با تفنگ خودم به طرف نیروهای شما فرار کردم. مسافت زیادی را دویده بودم که به چند نفر از سربازان شما برخورد کردم و دستهایم را بالا بردم. سربازها به تصور این که من افسر هستم چند شهید ایرانی را نشان دادند و گفتند «تو اینها را شهید کردهای.» من قسم خوردم که خودم به طرف شما آمدم و سرباز احتیاط هستم.
نصرالله فتحیان؛ مسئول بهداری رزمی جنوب، در دوران دفاع مقدس بود که روایتهای خود را از زمان تولد تا فرماندهی در کتاب «بهداری رزمی» آورده است. این کتاب، حاصلِ 60 ساعت مصاحبه سردار علیاصغر ملا با فتحیان است که در 13 فصل و 26 گفتوگوی موضوعمحور و دارای سیر زمانی، توسط عباس حیدری مقدم آرانی تدوین شده است. در تدوین کتاب، سؤالهای مصاحبه حفظ شده است.
در هفده شهریور، نیروها اکثراً تمارض کرده و در حکومت نظامی شرکت نکرده بودند. من فرمانده گردانی را سراغ دارم که از مراغه به تهران آمده بود، بعد به شهر ری و خانه خواهرش رفته بود. خواهرش گفته بود برای چه به تهران آمدهای؟ گفته بود من در حکومت نظامی فرمانده گردان هستم، خواهرش گفته بود تو آمدهای مردم را بکشی و حالا آمدهای خانه من که به تو ناهار بدهم؟ در آستانه در، یک مناظره عجیبی بین این خواهر و برادر ایجاد میشود که من هر وقت یادم میآید، بیاختیار گریهام میگیرد. ایشان قسم میخورد که من آمدهام یک گردان را در اختیار مردم قرار بدهم. نمیگذارم این گردان را به مردم تیراندازی کند.
جواد علیگلی، رزمنده و مداح دوران دفاع مقدس، مهمان دویست و سیامین برنامه شب خاطره (آذر 1391) بود. او درباره عزاداری محرم در جبهه خاطره گفت. او گفت: «بیشتر رزمندگان، دوست داشتند ایام محرم را در شهر و محل خود باشند. مداحان هم میخواستند به هیئت خودشان بروند. معمولاً مداح هم کم داشتیم. یک سال در دوکوهه از تهران کُتَل و پارچه مشکی گرفتیم. روی آنها یا حسین(ع) و یا ابوالفضل(ع) نوشتیم. همه گردانها سعی میکردند اقامه عزا داشته باشند که این خلأ، باعث نشود همه برای عزاداری مرخصی بگیرند.»
راوی سوم برنامه، عباس ابراهیمی در ابتدای سخنان خود گفت: 1359 به جبهه اعزام شدم. دو سال به عنوان دیدهبان خدمت میکردم. در یک عملیات برونمرزی، نزدیک شهر خانقین موقعیت ِما، لو رفت. بعد از شهادت دوست بسیار عزیزم محمد مؤمنی که بچه راوند کاشان بود و مجروحشدنِ خودم، به اسارت نیروهای عراقی درآمدم. ما را به بیمارستان نیروی هوایی بردند. 50-60 نفر از بچههای عملیات محرم آنجا بودند. همه بسیجی بودند و من تنها سرباز آنجا بودم. احمد پاکار از بچههای اصفهان بود. او یکتنه در بیمارستان به بچهها رسیدگی میکرد. خونِ زیادی از کمرم رفته بود؛ به همین دلیل لباسم را درآورده و لباس سبز عراقی تنم کرده بودند.
نیروهای شما بعد از ضربه زدن به ما توانستند فرار کنند ولی یک سرباز مجروح به جای ماند. این سرباز فاصله نسبتاً زیادی با محل درگیری داشت. به نظر میآمد در همان دقایق اول زخمی شده و خودش را از معرکه دور کرده بود. ما برای اسیر کردن او به طرفش رفتیم. داخل یک گودال کوچک پناه گرفته بود. وقتی به او نزدیک شدیم ناگهان از زیر پیراهنش نارنجکی بیرون کشید و منفجر کرد. چند نفر از افراد ما زخمهای سطحی برداشتند و او خود شهید شد و جنازهاش همانجا ماند.
راوی دوم برنامه دکتر امیرحسین تروند، در 18 بهمن 1361 در سن 19 سالگی به اسارت نیروهای عراقی درآمد و در 6 شهریور 1369 آزاد شد و به ایران بازگشت. او در ابتدای سخنانش گفت: در اسارت دو بُعد معنویت بود: یکی دعاها و نوحهها و دیگری سرودها. یک سری سرودها مثل «22 بهمن... / روز از خود گذشتن... » در یادها مانده بود که آنها را یادداشت میکردیم که داشته باشیم؛ ولی یک سری سرودها فقط آهنگش در ذهنمان بود و اشعارش در ذهن و خاطر ما نمیآمد. به همین دلیل سعی میکردیم که اشعاری روی آن بسازیم.
همانطور که امام دستور داده بودند، ما به دنبال این بودیم که از مسیر ارائه آموزشهای نظامی به افراد مختلف، در راستای ایجاد ارتش 20 میلیونی مورد نظر ایشان حرکت کنیم. حضرت امام میفرمودند که ما باید در راستای ایجاد یک بسیج عمومی حرکت کنیم و آنچنان آن را تقویت و قدرتمند کنیم که هیچ ابرقدرتی در جهان نتواند چشم طمع به میهن اسلامی ما، به دین ما و به امت ما داشته باشد. حتی ایشان تأکید داشتند که بسیج ما باید آنقدر قدرتمند باشد که بتواند از مسلمانان و مظلومان دیگر کشورها نیز دفاع کند.
شبِ عملیات فتحالمبین با شلیک اولین گلوله از داخل تانک بیرون پریدم و با تفنگ خودم به طرف نیروهای شما فرار کردم. مسافت زیادی را دویده بودم که به چند نفر از سربازان شما برخورد کردم و دستهایم را بالا بردم. سربازها به تصور این که من افسر هستم چند شهید ایرانی را نشان دادند و گفتند «تو اینها را شهید کردهای.» من قسم خوردم که خودم به طرف شما آمدم و سرباز احتیاط هستم.