اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-49
دو ساعت از زخمی شدنم گذشته بود. هوا کمکم روشن میشد. همچنان مشغول خواندن قرآن بودم. تنهایی و زخم را فراموش کرده بودم. ناگهان متوجه شدم دو نفر از سربازان شما در فاصله نسبتاً زیادی به طرفم میآیند. خوشحال شدم. جان تازهای گرفتم و با تمام قوا فریاد زدم. هر چه فریاد میکردم آنها نمیشنیدند. بالاخره هم مسیرشان را تغییر دادند و به طرف دیگر رفتند.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-48
باور کردن آن نیز شاید برای شما مشکل باشد. شاید در دنیا عده معدودی باشند که این داستان را در روزنامه شما از زبان یک اسیر بخوانند یا بشنوند و باور کنند، ولی اگر در دنیا یک نفر باشد که این حرف مرا باور کند برایم کافیست. حتی اگر آن یک نفر هم پیدا نشود باز هم من میدانم و خدای من. این واقعه را برای شما تعریف میکنم. برای ملت بزرگوار ایران تعریف میکنم تا آنها از قدرت ایمان فرزندان خود آگاه شوند و بدانند که فرزندانشان با امدادهای غیبی پیروز میشوند...اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-47
چند نفر از پاسداران به طرفم دویدند. وقتی با هم روبهرو شدیم آنها مرا در آغوش گرفتند و یکدیگر را بوسیدیم. از سیمای آنها رحمت میبارید. مطمئن شدم که هیچ خطری تهدیدم نمیکند. بنابراین با خیال راحت به آنها گفتم «ما چند مجروح هستیم. هر چه زودتر ما را به پشت جبهه برسانید.» یکی از پاسدارها با ما ماند و دیگران رفتند جلو. به آن پاسدار گفتم: «سربازها در این سنگرند.» پاسدار داخل سنگر شد و سربازهای مجروح را بیرون آورد و کنار خاکریز نشاند. دو سربازی هم که در تانک مانده بودند مجروح شده بودند. پاسدار رفت آنها را هم آورد.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-46
حقانیت جمهوری اسلامی را از مدتها پیش میدانستم افسری همه مسائل را برایمان روشن گفته بود «جمهوری اسلامی بر حق است و ما بر باطلیم. شما سعی کنید به طرف نیروهای اسلام شلیک نکنید یا حداقل هدف را دقیق مورد اصابت گلوله قرار ندهید.» افسر بسیار خوبی بود، مجروح شد و به عراق بازگشت. روی همین اصل بود که من از سنگر بیرون نیامدم تا نیروهای شما رسیدند. البته یک نارنجک داخل سنگر ما افتاد که من و آن دو سرباز را مجروح کرد.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-45
من بیش از دو روز نتوانستم در سوسنگرد طاقت بیاورم. روز سوم فرار کردم و به کربلا رفتم. چهار ماه تمام فراری بودم و هر لحظه انتظار میکشیدم که مأمورین حزب بعث به خانهمان بیایند و دستگیرم کنند. بعد از چهار ماه صدام اطلاعیه عفو صادر کرد که افراد نظامی فراری اعم از افسر، درجهدار و سرباز میتوانند بدون تنبیه یا زندانی شدن به جبهه برگردند. با این همه، من دلم نمیخواست دوباره به جبهه برگردم و مسلمانکشی کنم، اما برادرام مرا راضی کرد و...اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-44
اولین چیزی که در پیرمرد جلبنظر میکرد شال سبزی بود که دور گردن داشت. فکر کردم حتماً سید است. حدود پنجاهوپنج سال داشت. گروهبان عبدالامیر داخل اتاق شد. پیرمرد با چشمان پرجذبهای نگاه میکرد. من میترسیدم. گروهبان عبدالامیر جلو رفت و مقابل پیرمرد ایستاد. پیرمرد یکریز نگاهش میکرد. گروهبان عبدالامیر کلاشینکف خود را آهسته بالا آورد و دهانه لوله را روی سینه پیرمرد جابهجا کرد. من پشت گروهبان بودم. احساس کردم که هر دو، چشم در چشم هم دوختهاند و دیدم که ذرهای ترس و واهمه در پیرمرد نیست.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-43
در همان خیابان اصلی خانواده کوچکی را دیدم که گریان و سراسیمه بودند. دست طفل پنجسالهشان را که در آغوش مادر بود از بازو ترکش خورده بود... با اصرار زیاد توانستم اعتماد مادر را جلب کنم ولی دخترش که تقریباً هجده ساله بود و او هم مانند مادرش لباس اسلامی به تن داشت قبول نکرد و گفت «لازم نیست عراقیها ما را معالجه کنند.» و اضافه کرد «اگر شما میخواستید ما را معالجه کنید پس چرا اینطور وحشیانه به شهر ما هجوم آوردید؟» جوابی نداشتم و نمیدانستم چه باید بگویم ولی دلم میخواست برای آنها کاری انجام بدهم زیرا در آن لحظات خودم را به شدت گناهکار احساس میکردم.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-42
در جبهه اهواز چند روز به طور دقیق و مرتب موضع ما گلولهباران میشد. گلولهها آنقدر دقیق به هدف میخورد که همه تعجب کرده بودند وضعیت خیلی خراب بود و ما جرأت نمیکردیم از سنگرها بیرون بیاییم. از این وضعیت بسیار ناراحت بودیم و هر لحظه میگفتیم الان مورد اصابت قرار میگیریم. تازه به این جبهه آمده بودیم و هنوز سنگرهای مناسبی برای ادوات و خودمان نکنده بودیم و چند شب را هم در فضای باز خوابیدیم.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-41
در کنار رود کارون قریهای است به نام سلمان. در روزهای اول جنگ این قریه به تصرف ما در آمد و در آن مستقر شدیم. قریه خیلی بزرگ نبود. بسیاری از خانههای آن ویران شده و حیوانات اهلی بسیاری بر اثر ترکش مرده بودند. اهالی فقط توانسته بودند جان خودشان را نجات دهند. آنها فرصت نیافته بودند حتی یک پتو با خود ببرند. تمام اسباب و وسایل خانهها زیر آوار مانده بود. وسایل خانههایی که سالم بودند در دسترس بود. بسیاری از افراد ما هر چه دستشان میرسید از خانهها دزدیده و برده بودند. ولی اتفاقی افتاده بود که من معتقد شده بودم نباید به این وسایل دست زد.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-40
...از ترس نتوانستم کتاب را بردارم و با خود بیاورم. آن را همانجا انداختم و برگشتم. با دیدن این صحنه حرف پدرم را به خاطر آوردم که گفته بود «مبادا به طرف ایرانیها شلیک کنی. آنها مسلمانند. حتی در بدترین شرایط هیچ عمل خلافی علیه ایرانیها نداشته باش.» و تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را تسلیم کنم.1
...
آخرین مطالب
پربازدیدها
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-49
دو ساعت از زخمی شدنم گذشته بود. هوا کمکم روشن میشد. همچنان مشغول خواندن قرآن بودم. تنهایی و زخم را فراموش کرده بودم. ناگهان متوجه شدم دو نفر از سربازان شما در فاصله نسبتاً زیادی به طرفم میآیند. خوشحال شدم. جان تازهای گرفتم و با تمام قوا فریاد زدم. هر چه فریاد میکردم آنها نمیشنیدند. بالاخره هم مسیرشان را تغییر دادند و به طرف دیگر رفتند.






