اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-30
واحد ما به طرف جبهه حرکت کرد بالاجبار من هم به جبهه آورده شدم. صبح به منطقه عملیاتی رمضان رسیدیم. شب همان روز حمله نیروهای اسلام آغاز شد و نیروهای ما با بیچارگی و فضاحت عقبنشینی کردند. اما من از جایم تکان نخوردم و در سنگر ماندم با اینکه از صبح به کندن سنگر مشغول بودم و از خستگی مفرط رنج میبردم اما مبجور بودم تحمل کنم و شب را تا صبح بیدار بمانم و در اولین فرصت به نیروهای اسلام بپیوندم.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-29
بعد از شکست ما در بستان صدام دیوانه شده بود. میخواست به هر طریقی که ممکن است بستان را پس بگیرد. به همین دلیل تلفات و خسارات سنگین و جبرانناپذیری را متحمل شدیم. صدام حسین فرماندهی حمله را به سرهنگ عبدالهادی صالح ـ اهل موصل ـ واگذار کرد. این سرهنگ به تازگی از دست شخص صدام درجه تشویقی گرفته و سرتیپ شده بود. تلویزیون عراق او را هنگام گرفتن درجه نشان داده بود و صدام در آن برنامه گفته بود: «سرتیپ عبدالهادی صالح، قعقاع قادسیه قرن بیستم است.»اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-28
روزی از فرصت استفاده کردم و دور از چشم بعثیها توانستم از جبهه فرار کرده به نیروهای اسلام پناهنده شوم. با الحاق به نیروهای شما جنگ برایتم تمام نشده است. هنوز برادران من اسیر حزب بعث صهیونیست هستند و صدام هم زنده است. او باید از بین برود تا مردم مسلمان و ستمکشیده عراق روزهای خوش را ببینند وگرنه تا صدام و حزب بعث در عراق حکومت دارند ما روز خوش نخواهیم دید. من میخواهم زنده بمانم و نابودی حزب بعث و صدام را ببینم. وقتی آنها مردند و جمهوری اسلامی در عراق برپا شد دیگر ناراحتی ندارم.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-27
در مواضع جدید با مشکلات بسیار توانستیم مستقر شویم. روحیه افراد به طرز وحشتناکی پایین آمده بود و کارها نظم و نسق درستی نداشت. حتی بعضی افراد رغبت نداشتند کارهای روزمره و نظافت شخصی را انجام دهند چه رسد به دفاع یا حمله. نگهبانی در شب یکی از بزرگترین مشکلات ما در منطقه جدید بود و هر لحظه احتمال میدادیم پاسداران شما سر برسند و تا صبح درگیر شویم. لازم است برایتان بگویم که با یک عملیات چریک شبانه از سوی نیروهای پاسدار شما دستور چهل و هشت ساعت آمادهباش از طرف فرماندهان صادر میشد و حسرت یک ساعت خواب راحت بر دل همه افراد میماند.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-26
شما حتماً عدنان خیرالله را میشناسید. او پسرخاله صدام وزیر جنگ عراق بود. روزی عدنان خیرالله به جبهه آمد و در مقر فرماندهی لشکر 9 تأمل کرد. فرماندهی این لشکر را سرتیپ کامل عبدالله لطیف به عهده دشت که بعد از او سرهنگ طالع دودی فرمانده شد که در جنایتکاری و خیانت کمنظیر بود. یکی از جنایات او قتلعام مردم یکی از روستاهای سوسنگرد بود. عدنان خیرالله در جلسهای، به فرماندهان گفته بود که هر یک از افراد، اعم از افسر، درجهدار یا سرباز، در صورت تمرد و عقبنشینی از مقابل نیروهای ایران باید بلافاصله و بدون محاکمه صحرایی اعدام شود.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-25
نیروهای ما در منطقه موسیان مستقر بودند. روزی سربازی شتابزده پیش من آمد و گفت «یک استوار و پنج سرباز، یک زن و شوهر جوان روستایی را گرفتهاند و نسبت به آنها سوءنیت دارند.» بلافاصله با جیپ به آن نقطه رفتم. استوار را میشناختم. او بعثی بود. میخواست بعد از تیرباران شوهر به زن تجاوز کند که من بعد از کشمکش زیاد مانع شدم و آن زن و شوهر بیچاره را که به شدت ترسیده بودند و گریه میکردند از دست آنها خلاص کردم.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-24
در آن منطقه ملاقات کوتاهی با افسر توجیه سیاسی داشتیم که برایمان کمی صحبت کرد. فحوای کلامش آن بودکه باید جنگید و سستی و اهمال به هیچوجه از طرف هر کس که باشد بخشوده نیست؛ و برای این که ادله کافی داشته باشد گفت «ما چهار نفر از سربازان خودی را به علت ترس و بزدلی اعدام کردیم.» بعد از سخنان افسر توجیه سیاسی در ساعت یک بعد از نیمه شب از کوه میشداغ بالا رفتیم و مواضع را مستحکم کردیم. در ساعت شش صبح، حمله رزمندگان اسلام در این منطقه آغاز شد. نیروی زرهی ارتش اسلام از سمت راست کوه میشداغ نفوذ کرد.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-23
آن روز که حمله ما آغاز شد یکی از اهداف حمله تسلط بر رودخانه کرخه بود. در این معرکه دو فروند از هلیکوپترهای شما ضربات سختی به مواضع ما وارد کرده بودند و ما از دست آنها مستأصل شده بودیم و دائماً زیر برد موشکهای آنان کوبیده میشدیم. آتشبارهای ضدهوایی ما آن دو هلیکوپتر را آماج رگبارهای شدید خود گرفته بودند. در آخرین حمله، یکی از هلیکوپترها مورد اصابت قرار گرفت. هلیکوپتر میان زمین و آسمان میسوخت که خلبان آن با چتر بیرون پرید. بعد هلیکوپتر سقوط کرد و تبدیل به آهنپاره شد. هلیکوپتر دوم بر شدت بمباران خود به طرف ما افزود.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-22
ایستادگی و حرص پیرمرد برای جنگیدن و ضربهزدن به نیروهای بعثی واقعاً خارقالعاده بود. قیاس نیروهای ناچیز او و قوای ما مثل قیاس پشه و فیل بود. بعد از آن شب دیگر خبری از آن مزاحتمهای شبانه نبود. اما این حادثه کمابیش به ما حالی کرد که ما با ملتی درافتادهایم که پیرمردش این گونه میجنگد و مدتها آن همه نیرو را عاجز میکند. پیرمرد رفت اما کابوس عطشی که برای جنگیدن با دشمن در سینه داشت دلهای سپاهیان ما را بیقرار و مضطرب نگه میداشت.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-21
آن شب فرمانده لشکر فرمان داده بود نیروهای پیاده از میادین مین عبور کنند و به سپاهیان شما یورش برند. نیروهای ما وارد میدان مین شدند. چیزی نگذشت که تماس ما با آنها قطع شد و نمیدانم چه بر سرشان آمد. عبور میدان مین در دستور عملیات نبود و آن فرمانده لشکر به میل خودش فرمان آن را صادر کرده بود. جالب است بدانید در آغاز حمله همه بدون استثنا فراری شدند. گروه دیگری مورد اصابت گلولههای سپاهیان اسلام قرار گرفتند.2
...
آخرین مطالب
پربازدیدها
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-40
...از ترس نتوانستم کتاب را بردارم و با خود بیاورم. آن را همانجا انداختم و برگشتم. با دیدن این صحنه حرف پدرم را به خاطر آوردم که گفته بود «مبادا به طرف ایرانیها شلیک کنی. آنها مسلمانند. حتی در بدترین شرایط هیچ عمل خلافی علیه ایرانیها نداشته باش.» و تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را تسلیم کنم.






